با احترام
به استحضار شعرهايم مي رسانم
خيالتان راحت نه دست از
لمس قلم بر مي دارم
نه هراسي از واژه ها دارم
هزار دفتر ديگر هم
اگر عمر ياري دهد
سياه مي كنم
دستم اعتياد دارد به نوشتن
مثل تني به مرفين
هر فصل را هزار بار سرودم
هر روز را هزار بار مي سرايم
خسته نمي شوم
بر تن واژه ها قلم مي كشم
از حرف هاي روحم كپي مي گيرم
احساساتم را بر ملا مي كنم
من شاعر روز هاي تلخ و شيرينم
شاعر يك اجتماع هر دم بيل
شاعر هزار شهر
هزاران شعر
هر سبكي را لمس مي كنم
هر چقدر تنفر اطرافم بيشتر
اشتياقم به نوشتن فراوان تر
خوشحالم كه هنرم
طناب دار است
شعر هايم منطق نمي شناسند
به بي منطق كه برسند
واژه هاي كثيف را به صحنه مي كشند
من شاعرم
تو حسوديت را به نام شاعري بكن!
تا قبر مي نويسم
از پرنده و جنگل
از خدا و اميد
از تفنگ و گلوله و خون
از عشق
ادبيات پر شده از علف هاي هرز
تو حسوديت را به نام شاعري بكن!
مهدي احمدي
كانال لبريز شعر
(تقديم به چند حسود)
اِی نَسیمِ ری وِه مُنگَشتُم،اِیاهی ری وِه مال؟!
اِی کِه ورگَشتی بِگو وِه کَوگِ کُهسارون بِنال
*
نغمِه ی آوازِ تو سی بغضِ دِلتَنگون خَشه
وا تَشِ تُندِت بِخون و دونِه ی شادین بکال
*
اِی تو هَم بُغضِت بِگِهرِه بَرفِ مُنگَشت اِیتَوه
تو بِخون تامَم بِخونُم با تو بَیت دی بَلال
*
حال و روزِ مَردُمون نی چی نِیا اِی کوگِ ناز
کوچِ هَر سالی وِرِستا گلّه ها وابین حَلال
*
شیر مردون مِی غَریوی گیرِ کارِ مَردمِن!
دی کَسی سَر نیزَنه چادُر و چادُر پُرسِه حال
*
نَه صِدا نی یا وِه کُه ، نَه جِنگِه جِنگِه زَنگُلی
بَرزِیَر نِی تا کُنه ساهِه بَلیطی خون شِلال
*
خِرس٘ کُه کَس دی شِکالِت نِی کنُه تَم هی بِزا
آخِرِس دُونُم کِه وا اِیلُم بَری یَه جا وِه چال
*
کوگِ مُنگَشتُم بِخون آوازِ خَش تَنگه دِلُم
تاق چِه وابی پَنجِره، نِی وَر کسی مَینا و شال
*
په تَکونی دِه به اِیلوم وا هَمو قَب قَب قَبِت
تا زَنِن تَش هیوِه هانِ زیرِ کِتری تنگِ چال
*
دی کَسی پا نِی کُنه او مَشکِ دونِ وا ملار
مِی دِلِ مُنگَشت کوگُم په بِکن دی قیل و قال
*
آمُلا مَسعود رَهدی کوگِ تارازِت نَمَند
بِس بِگو ورگَرده سی مالُم بیاره میشِکال
*
سروده ی ۸۷
بعد از آخرین اشتراکم مختصری ویرایش شده🙏
مهدی احمدی🌹
تقدیم به همتباران و هم زبانانم با احترام🌹
فاصله هيچگاه قشنگ نيست
بين آدمي و درخت
بين كوه و جنگل
بين فواره و چشمه
فاصله قتل گاهيست
براي ذره ذره مردن
قدم به پهنه ام كه گذاشتي
مرهمي براي زخم هايم ديدمت
فاصله هيچگاه
قشنگ نيست
بين زخمها و مرهم ها
بين خواهرها و برادرها
گفتم كه آمدنت جشنيست كه
هر روز درون من بر پاست
كوهتاه آمدي
بلند رفتي
فاصله هيچ گاه
قشنگ نيست
دور هم كه باشي
يعني ندارمت
يعني پهنه ام
كوير خواهد ماند
فاصله هيچ گاه
قشنگ نيست
بين خواهرها و برادرها
نه لمس برادر بر
دردهاي خواهر
نه اشك خواهر
مرهم زخم هاي برادر
فاصله عزرائيل است
عزائيلِ بيخ گوشمان
نمي كُشد
دور مي كند
فاصله مي تواند
يك اشتباه باشد!
مهدي احمدي
كانال لبريز شعر
تقديم به يك آشناي مهم
چشم هایم رو به تاریکیست مادر جان اتاقم کو
دفتر شعرم کجا و آن قلم دان و قلم!یار ایاغم کو!
مرگ را دیدم که آرام مرا از من گرفت و رفت
شعر هایم نا نوشته،نامه ای دارم کلاغم کو!
مادرم امشب کنارم باش لالایی بخوان بی اشک
این جهانم رو به خاموشیست میترسم چراغم کو
توی خلوتهام هر دم آرزوی مرگ می کردم
مرگ تا ایوان خانه آمده،پس اشتیاقم کو!
داغ کردم پشت دستم را که بیماری نیندازم
خواب دیدم ظاهرا آری وگرنه جای داغم کو؟
خواستم تا این جهان راچند سالی همسفر باشم
مرگ وا کرده دهانش را،جهان پای چلاغم کو؟
کودکی می خواستم لعنت به این ژن مردگی،حالا
باعث این درد و رونج و وارث این کوه از غم کو
سالها لولیده ام درانزوای خویش سر ریزم!
مرگ میخواهم خدایا عامل این اتفاقم کو
جنگ دارم با خودم،مادر بکوب آن طبل جنگم را
دست خالی جنگ بی معنیست با خود پس چماقم کو
کانال تلگرامی لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
امشب
شبیست که برای همیشه
دهان شاعریم را می بندم
دهان شاعری را می بندم!
دهانی پر از واژه را می بندم
که شعرهای نا نوشته ام را
برای جهان دیگری بسرایم
امشب همان شب است
که"واژه دان"من بغض پاره می کند
تا جهانی بگرید
جهانی به هم بریزد
امشب
شبیست که مرگ را همین حوالی خودم
نفس می کشم
رنجیده ها مرا به شعرهایم ببخشید
اگر چه بر در هیچ خانه ای لگد نکوبیدم
اما جهان آدم های زیادی لگد کوبم کرد
راستی فقط ۳متر طنابِ همسایه را دزدیدم
فردای امشب به او پس بدهید
شعرهایم ارث برسد به برادرم
تفنگم به پسرم
و عشقم به زنم!
امشب همان شب است
که فردایش جهانی به هم می ریزد
امشب
ه
م
ا
ن
ش ب است...
مهدی احمدی
جورِ بارونِ بهاری سینه کُه دَروَندومه
وا کُچِک وَیدوم وِه دَوگَه دل خومِه اِشکَندومِه!
هَر طِرَف رَه خَل کُنم تو وِه خیالوم نِیرِوی
ریشِه کِردی مینِ جونوم ریشِه هاتَم کَندومه
گُهدُمِت رَهدی یَه دَو،دی رُو نِگِهری ری وِه مو
او پَلِ چیدِه کِه دادی مینِ اَو رو وَندومه
مو اَویدوم چی دِرَهدی کِه پُرِه وِه چالِ مور
بُردیِه بالا فِشارُم سُک نِیادی قَندومه!
تا وِه کِی لا ای نِمِد مِی خوم بِپیتُم جورِ مار
اِی خدا دونی خوتَم مو وِه اَجل جا مَندومه
دل نیا تَش روزِگاروم دَرد و غم لاشوم گِرِهد
گِیلِ مینا کُهنِه دامَم روز و شَو سَر بَندومه
جورِ گَندوم وَندِه سَر تَش اِیپوکُم فیچُم وِه جا
ای دلِ وا داسِ کُل تو تیکِه تیکِه رَندومه!
