ای خدا دفتر اعمال مرا باز مکن
روی شرمندگیم را تو ورانداز مکن
ای خدا چون تو گناهان مرا میدانی
این همه بر من مسکین پسانداز مکن
ای خدا پشت درِ خانهی تو حیرانم
این گره باز از این بندهی پُر راز مکن
من همان ذَرّهیِ درماندهی ناچیز توام
مهربانی، به منِ سرکش ِ لجباز مکن
تو خدایی و همه دارو ندارم همه توست
لایقت نیست کسی نطفه سرآغاز مکن
هرچه باسجدهی خود توبهو رامت گردم
تومرا مست به آن شراب شیراز مکن
بی وفا بودم از اول که تو را نادیدم
ای #خدا من به تو محتاجم و پرواز مکن
#سعیدسیدی
سلام ای واژههای شب شنفته
قلم در دست ودر دفتر نهفته
سلام ای شعرهای جاودانی
چه داری در دلو هرگز نگفته
سلام ای گردسوز و شمعدانی
که آتش میزنی بر آهِ خفته
بیادم آمدی تا عشق پنهان
چو قُمری منتظر در خواب جفته
ببینید آمدم من بار دیگر
نه با پولیونه پیغاموسفته
نه باغی مانده در دیوان شعرم
نه دارم غنچهای را نو شکفته
سلام ای قاصدکهای بهاری
خبرآورده بر این باب کفته
چو رودی میبرد مارا به هر سو
به تقدیرش منم آن ریگ و رُفته
خدایا خود که میدانی چه گویم
که راهی نیست جز عشقی آلُفته
#سعیدسیدی
ناز کردی بادلم هر بار نازت میکشم
من تورا باخندههای دلنوازت میکشم
میزنی با هر قدم،آهنگ ِ در اشعار من
هرچه آمد برسرم از سوز سازت میکشم
میکشم از هیبتی،بر بوم نقاشی خود
قوی زیبایی شناور، یکه تازت میکشم
یک نگه بر ما نکردیو ندیدی جان ما
اینگنهاز تیغهای بینیازت میکشم
قبلهگاهم گشتهای با سجدههای هر شبم
هر سحر اشکان خود،در جانمازت میکشم
عاشقم همسوی تو اینگونه رسوایم مکن
من که در دنیای خود از دیر بازت میکشم
ناز کن ای نازنینم، من زنازت ماندهام
این گره بر چادرو بر روی بازت میکشم
موی در امواج بادی اینچنین در پیچ پیچ
من که از هر تار مویت ره به رازت میکشم
ای #خدا من هر چه گفتم زین دلم سر میکشد
جرعهای از مستی معشوقه بازت میکشم
#سعیدسیدی
آن گل ِزیبای گلزاران تویی
دردل ِبیخواب مهمانان تویی
در شب ِتاریک، سرگردان منم
گوهره آن گنج بی پایان تویی
آن تن ِتبدار بی درمان منم
دست تو چون ابر پر باران تویی
قل قل ِدر جوش این آتش شدم
آن نم ِشبنم بروی جان تویی
پیچک ِروییده سرگردان منم
شاخهی شب بوی در گلدان تویی
پردهی میخانهها مستانگی است
شاهد ِشیدای خوش الحان تویی
این غم ِدنیا همی از عاشقیاست
عاشق ِپرواز این کیهان تویی
بلبل ِشیرین سخن در وصف گل
دانهی گلهای هر بستان تویی
در بدو خوبی #خدا رایاد کن
شاعرِ این شعرو این دیوان تویی
#سعیدسیدی
شادم به نگاهت، باچشم سیاهت
آغوش کشیدی ،من را به پناهت
خندان شدم از تو ،درگریهی پنهان
چون آب شدم من ازیک دم آهت
این دست نوازش، ماندست بیادم
چون اشک چکیدم،هرشب سرراهت
حالا که رسیدم،برمحفل جانان