مهدی احمدی.ایذه
کانال لبریز شعر
بر كه مي خيزم
ديوارها مرا تلو مي خورند
تا زمين بخورم
كه طوطي كاسكو ام را
در قفس بميرانند
كه به آوار بكشند خانه ام را
بوي قليان تمام اتاقم را
نعنا رويانده
تا بِكِشم
تابلويي از چشماني سبز
بعد از تامل دهانم با انگورها
پنجره كوچه را
برچشمانم مي بندد
با زاويه ي ابرها مخالفم
باچرخش باد
با سيلي باران به گوش درخت بيد
با ريختن گلهاي صورتي پيچكِ....
اي پيچكِ همسايه
در خيال من چه مي كني
برو به نسترنشان بگو
داغ چشمهايت
بوم هاي مست مرا سوزاند
با خدا مخالفم
كه غروب ترين جنوب زيبارا
در علَم اندامش
بر افراشته
تا مست بميرد
دستي كه سيب نتواند بچيند
از باغ ترين سيبي دورِ دور
نه
نزديك تر از ده قدم به يلدايي
كه هندوانه را
به خانه ي فقير راه نمي دهد
با زمين مخالفم
كه دهان عقربه ها را وا نمي كند
تا به عقب تر برويم
روي همان نيمكت داغ
همان ايستگاه اتوبوس
همان دعاي يا تاخير
با شب موافقم
با كودكان كار موافقم
با پدران بي كار موافقم
با زن بيوه ي تو خيابان موافقم
با گناه موافقم
اصلا به چه كسي ربط دارد
مست دعا بخوانم
يا نشئه
به ماه قسم
حنجره ي آسمان اتاقم
بغض تركانده
اتاقم بارانيست
گيتارم شكسته
تنهايي
تنهاي
تنهايم
مهدي احمدي
کانال خَو قِرار
۱۳۹۵/۱۲/۱۸
(ناغون)
یار تِهنا وُ نِشَهسِه بالِ اَو رو خُوس و تَک
چی شِکالی کِه گُرُسِه به وَرِ چو خُوس و تَک
هَرس ریزه اِیگه وا خُوس کِه چِه خواسُم
چِه اَوید
مَندمِه جُورِ هَمو بَرّه ی آهو،خُوس و تَک!
پشتِ يه كٌهنه كُنارُم وُ گُروسيمِه وَرس
حُکم٘ لازِم کِردُم و گِل مَندِه دَه لُو خُوس و تَک
تَشِ وه لاشِس اِي بِلازِه چی تَش و چالِه دَدوم
او کِلِس نادِه پياله پُر وِه اَو دُو خُوس و تَک
بالِ شَط بی کِه یِه چی گُهدُم وُ چُمنیمِه دِلِس
رَهدو هَی جُورِ یِه لَمپا اِیزَنه"سُو"خُوس و تَک
هاشِقِ سَوزِ تیاس و هاشِقِ بُورِ پَلاس
مو نَبیدُم لاِیقِس هِشتُم کِه وابو خُوس و تَک
مهدی_احمدی.ایذه
شهر مرا بندیده اند امشب به این آویزها!
گم می شوداین شب،چرادر آخر پاییزها؟!
در اِزدحام نورها پیداست یک رنگین کمان
اماسحرگم می شود در ریزش*مه ریز ها*
در این چراغانی شدن احساس جاری می شود
آدم دلش خوش می شود حتی به این ناچیزها!
بالای شهر اندازه ی کوهی چراغانی شده
پایین شهر امّا شکسته لای این تبعیض ها
این شهر گر نامی شده مدیون این بن بست هاست
دِینَش همیشه تا ابد بر گردنِ تبریزهاست!
دادا به دادم میرسی بدخسته ام از روزگار
گم کرده ام خود را دگرمانندِ این دهلیزها!
دل می سپارم به همین/جای اتوبانی که نیست
شاید رها گردم کمی از داغ این پرویز ها!
ای"مالمیر"خسته جان تا کی تحمل می کنی
گم بودن خود را پس حالات این راویزها!!
مهدی احمدی.ایذه
پانوشت:
مالمیر...یا"مالِ امیر"نام قدیمی تر شهر کنونی"ایذه" یکی از کهن شهر های ایران زمین و خوزستان می باشد که پایتخت اتابکان لر بوده.
دیگر نامهای این شهر در دوران کهن.
آنزان.اَنشان.و ایزَج بوده.
لبریز شعر
مهدی احمدی
کمی*بغضیده ام*دور از هوایت
نمی آید چرا دیگر صدایت
شکشتم در خودم وقتی که رفتی
گمم در خاطرات بی نهایت
خودم را بی خبر کردی تو از خود
کجای قصه ای جانم فدایت
تمام کوچه ها را بی قرارم
گمت کردم میان رد پایت!
نه عطری از تو در این خانه مانده
نه چیزی بوده که کرده جدایت
کنار تیرِ برقِ کهنه گفتی
تو را باید کنم دیگر رهایت
منم با شعله هایی از جدایی
شمارش های تلخِ روز'هایت'!
تو دوری از من و من غرق این تب
پس این کوچِ بی چون چرایت
نهان کردی خودت را ماه شبهام
وُ افتاده به جانِ نی نوایت!
چنان می سوزد اَندامِ غمِ نی
که هر شب می دهد جان را برایت
مثال سرو بودم سالیانی
فِتادَم با نِگاهِ بی وفایت!
نگیر از بَند بَندِ خسته جانم
نگاهِ نافذ و لَحن دعایت
چه ترسی دارم از تنهایی خود
بیا فانوس من را کن هدایت
دری بندیده ای بگشای آن را
که میرم عاقبت در انتهایت!
نشو ظالم خودم مظلوم هستم!
خودم را بی تو بسیاری شکستم
من و شب ها و اشک و آه و دیوار
من و روز و لگدهایی به بلوار
تو و محویدنت توی افق ها
منی در جستجو دریا به دریا
پرم از التماس و خواهش از تو
کویرم منتظر ، کی بارش از تو؟
بیا آباد کن ویرانه ام را
پناهی ده دل دیوانه ام را
من از لبهای تو صد سیب چیدم
امیدی توی بودن هات دیدم
امیدی که مرا بیدار می کرد
و لبخند مرا تکرار می کرد!
من از اهل مدارا زخم خوردم
خودم را دست تقدیرم سپردم
کجایی بیستون فریاد دارم
که دردی بدتر از فرهاد دارم
شنو فریاد من را آی فرهاد
من آهی در خودم آزاد دارم
خرابم مثل تیغِ تیشِه ، فرهاد!
بِکن از عشق امروزی حمایت
صدای تیشه ی تو کار سازاست
صدای ضربه از روی درایت!!!
بیا و بیستون را منقلب کن
که مانده نیمه کاره این روایت!!!
تقدیم به اویی که دوستش دارم
لبریز شعر
مهدی احمدی
زندگی مثل درختیست پر از لرزش باد
مثل اندوه تبر خوردن او با فریاد
زندگی مثل همان سیب حوا خورده شده است
بر زمین خورده ولی چهره ی او بینی شاد
چندسالیست که داده همه چیزش از دست
مانده از او فقط آن چهره ی مظلوم،نماد!
خسته است ازخودش وچرخش دوار ولی
می رود راه خودش را به همان باداباد!
زندگی می رود و عمر فرو می ریزد
سر خوش آنکه بودش در همه ی خود آزاد
لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
هوای دلم درد می کند
ای ماه
سالها افسانه ای بودی بی پایان
من،به پایان رسیدم
تو،همچنان ادامه داری
ستاره ستاره شکستم
تا تو ماه بمانی
آسمان را شب بدرخشانی
روزها را با تو بشمارند
به تو برسند
هرشب چهارده
کهکشانم رو به خاموشیست
اما تو روشن بمان که جهان
همیشه یک ماه کامل می خواهد
دنبال ستاره کسی نمی گردد
اما حتی من دنبال تو بودم ای ماه
روشن بمان
خاموشی عاقبت هر ماه طلبی است
دهان تمام شبهایم را بستم
که دهان جهان همیشه برای تو باز است
بر جمجمه ی زمین
خاموش نیفتی
مبادا که ببلعندت!
ای ماه آسمان با تو آسمان است
زمین با تو زمین
هر شب تو بتاب!
من می خوابم برای همیشه!
لبریز شعر
شاعر:مهدی احمدی
دست پيچك بر بلنداي ديوار نمي رسد
به يقه ي درخت نمي رسد
كه چشم به كوچ پرنده گل بِكُند
چه فرقي ميكند
شكوفه بچيني يا درخت
هر شكوفه ثمره ايست
كه سيب بشود يا انار
چه فرقي ميكند
تو بروي يا آشناي دل
جدايي مرگيست
در عين نفس كشيدن
چه بر جاي قدم هاي
تو درخت برويد
چه بر جاي قدم هاي آشناي دل گل !
فلسفه فلسفه ي
رفتن است
فلسفه ي نماندن
فلسفه ي تنهايي گل و درخت
تنهايي تنهاييست
فلسفه مي خواهد براي چه
اشك ريختن
ناگهاني و پنهاني ندارد
دلتنگي است
دست خودش نيست
بغض مي تركاند
هر جا
هر ساعت
هر جور كه دلش خواست
اصلا به پيچك همسايه چه
كدام پرنده كوچ مي كند
به ديوار چه
شانه از پنجه ي پيچك
خالي مي كند
به تنهايي چه
يك كدام مان اشك به ريزد
به دلتنگي چه
بغض هايمان را بتركاند
وقتي كه اتاق سكوت يك نفره را
تجربه مي كند
بوي ريز مرگي را
به هر سلول تزريق مي كند
تا يك صبح زيبا را
به چشم نبينيم
اصلا به مرگ چه
من يا اركيده ام
جان بدهيم
مهدي احمدي
روزي انقلاب خواهم كرد
تا در دل تو به استقلال برسم
بعد آزادي را
با چشمانِ تجربه كنم
سخت نيست
كافيست كمي از جان بگذرم
آه كه مرگ در مردمكانت
زيباترين مرگهاست
كه در"تارك"هيچ جهاني نمي گنجد
آنقدر ميدانم
كه روزي
در رقص گيسوانت
خاكستر زمين به دست باد مي افتد
بر نا كجاي هر سياره اي
چون بذر پراكنده شود
تا هزار جهان را سبز بروياند
كه آبي آسمان فيروزه ببارد
پازلي چيده شود
براي زميني نو
باز هم آغاز مردمكانت
بازهم شروع فصلي نو
مهدي احمدي
ای که دلم تنگ دلت می شود
تا برسی رنگ دلت می شود
سخت اسیر خم این چاله ام
گر که شوم ماه تویی هاله ام
خسته ی تک زنگ و پیامک شدم
غرق در آهنگ اتَابک شدم
گر چه ستمگر شده ای دارَمت!
باغ دلی دارم و می کارمت
سخت پریشان شده ام ای فلان
نغمه ی تو کَشته همه بلبلان
طالع من این شده هی(تی به ره)
سخت گرفتار تو در نیمه ره
پشت ترافیک دلت مانده ام
از همه اشعار کمی خوانده ام
توی دلم سر به سرت می نهم
این دل خود را به کجا می برم!
این شده تکرار سحر تاشبم
بعد تو را تا به سحر در تبم
قرص شدی ،وعده ی روزا نه ام
بهر همین قرص تو دیوانه ام
تیر چنان از لب تو خورده ام
من به خدا زنده ی دل مرده ام
آه تمام دل ما پیر شد
عشق من این گونه به زنجیر شد
نقطه ، که پایان بدهم درد را
قصه ی شیرین همین مرد را
مهدی احمدی
پا ورقی....
(تی به ره
در زبان شیرین بختیاری به معنی چشم به راه می باشد...
تی یا تیِه.چشم.
از تو خجالت می کشم از چشم هایت هم
دارم خودم را مثل قرصی می خورم کم کم
مانند روحم روح سر گردانِ در شب ها
داری مرا دق می دهی با این سکوت از غم
داری تکانم می دهی مانند*بم لرزه*
دل می رود بر باد مانند زنی هرزه!
داری جدایم می کنی از روزگارانت
داری کنارم می زنی از چتر و بارانت
داری خلاصم می کنی یک باره چون تیری
دارم جدا می گردم از صف جمارانت!
دارم عذابی می کشم در بی تو بودن ها
دارم خودم را می کُشم در خانه ای تنها
دارم نگاهی در نگاه سرد یک دیوار
داری مرا میزخمی ام چون تیز آهن ها!
داری فشارم می دهی بر خط نا ممتد
داری به دارَم می کِشی در زیرِ من من ها!
آن عابری هستم که بیهوده تو را پیمود
آن شاعری هستم که در*غمواژه ها* فرسود
آبی تری بودم که غلطیدم میان دود
تن را زدم بر*سنگ های کافِرِ*این رود
لعنت به این دنیای وَهم انگیزِ نامحدود
مانند باران باش تا جنگل به پا خیزد
یا مثل یک ماهی که از چنگال می لیزد
یا برّه آهویی که شیری در کف بویش
چندیست در نخجیر خود هی اشک می ریزد!
تا من به*باور مرده هایم*جان ببخشایم!
آهسته در*شک ریز های کوچه غم هایم*
تسکین دهم زخم همیشه روی احساسم!
تا بغض های کهنه ی خود را *بر آوایم*
نا باوری در عشق که چیزی قشنگی نیست
هر قوچ نر در گلّه که یک قوچ جنگی نیست
گل بودم و پژمردی ام در مرکز گل دان
سنگی شدم بر قلّه ات،کردی مرا غلطان
دلتنگ یعنی مرد تنهای درونِ من
دلسنگ یعنی مردِن احساس ها در زن!
تردید یعنی عاشقی که مانده در آغاز
تقدیر یعنی سازهای مانده بی آواز !
بر گرد دیگر رو به دنیای قشنگی که
آغاز شد از جاده های ساحلی،اهواز!
برگرد یا بگذار تا سویت بیایم خب؟
از پای افتادم که تو باشی عصایم خب؟
دیگر توانی نیست در این خانه تنهایی
می سایدم برگرد به این*تب*سرایم خب؟
لبریز شعر
مهدی احمدی
ای عشق.....
چه می داند این مرد خسته درون دلم چیست!
درون دلی که کسی هست و گاهی کسی نیست!
چه می داند آن دخترِ ماه اَبرو زمینی
که خود را شکستم برایش چونان چینِ چینی!
چه می داند آن آفتابِ همیشه فروزان
چه می داند این رود از آتشِ شعله سوزان!
درون دل من غمی زندگی می کند آه
که ماهی نه در آسمان دارد و نه در این چاه!
ولی همچنان با عَصایَش نَفس می کَشد غَم!
ولی دورِ خود را هَنوزم قَفس می کَشد غَم!
اگر روزگارم پر از ضَربدَر خورده گی هاست
که یعنی تمام دلم مَهدَ افسرده گی هاست!
نمی داند آن ماه غافل نبودم من از او
که گشتم پی اش آسمان را همه شب به هر سو!
چه می داند این مادرِ زردِ گیسو سفیدم!
چه دَردی کِشیدَم چه دَردی...چه دَردی کِشیدَم
نَدانی تو باران ، نه دانی تو ای اَبرِ تیرِه
که پوسیده ام لابلای همین*صبرِ تیره*!
خِزانِ دلم پس تکانم بده تا بریزم
بگو بعدِ ریزش از این غم کجاها گریزم
نه دستی که بر شانه هایم کِشد مهربانی
نه دانَم که دانی نه دانی که دانَم نَدانی
لبریز شعر
مهدی احمدی
هیچ ڪس وقت برای من تنها نگذاشت
یا ڪه سرپوش براین حفره ی غم ها نگذاشت
چار دیوار و من و سقف گلی جا زده ایم
پشت این پنجره که هیچ کسی وا نگذاشت!
پیچک خشک شده گوشه ای این باغ چرا
پای یک پنجره جان داد و گلی جا نگذاشت!؟!
کوچه ای کهنه که از سمت محل رد می شد
لحظه ای هم به دل خانه ی ما پا نگذاشت!
پشت ایوانِ دلم شهرِ بزرگیست غریب
که دو دَه سال کسی گام در آنجا نگذاشت!
شهر خاموش دلم صید به دریا شد و حیف
از خودش روزنه ای را به تماشا نگذاشت!
بسکه به گردش این عقربه ها مشکوکم
این سبب شد که کسی بوسه به لب ها نگذاشت!
عقرب از روی غریزه بزند نیش ولی
از رفیقی که دگر فرصت امّا نگذاشت !
گر کسی پیک دل ما نشده تا به دلی
فرصتی بوده ولی این دل شیدا نگذاشت!
یک قفس ساخته ام توی همین خانه ی سرد
که نشد باز درش چون غم دنیا نگذاشت!
خانه ام را لب یک میخ شبی می بندم
خواستم عشق،ولی حضرت والا نگذاشت!
مهدی احمدی.ایذه
کانال لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
چرا در بغض این خانه ترکها روی دیوار است؟!؟
چرا در این*گلودردی*همیشه مرد بیمار است؟!؟
دل نی درد می گیرد که عشقی رو به دریا نیست
دل نی درد می گیرد که شوری توی فردا نیست
امان از بید مجنونی که خود را سخت میرانده
امان از کاکتوسی که خودش را خار سیرانده
چه می داند بهاری که زمستان قتل عامش کرد!!!
چه می دانی خداوندا چه زهری توی جانش کرد
برو پروانه اینجا گل نمی روید برای تو
کسی یک شاخه حتی،گل نمی جوید برای تو
چه امواج خروشانی به دست باد می میرند
چه مرموزانه این مردم خدا را دست می گیرند
همیشه خون و خونریزی زمین یک"ببر بنگالیست"
زمین از آدمی بوده،دل این آدمی از چیست
دل شب شب به درد آمد،دل خورشید زخمی شد!
زمین جای قشنگی بودو با تردید زخمی شد
جهان داری فراتر می نهی پا را چه می خواهی
جهان افتاده ای دیگر!دچار دردِ بی آهی
چرا در باور باران شَبَه بر چتر می خندد
چرا انسان به جان خود همیشه زخم می بنند
چرا با موش این کوچه کبوتراُخت می گردد!!!
کلاغ پشت نخلستان سگی را لخت می گردد
عجب موجود بیماری برای جنگ می جنگد
خدایا آدمی مرده ! زمینت سخت می لنگد
میان بارش موشک چراغ از درد می نالد
و دشمن دارد آهسته به ترکشهاش می بالد
و خون تا نیل جاری شد و خون با نیل جاری رفت
دراکولا شده آدم برای خوردنت ای نفت
دراکولای شده آدم دراکولای نفت آشام
که می آیند آهسته برای نوش خاماخام
مسلسل میکُشد مادر مسلسل میکُشد بابا
شبانه بمب می آید برای مرگ کودکها
صدای تیر وینچستر!صدای جوخه ی اعدام
صدای کوچه ای خاکی و سربازان بی اعزام
ستم یعنی همین آواره گی،*آواره مرگی ها*
ستم یعنی همین آوارها*یکباره مرگی ها*
مهدی احمدی
خواب و خيالم همه تو خوب و خرابم همه تو
خنده و اشكم همه تو آب و سرابم همه تو
درد و غم من همه تو رخصت ديدار بده
بنده نوازي همه تو ظلم و ثوابم همه تو
اين من خسته چه كنم سخت گرفتار توام
من سر تعظيم فرو شعر وخطابم همه تو
دل كه بگيرد به تو رو هرچه گره وا بكني
آه تويي چاه تويي دار و طنابم همه تو
شمع ترين شمع شبم خانه ي پر نور ترم
بنده ي نا پاك منم عطر و گلابم همه تو
شعر مرا مي شنوي باز تو را خوانده امت
مست تو هر روز و شبم،سرخ شرابم همه تو
رفته به پایان غزلم صحبت با تو چه خوش است
بين كه"كلامي بزني موجِ جوابم همه تو
آنكه گنه كرده منم "يوم حسابم "برسان
جان مرا گير سحر بين كه شتابم همه تو
مهدي احمدي
كانال لبريز شعر
دستی بزن که باز شود آسمانِ من
از دست عشق جام بگیرد جهانِ من!
دستی بزن که می شکند مرد بی تو ، گر
تنها رَها ، رَها بِشَود در فغانِ من!
اینجابرای بی تونشستن هوا سَم است
برگرد،باز بوسه بزن بر لبانِ من !!
دوری اگرچه دور ولی دل گرفته است
این هم بهانه ای که ببندد دهانِ من
جاری شدی و می گذری ، روزگارِ غم
ای ذِکر ، ای همیشه اَسیرِ زبانِ من
عمری درونِ خاطرِ مَن بد رَقم زدند
این برگِ سبز را که فتاد از خزانِ من
دارم عجیب می شکَنِم در خودم ولی
کی می شود تجلی تو در نهان من
لبریز شعر
کانال اشعار مهدی احمدی
بانوی ایرانی بگو از عشق دلسردی
آیا به وادی اش تو روزی بر نمی گردی؟
بانوی ایرانی تو با درد آشنا هستی
اصلن خودت اسطوره ی دنیایی از دردی
بانو تو هم مثل شقایق ها پریشانی!
از زندگی اطراف مردابت پشیمانی؟
از حمل شال و روسری در زیر یک چادر
حس میکنی هر کوچه ای را مثل زندانی!
در خانه ی خود روسری را سفت می بندی
بر حال و روز ماده بودن هات می خندی!
یا اشک های هر شبت را با گل دامن
از گونه های سرخ خود آهسته می کندی!
بانو بدان که مستحق به زندگی هستی
چون حرکت چشم تو دارد موج سر مستی
حال تو را آئینه ها ی شهر می فهمند
زیر حجاب زورکی هر روز یک دستی!
داری شکایت می کنی از خود به زن بودن
مانند گلها پاک و غرق سوء ضن بودن
وقتی که چشمی هیز دنبال لبان توست
این آرزو را می کنی،لای کفن بودن!
بانوی ایرانی تو الماسی تر از نوری!
گم کرده ای خود را و از احوال خود دوری
بانو خدایت را به باران هات نسپاری
تو چون نوای هر نُت و هر ضرب سنتوری
اصلن نمی فهمی چرا هستی؟!کجا هستی؟!
از خود نپرسیدی چرا خلقِ خدا هستی؟!
گم کرده ای خود را میان گیجِ چادر هات
از آن خود زن بودنت عمری جدا هستی
تا دختری از پرده های پاره می ترسی
زن می شوی ازشهرتِ بدکاره می ترسی!!
زن می شوی بر تخت خوابت نطفه می بندی
خورشید در خود داری و همواره می ترسی!
بانوی ایرانی تویی رویای هر مردی
پس کی به دنیای قشنگت باز می گردی؟
کن دور خود را از تلاطم های هرزی که...
خود رانکن محدود به این خط مرزی که...
خود را نبر تا انتهای سرد خاموشی
نسپار خود را دست ملعون فراموشی
تا کی مثال زخم های کهنه مخدوشی!
در روز جان کندن وُ شبهایت هم آغوشی
رویای هر زن باوری جانانه می خواهد
یک ارّه بهر چوب صد دندانه می خواهد
آتش برای شعله کی پیمانه می خواهد!؟
آری تنت بانو دلی رندانه می خواهد!
تعظیم کن زن بودنت را پشت هر لبخند
بازی بکن با زندگی با هر رقم ترفند
در جویبار زندگی چون آب جاری باش
مثل صنوبر های جنگلهای ساری باش
می آورد کم ماه از دیدار روی تو
سرمست می گردد گل از انبوه بوی تو
خورشید ره کج می کند هر صبح سوی تو
صد مرد ره گم می کند از عطر کوی تو
وا کن به روی زخم هایت این در بسته
کی می شوی از انزوای رو سری خسته!
کی می کنی خود را رها از عمقِ این هسته
زن بودنت را هیچ کس با سنگ نشکسته!
برخیز بانو نغمه ی این باد مسموم است
موج سکوتت انهدامِ شام تا روم است!
تیر خلاصت را بزن بر سایه ی این شهر
در سایه بودن ها برایت چون شبی شوم است
این سرخ لبها را نگیر از باد پاییزی
رژگونه هایت را چرا در سطل میریزی؟!
گر چه تو زیبایی بدون سرخ آبی ها
مانند حکمِ خال تو آن A ی گشنیزی
امّا پس حجب و حیای کهنه ات آخر
از تو نمی ماند به جا یک عکس ناچیزی
لبخند زد با رنگ بر بومی ، مونالیزا !!
بی روسری رد می شد از برج کجِ پیزا !!
بانو بدون گام هایت شهر تاعونیست
چشمانِ شب درحسرت دیدارِ توخونیست
برخیز تا این*تخت بی جمشید*جان دارد
تا در هوای مردها افیونِ مجنونیست
بانو خلاصه اِنزوا جای قشنگی نیست!
این حس سرد گوشه گیری از تبار کیست؟
بلوار را تا انتهای کوچه می سازند
دنیای بی زن!پس قشنگی های آن در چیست؟
برخیز تا مهتاب رویت روشنی بخشد
بر این همه تاریک بودن های اجباری
بر این همه رویای نا آرام ِ فرسوده!
بر پوشش مشکی تر از هر روزِ تکرای!
عمریست خود را دور یک فانوس گم کردی
زن بودنت را ریز و نامحسوس گم کردی
احساس هایت را زدی بر دارِ تقدیرت!
خود را چو رودی توی اقیانوس گم کردی
تامی تپدقلب تو چون کارون و خوزستان
حق خودت را از نگاه مردها بستان
لبریز شعر
مهدی احمدی
تمام می شود زنی درون دیده گان غم
وَبسته ساک و می رود غمانه از جهان غم
به درد می سپاردم به زخم های ماندگار
به فکرمی برد مرا و قفل بر دهان غم!
به مرگ رو کنم وَ یابه لحظه لحظه مردنم
به بغض های خسته یابه اشک،درنهان غم؟
به ساک قهوه ای قسم که زود دیر می رسد!
به دار می کشد مرا طناب خسته جان غم
ببین چگونه می رود دلم از آشیانه اش
که پیرمی شود خودم چگونه بر لبان غم!
درون ساک دردها و در دلش هزار آه !
چرا زمان رفتنش بریدم از توان غم؟!
هزارتیشه می زنم به ریشه ی خودم شبی
اگر که بر نگردد این رهای از کمان غم !
سوار بر قطار شد ، که می رود به ناکجا
به ریل ها قسم سپردمش پسِ امان غم!
که روزنامه می زند مرا به صفحه ی نخست!
طنابِ رفته تا تَهِ*گَلوی اُستخوان*غم !
مهدی احمد
"دینداس مَگَرد"
تی به رَه مَندومِ سَر تَنگِ دَمِ رَهت بیَو
وا هَمو حالِ خِراو و دِلِ شَندَهت بیَو
به تو گُهدوم که نَرو مالِ غَریوی سوسی
تا نَرَهدِه وِه خِیالوم هَمو خَندَهت بیَو
رَهدی و مَندومِه تَینا وِه هَمی وارِه پَتی
جاتِ نِیدوم وِه کَسی وا پلِ کَندَهت بیَو
وِه هَمه زَحمِ زَوُن خَردوم و آهُم نَدِرَید
سَر دِلِت دَهس بِنِه بو بِنِه تَنگَهت بیَو
حالِ مون پُرس بکُن وِِه نِمِد ری وَنِ شَو!
وا تیِه تَهر و گُلُپ پِنگ / رِکَندَهت بیَو
به تو گُهدوم وِه غَریوَه نَدِه دِل حَیفِ تو نید
مو هَنی مُرده هَمو صیرِت چی مَهت بیَو
'سَر وِه اَولادِ بیاوون اِزَنوم' اِی تو نَیای
ای دِل اِیخو که بِنوم لَو سَرِ کَهچَهت بیَو
دی نَکُن تَنگ تَر ای عالَمِ گِهپ تو وِه مو
کَندِنِه مینِ غَریوی بِخُدا چَهت بیَو
عِشقِ تو اینِه پرِ جونِ مو دینداس مَگَرد
تو وِه ای عِشقو خَدا،غَیرِه مو بَندَهت بیَو!
مهدی احمدی
شعری با زبان شیرین"بختیاری"
با احترام تقدیم می شود به همه ی همتباران و همزبانان عزیزم
روزخوبی را برایتان آرزومندم ایام به کامتانباد🙏🌹
لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
امشب دلم گرفته ، ای آسمان تو بنگر
بر روزگار مردی که از پشت خورده خنجر
دستم بگیر! هر چند،پوسیده ام خدایا
امشب دری گشودم ، با کبریا برابر
آهی دگر نمانده تا سر دهم برایت
هرگز کسی نبیند از آسمان فراتر
مرگی بده که خواهم یک آسمان دیگر
هرگز نبینم اینجا ، داغی من از برادر
مادر مرا صدا زد،دنیای ما به هم زد
صبری بده خدایا تا یک اذان دیگر
مهدی احمدی
نیمه ی دوم 1384
دستانم به جایی نمی رسند
تو که نیستی
روی پای خودم بند نمی شوم
تو که نیستی
به همین بید قسم
که شانه به پیچک داده
ریشه به خاک
سر به آسمان
که زمین جای من نیست
تو که نیستی
یعنی همه ی انگور های جهان مستم نمی کنند
که هیچ مست نشوم مگر با عطر تنت
کجای جهان گیسوانت را به باد داده ای
به کدام ضلع زمین چشم دوخته ای
که هیچ ابری نفست را بر باغِ نیمه زنده ی من نمی بارد
جانی دوباره نمی گیرم
به روزمرگی ها
پناه که می برم
ازدحام عجیب یک واژه
بید بید می لزاندم
که بر نمی گردی
پر تر می شوم از
کام های همین قلیان
که از من می گیرد
تا با هم دود شویم
که با من شاید بِمیرَد
تو که نیستی
چشمه برای خشکاندنم زهر می خورد
که تشنه تر بشوم
چه قرصی جواب درد های بی تو کشیده ام را سکوت می دهد
که آه آه برای تو*دردناله*کردم
که زار زار بالشت را گریستم
که وای وای نبودنت را فریاد
به بید قسم
عجب!!بید!!مزخرف ترینِ
بی خاصیتهاست
که در سطور من قد می کشد
تا سبز بماند
بخندد جهان روز مرگی ام را
تو که نیستی
هیچ چیز
تو که نیستی
همه جای
جهانم درد می کند
آرام نمی شود
آرام نمی شوم
مگر با گرم لبان تو
که یلدا ساز هر شبم باشی
تا خواب هایم
را در آغوشت بخوابانم
در آغوشت بیدار هم اگر بمیرم
به درخت بید چه؟!!
تو که نیستی
جایت را هیچ بهاری پر نمی کند
که پاییز پاییز زرد تر
به درخت بید چه؟!!
که تو بر می گردی
جهان من سیاه پوش
مهمان نوازی بکند
و
روحی دورت بگردد!
اما
حیف
نیستی!!!
لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
چون می گذر به کام ایام
زیباترِ می چه بوده بر بام؟!
شاید که از آسمان رویت
یک چهره فتاده است در جام
کانال لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
خدایا درد بسیار است و ما بیهوده می خندیم!
نیایی سمت کوی ما به رویت درب می بندیم
یکی را داده ای مال و یکی را برده ای بالا!!
و ما از سفره ی خالی تو را با زور می کندیم
خدایا لطف ها کردی ولی به مردمان خاص!
و ما با سجده خوابیدیم و با یاد تو خرسندیم!
به شک افتاده ایم اما هنوزَم' راه تو در پیش
هنوزَم' در جماعت ها پر از اجبار لبخندیم
چرا هر امتحان سخت سهم ما فقیران است
بگو با ذکر جغرافی که ما در ساعت چندیم؟!
خدایا دست ما را گیر درگیریم،به مولا!
اگر چه بند بر پا نیست اما سخت در بندیم!
گذشت این سال هم سالی فقیرانه تر از هر سال
بکن باور که می بینی!و ما بر دار اسفندیم!!
کانال لبریز شعر
اشعار مهدی احمدی
چشمهایت را ببند
اجازه بده
قدر یک بوسه بر لبانت بمیرم
یا
قدر یک شانه در موهایت
زندگی کنم
یا
قدِ یک پرنده در نگاهت بنشینم
اجازه بده اجازه نگیرم
کنارت بدون اجازه"بشینم"
بر آرام همین ساحلی که
ماسه ماسه بخار می شود!
اجازه بده از پلکانت ارکیده بچینم
عمر دارد نفس نفس!
هاااااااای!
که قهوه ی چشمان تو تلخ نیست
چقدر سیب از لبانت نچینم،آه.....
حسرت چیز قشنگی نیست
بگذار قدر پروانه ای زندگی ات کنم
بگذار فقط یک شب
داروغه شوم بگردمت
که برای چیدن خوشه های آغوشت
داس لازم نیست!
کافیست بگذاری حوالی نفست
نفس بکشم
برایم مرگ راحت است اگر
کمی حوالی شانه هایت خواب
کمی حوالی دستانت آرامش
کمی حوالی خواب هایت نشستن را
تجربه کنم
برایم کمی بهار باش
نگذار پاییزانه از درخت بیفتم
تا در استرداد قدم های خیابان
لِه بشوم
که اگر امید جهانم به پناهِ
آغوشت نبود
سالها پیش در اعدامِ
داغِ یک تابستان
زمستانه
بهارم را می باختم
لبریز شعر
مهدی احمدی
امشب هوای گریه دارد خانه ام بانو
امشب پر از پرواز یک پروانه ام بانو
دارد دلم را میکشد افسانه ای غمگین
پیش تو در یاد همان در دانه ام بانو !
این شعر دارد می برد مرا به یک جایی
یک روزِ گم در خاطرم یک روز رویایی
این جا تویی آن جادلم درگیر بحران است
بانو تو درگیر منی من گیر دنیایی!
بانو ببین اشکم فراوان است و دلگیرم
پشت شکست بغض ها آهسته می میرم
بانو تو خوبی من خودم غرق معمّایم
من از تو نه از خواب های مبهمم سیرم !
بانو فرشته بودنت را خوب فهمیدم
درصورتت زیبا ترین مهتاب را دیدم
بانو تو لبخند خدایی توی این دنیا
من مرد رویای کسی،همتای خورشیدم
بانو میان شعر هایم جای پای توست
درگوش های ساکتم تنها صدای توست!
احوال گیجی دارم و این حس خوبی نیست
دل می رود گاهی ولی تن در هوای توست
دستم به دامان تو ای بانو خلاصم کن
مرگ مرا درلحظه ای جانانه تر دریاب!
بانو تو رویایی ترین دوران دریایی
این مرد را امشب کمی آهانه تر دریاب
مهدی احمدی
شهر آهسته میان بغلم جان می داد
دست من داشت به بازوی زنی نان می داد
تا لب تشنه ی ناقوس زمین افتادش
پرچم ظلم میان آمد و جولان می داد
آتش غیب پرِ کوچه ی ما را سوزاند
یک نفر گریه کنان وعده ی باران می داد
توي اين کوچه ولی کوهِ کتابی مشعل!
یک خدا کاش به این غائله پایان می داد
شعله هم ثانیه را رو به فراوانی برد
دختری باکره گی را به خیابان می داد
پرده ای داشت پس پنجره ای می سوزید
مادری مانده به جا آب به گلدان می داد!
عشق یعنی که درون دل تو جان دادن
هر تكان،قلب خودم را به تو آسان دادن
توي اين دود دویدن به تو عنوان دادن
شهر من داشت تنش را به یِه شیطان می داد
شهر هر چند دلت خون شده اما یک روز
می رسد تا که ببینی شده ای تو پیروز
می رسد باز بهارت،همه جایت زیتون !
مي زدايم تنت اَز گَند ترین لکّه/خون !
شهر من باز بر افراز به هرجا پرچم
شهر من گُرده ی خود را نکنی هرگز خم
شهر من بر تو بباریم شبانه نم نم
شهر من شانه ی تو خانگه ما کم کم
شهر من منتظر آمدن مردم باش
شهر من منتظر رفتن این کژدم باش
می خورد سینه ی کفشم به خیابان هایت
می دوم در وسط نغمه ی باران هایت
کودکان باز دبستان تو را می بویند
با تو همراه و تا شانه ی تو می رویند
تیرِ برقانِ زیادی به خیابان خوردند
بر سر کوچه جوانان وطن می مردند
کودکان را به لگد سوی عقب می بردند
شهر من داشت به یک"فاحشه"تاوان می داد
دشمنان گرم تجاوز و تعارض بودند
زنده ها فکر عبور از وسطِ یک رودند
قهرمانانِ به جا مانده ولی محدودند
شهرِ من داشت به این حادثه میدان می داد
حادثه را پدران بد به وسط آوردند
دشمنِ خاکِ وطن را لبِ شط آوردند
با دلاری همه را این ور خط آوردند
شهر من داشت تنش را به که ارزان می داد!
شهر آخر سر تسلیم فرو می آری؟
وقت دلتنگ شدن باز"طلوع"می آری؟
وقت تنگ است بگو،کی به که رو می آری؟
شهر من دست به اندوه زمستان می داد!
شهر من فاجعه یعنی که بمیرانندت!
بر لب چشمه روي وُ نه بسیرآبندت!
ریشه ات خشک شود تا که بیارآیندت!
شهر من داشت تنش را به بیابان می داد!
آه از کرده ی اجداد همه دلگیریم
روز و شب منتظر مرگ و بد می میریم
گشنه و صورتمان سرخ که یعنی سیریم
گرچه در فاجعه گیریم ولی"مندیریم"!
ما كه آزاد ولی در گروِ زنجیریم
توی خاک خودمان صید دم نخجیریم!
تکیه بر سنگ زده!منتظر تقدیریم
گر که وقتش برسد تیز تر از شمشیریم!
شهر من داد نزن ما همه یک تکبیریم!
که به هر"زلزله"صد بار
تَنَت لرزیده است !
که به هر"زلزه"صد بار
جهانَت دادی !!!
مِندیر:در زبان بختیاری معنی این واژه یعنی"منتظر در انتظار مانده"
مهدی احمدی
شب زمین لرزید و"کرمانشاه"ریزش کرد
"بیستون"خوابش پرید و رنگِ رویش،زرد!
قلب ایران غم گرفت و مردمش حیران!!
مردمی بی خانه و گم در شبانی سرد...
آه ای پاییزه لرزان داغ آوردی !!
آه ای پیروزِ"بستان طاقِ"شهرآورد
طبق عادت برگ ریزان کرده ای امّا
اشک ها جاری شده از چشم زن تا مرد!
آی"فرهادا"بیا این خواب کافی نیست؟!
"تیشه"می خواهد تنِ آوارهای درد
بم زده شد بی خبر احوال کرمانشاه
مردمان میهنی هم حال کرمانشاه
تیشه می خواهد تن الوار ها،فرهاد
دردمان یک مشترک دردیست پس فریاد!
تقدیم به تمام خانواده های داغ دیده ی زلزله ی کرمانشاه،به تک تک بازمانده گان این مصیبت بنده از طرف خودم عمیقا تسلیت عرض میکنم ارادتمند شما:
مهدی احمدی
کانال لبریز شعر
#آریسا_سرقلی
سلام وقت بخیر دوستان
شعر خوانی دختر خانم بختیاری
(آریسا سرقلی) برای کودکان #کرمانشاه برایش آرزوی موفقیت می کنیم.چه خانمی حتما دانلود کنید خارج از لطف نیست.....
لِ لا لا کودک آوار خوابیدی؟
کنار آن تلِ دیوار خوابیدی؟
لِ لا لا خانه ی بی سقف کرمانشاه
لِ لا لا همکلاسی های بی همراه
یکی بی خواهر و بی مادر و بابا
پیاده جونشو میده توی برفا!
یکی داده کتاباشو به شب لرزه
یکی هم جونش و میده تو تَب لرزه
لِ لا لا کودک آوار مادر کو ؟!
عروسک های زیبا،دست خواهر کو ؟!
هوا سرداست و چادر جای خوبی نیست
زمین بس کن همین ویرانه گی کافیست
شعری از #مهدی_احمدی
#ایذه
#زلزله_کرمانشاه
آری منم آن مرد که از خود سوا مانده است
مثل دَری که سالها بیهوده وا مانده است
تنها ترین مردم که می میرد کنار باد!
یک بی"صدا"دور از"خدا" "اینجا" رها مانده است
تقدیر شومی دارد و می نالد از اینکه
تنها میان این دوراهی سالها مانده است!
دوران سختی ساخته دنیا برای او
از راه کوچ نی لبک ها هم جدا مانده است
هَمرَه ترین همراهِ او یک عکس بود و بس
چندیست از رویای خوبی سخت جامانده است!
تنها ترین مردم که می میرد برای هیچ
تنها ترین مردی که در یادِ شما مانده است!
از مهدی احمدی
چون خَزانم که به اُفتَم یک شب از آن باورِ چَشمت/سَراب!
چون سرابَم که به چشمانِ تو گُم افتادَم و رفتم به خواب
ای همان پیراهنِ گلدارِ شبهای ستارِه گونِ من
میدهَم این دیدِه گانم را برای دیدنِ تو دستِ آب!
عاقبت می میرد این دل در میانِ صَخره ها و موج ها
تن ولی گم می شود آهسته در شبهای بی طَعمِ شَراب!
مست بودن کار ما بود و تو هم رندانگی ها کرده ای
دور ما را شعله افکندی خودت هی دورِ این شعلِه بِتاب
با تو در صَحرای جانان جانِ من جان کَندنم را آرزوست
ای عجب آن لحظِه که از موی تو گیرَد تَنم بوی گُلاب
عاشقی یعنی همین که شعر با یادَ تو غوقا می کند
تا کنی یک شب میانِ دفترم با شعرهایم انقلاب!
مهدی احمدی
دل تا که می بیند تو را مهرش تراوش می کند
دنیای زیبای تو را آهسته کاوش می کند
وقتی که با چشمان تو دنیاش و می بینه، غمِ
دنیای تلخ بی تو را آنی فراموش می کند
آتش به جانش می کشی با گرمی لبهای خود
که شعله های دیگرش را زود خاموش می کند!
وقتی که هر گیسوی تو رقصانه می گیرد وَ باد
این خانه را غرقِ(track)های سیاوش می کند⏬
یعنی که داری در خودت آن را به رویا می بری
یعنی که دارد همچنان مهرش تراوش می کند
مهدی احمدی
شهرِ شوشَم،زیر آوار خودم گم شده ام!
مثل دریا زده ای گیر تلاطم شده ام
هرچه غم بود همه سهم دل من شده اند
سال ها دِشنه گَهِ غُصّه ی مردم شده ام
غنچه ای بودم و افسوس کمی گل نشدم
داس زَخمَم زد و هَمبستَرِ گَندم شده ام
خواستم قد بکشم آن طرف مزرعه را...
توی یک دایره ای ضربه خوره سُم شده ام!
چشم وا کردم و دیدم دل تنها شده را
متوصل به همان"شاخه ی هشتم"شده ام!
مهدی احمدی
برف می آمد و دل می لرزید
به خودم آمدم و خندیدم
پشت کردم به خودم آهسته
رو به دیوار شدم ترسیدم
رو به دیوار پر از وحشت بود
رو به دیوار پر از تاریکیست
آنقدر داد زدم تا مُردَم!!!
پس چرا سایه ی من اینجان نیست؟!
چه کسی سایه ی من را دزدید؟!
چه کسی وحشت این دیوار است؟!
چه کسی هم زده احوالم را؟!
چه کسی توی شبم بیدار است؟!
یک نفر پشت همین دیوار است...
آنکه اندوه مرا می داند
آنکه شبهای مرا ترسانده
آنکه در وهم مرا می خواند
تا سحر درد کشیدم آرام
روی زانوی خودم خوابیدم
نور از پنجره بر من تابید
روی دیوار خودم را دیدم
مهدی احمدی
زخمی ام،زخم خودم را به چه تشبیه کنم
تا به کی بر لبه ی تیغ تو تفریح کنم
طاقتم نیست که در وادی غم دار خودم
تا رسیدن به لبت ذکر به تسبیح کنم
چند سالیست که هر جوره مرا چوب زدی
قرعه افتاده دل و جان همه تنبیه کنم
دل من مثل مزاریست که بد گم شده است
راز این بی کفنی را به که تشریح کنم!!
عشق ای واژه که دائم به تنم زخم زدی
کاش می شدکه خودم را به تو تصریح کنم!
مهدی احمدی
شهر آهسته میان بغلم جان می داد
دست من داشت به بازوی زنی نان می داد
تا لب تشنه ی ناقوس زمین افتادش
پرچم ظلم میان آمد و جولان می داد
آتش غیب پرِ کوچه ی ما را سوزاند
یک نفر گریه کنان وعده ی باران می داد
توي اين کوچه ولی کوهِ کتابی مشعل!
یک خدا کاش به این غائله پایان می داد
شعله هم ثانیه را رو به فراوانی برد
دختری باکره گی را به خیابان می داد
پرده ای داشت پس پنجره ای می سوزید
مادری مانده به جا آب به گلدان می داد!
عشق یعنی که درون دل تو جان دادن
هر تكان،قلب خودم را به تو آسان دادن
توي اين دود دویدن به تو عنوان دادن
شهر من داشت تنش را به یِه شیطان می داد
شهر هر چند دلت خون شده اما یک روز
می رسد تا که ببینی شده ای تو پیروز
می رسد باز بهارت،همه جایت زیتون !
مي زدايم تنت اَز گَند ترین لکّه/خون !
شهر من باز بر افراز به هرجا پرچم
شهر من گُرده ی خود را نکنی هرگز خم
شهر من بر تو بباریم شبانه نم نم
شهر من شانه ی تو خانگه ما کم کم
شهر من منتظر آمدن مردم باش
شهر من منتظر رفتن این کژدم باش
می خورد سینه ی کفشم به خیابان هایت
می دوم در وسط نغمه ی باران هایت
کودکان باز دبستان تو را می بویند
با تو همراه و تا شانه ی تو می رویند
تیرِ برقانِ زیادی به خیابان خوردند
بر سر کوچه جوانان وطن می مردند
کودکان را به لگد سوی عقب می بردند
شهر من داشت به یک"فاحشه"تاوان می داد
دشمنان گرم تجاوز و تعارض بودند
زنده ها فکر عبور از وسطِ یک رودند
قهرمانانِ به جا مانده ولی محدودند
شهرِ من داشت به این حادثه میدان می داد
حادثه را پدران بد به وسط آوردند
دشمنِ خاکِ وطن را لبِ شط آوردند
با دلاری همه را این ور خط آوردند
شهر من داشت تنش را به که ارزان می داد!
شهر آخر سر تسلیم فرو می آری؟
وقت دلتنگ شدن باز"طلوع"می آری؟
وقت تنگ است بگو،کی به که رو می آری؟
شهر من دست به اندوه زمستان می داد!
شهر من فاجعه یعنی که بمیرانندت!
بر لب چشمه روي وُ نه بسیرآبندت!
ریشه ات خشک شود تا که بیارآیندت!
شهر من داشت تنش را به بیابان می داد!
آه از کرده ی اجداد همه دلگیریم
روز و شب منتظر مرگ و بد می میریم
گشنه و صورتمان سرخ که یعنی سیریم
گرچه در فاجعه گیریم ولی"مندیریم"!
ما كه آزاد ولی در گروِ زنجیریم
توی خاک خودمان صید دم نخجیریم!
تکیه بر سنگ زده!منتظر تقدیریم
گر که وقتش برسد تیز تر از شمشیریم!
شهر من داد نزن ما همه یک تکبیریم!
که به هر"زلزله"صد بار
تَنَت لرزیده است !
که به هر"زلزله"صد بار
جهانَت دادی !!!
مِندیر:در زبان بختیاری معنی این واژه یعنی"منتظر در انتظار مانده"
مهدی احمدی
آدرس اینستاگرام مربوط به اشعار بنده
گفتی می آیی
جمعه تا جمعه
بوی آمدنت را جشن می گیرم
کنار پنجره ای با گلی پر از
بوی عطرِ بهشت دستانت
باد كه مي وزد
هيجان خانه ام را به وجد مي آورد
كه مي آيي
كوچه ها مي خندند
درخت ها مي رقصند
ضيافتي هر روز بر پاست
جايت هنوز بين منو گلدان و پنجره خاليست
تا تنهايي مان را
بي تو تقسيم كنيم
تمام نيامدنت را
هر شب بغض مي كنيم
هرشب كه نمي آيي
آه اگر حبيب نبود
موسيقي كدام مرحوم
جهان خسته ي ما را
"از جاده هايي كه به ده مي رسند"
باصداي دهلش
به وجد مي آورد ؟
به ابرها اعتمادي نيست
به كوه ها هم
كه حسادت مي كنند
نام تو را
عطر تو را
ميان نفس هاي بي شمار باد
بي تو
خانه خودش را
به دار مي كشد
سيگار مي كشم
سيگار لعنتي تمامي كه ندارد
پتك پتك براي آمدنت قد مي كشد
تا از بالاي نرده ها كوچه ي آمدنت را
سرك بكشد
دارم كله ام را درد ميكشم
دارم وعده ي آمدنت را مرور مي كنم
دارم خودم را مرگ مي خورانم
هيجانِ آمدنت!
ترسِ نيامدنت!
آخر مرا درون همين پنجره مي ميراند
كنار گلداني با گلي
پر از همان عطرِ اوایل همین شعر
که گفتمت!
كنار گلداني تا خرخره ته سيگار
سيگار هايي كه قد مي كشند
بهار بهار
دارم خودم را درو مي كنم
تا تو بزرگ شوي
تا مترسك بشوم ميان
مزرعه ي چشمانت
بي هيچ هراسي
تا آمدي
ميان طعم انگورهايم بخوابي
كدام كلاغ آمدنت را غار غار مي كند
كه جرات پروازش را
با شليك گلوله اي
میان وسوسه ی باد
پایان بدهم
اينبار هم كبوتر ديگري
نامه ام را دور گردنش
طعمه ي عقاب كرد
آخرِ همين بهار
مترسكي مي شوم
ميان وسوسه ی باد
و تو مي آيي
كه خانه خودش را به دار كشيده
با محتواي همين پنجره ي سفيد
همين گلدان با گلي
پر از بوی عطرِ بهشت
بدون دستانت!
با سيگاري كه از بالاي نرده ها
چشم به آمدنت خفه شده
مهدي احمدي
شَوُونُم تَهل و روزون زَهرِ ماری
گِرِه وَهسِه وِه کاروم نِی هَیاری
دِلوم چُهمِسِه دَهسِ مَردُمِ مال
بِکُن اِی شانسِ خَو پَه مُون تو یاری
اِیر خَندوم خدا دونِه وِه زورِه
مُو وابیمِه خُومَم وَر خوم فِراری
وِرِردوم بَردِ چِیری دَورِه جونوم
وُو دی وا کَس نَداروم کار و باری
نیا آدَم وِه هُمسا جونِ اِیداد
حِلا کَس جا نیارِه خورزِماری
اَلازَنگی خو مِی خَو آدَم اِیَخرد
چِنون وابیِده روزَم یا دیاری
شَوون وا حَرس یاروم ای دلِ جا
کِه هَی میرِن رسومِ بَختیاری
کُنم پا گیوِه هان و ورکَشُمسون
دلِ اِشکَندِه تو طاقَت نداری!
اِدُنوم آخِرِس اِیروم غَریوی
بَرُم وا خُوم خومو ای زحمِ کاری
#مهدی احمدی
نام تو
نوستالوژی ترین نام است
مرا به ابتدایی ترین
دوران ابتدایی ام می برد
به روزگاری که کنارت ریشه میزدم
تا قد بکشیم
شانه به شانه
شاخ و برگ بدهیم
شاخه به شاخه ثمر دهیم
اما بهار ها که گذشت
بین من و تو
و زمین
شکاف افتاد
دور شدیم
چنانکه من بر شاخه های دیگری ثمر
نشاندم
تو شاخه هایت برای دیگری به ثمر
نشستند
فرقمان با هم این بود
تو پای و دلت لغزیدند
من فقط دلم لرزید
اما هنور با همان ادبیات می خوانمت
فرشته گونه
که تو رخصت به دیدار نداده ای این سالها
و سالها منِ منتظرت که رخصتها دادم و نیامدی
ترسم این است بهارهایمان تمام شوند
و در یک بهار با هم پیچک نشویم
گل ندهیم
لب نخندانیم
شکوفه ندهیم
پاییز را نفهمیم
در حرارت هم نفس نکشیم
یخ بمانیم
آب نشویم
ترسم این است
که هیچ وقت شعر مرا نخوانی
کتاب مرا ورق نزنی
مرا نفهمی
که در هر چه سروده ام
ردی از تو نه
تماما برای توست
تویی که هیچ نخوانده ای آنچه که نوشته ام
بغض بغض چکیده ام
لابلای
هجا هجا
بند بند
سطر سطر
بیت بیت
پاره به پاره ی شعر هایم
تا همیشه درون یاد من جاری باشی
مانند چشمه ای
که هرگز
نخشکد
مهدی احمدی
تو بیا تا غمت از جان و دلم در بکنم
حال و روز دگری با لب تو سر بکنم
بس به دیوار زدم سر که جهان تار شده است
پیش چشمم بنشین نازِ تو از بر بکنم!
غرق رویای تو بودم پرِ بغض و پرِ غم
گوش غمهامو بگیرم بزنم کر بکنم؟!
با تو میشه دل داغونم و صد وصله زنم
با تو میشه حال بد بودن و بهتر بکنم!
دل تو صاف بکن مثل"غزل"باش بیا
تا شبا پیش تو این چشم و دل تر بکنم
بسمه درد و عذاب این منِ ویران شده ام
من ویران شده را پیش تو پر پر بکنم؟!
منتظر مانده ام از راه بیائی نفسی
تا که زخم از تن خود کمتر و کمتر بکنم
غم من با گل و گلدان و سحر درک نشد
شعر فرصت بده تا خویش چو کافر بکنم !
مهدی احمدی
سرخ میبوسمت
درست کنار یقه ی
همین پیراهن سفید
زیر نور خورشیدی که
بر دامنت کشیده اند!
مهدی احمدی