بگذار بمانم،من بندهی جاهت
مستان همه دانند، من عاشق رویت
پر کن تو سبویم،مستم به نگاهت
این عاشق شیدا،در هجر تو کورست
درظلمت خود هم،یادش رخ ماهت
من شکوه نگویم،کس بی تو نجویم
با این دل پر درد؛ افتم ته ِ چاهت
تا غرق نگشتم،در این دل دریا
دریاب #خدا یا، در کشتی شاهت
#سعیدسیدی
#میعاد
#سعیدسیدی
خبر داری دگر جانی ندارم
سرو سامانو کاشانی ندارم
خبر داری چه ها برمن گذشته
دگر انروی خندانی ندارم
خبر داری فراموشت نکردم
بداغ ناله پایانی ندارم
خبر داری از آن وقتی که رفتی
منم یک روز آسانی ندارم
خبر داری دلی را دشنه کردی
بخون افتاده تاوانی ندارم
خبر داری زمستانم رسیده
چرا یادِ بهارانی ندارم؟
برو دیگر برویت توبه کردم
غزالم، پای اصلانی ندارم
اگر مانده برایت رحمی از ما
رهایم کن که سامانی ندارم
نگاهم مانده تا آن دوردستان
دگر آن چشم گریانی ندارم
برو آتش کشیدی قلب مارا
دگر من عمر چندانی ندارم
مرا با تو شبی افسانه دیدم
دگر من خوابو هذیانی ندارم
برو آن کاخ شاهیهافرو ریخت
دگر ره در گلستانی ندارم
خبر داری خیالم با تو بودو
دگرآن اشک غلطانی ندارم
خبر داری شبی دیوانه گشتم
شفای زخم و درمانی ندارم
ببین پیراهنت مارا شفا داد
دگر یعقوب عمرانی ندارم
مرا یارم عصایم بوده و بس
به غیر او نگهبانی ندارم
ز دوری در سکوتی لانه کردم
کلید هیچ زندانی ندارم
مرا رسوای شهرت مینمودی
دگر آن ماه تابانی ندارم
تمام سرزمینم تشنه مانده
چو کوهی خشک و بارانی ندارم
#خدا یا طاقتم ده طاقتم ده
که کافر گشته ایمانی ندارم
#سعیدسیدی
سلام ای عشق، امروزت مبارک
همان پیغام ِ نوروزت مبارک
همان روزی که جانها زنده کردی
همان آواز ِ فیروزت مبارک
سلام ای عشق، بردی دل به یغما
همان دنیای مرموزت مبارک
چه دارم غیر تو با چشم گریان
که باشد دل ره آموزت مبارک
تویی پر جام می در سجدهگاهم
شدم شمع شبافروزت مبارک
#خدا یادادهای یک تار مویت
ببوسم مهر ِ دلسوزت مبارک
#سعیدسیدی
نرسیدهاز نگارم، خبری زکوی یارم
که من از فراغ رویش،شبو روز ِ بیقرارم
نرسیده آن پیامی،زکبوتران عاشق
که صدای بال آنها، شده شوق روزگارم
نرسیده تا بگویم،تب و تاب خاطراتم
همه شب خیال کویش،شده درد ماندگارم
نه صدای گریههایم، تب داغ حسرتم شد
نه ندای جان شنیدم،رَهِ جبرُ اختیارم
زده آتش از لبانم، گل شعله درنهانم
چه نویسم از دل خود،شده شعر بیشمارم
نگهم به تاج رویش،نفسم به تار مویش
ی نظر شفا نماید،دگرهیچ انتظارم
من سرکشو گنهکار،ره کوی او ندارم
خجلم دگر چه گویم،توبههای آشکارم
تو بگو کجای کارم، چو غزالِ بیقرارم؟
که شدم شکارببری،که نداند او مزارم؟
به صدای باد خفتم،غم خود نگفته گفتم
ز #خدا ی خود شنفتم، بگذر ازین گذارم
#سعیدسیدی
تو آرامی به آرامم سپاری
مرا در کوی گلزارم سپاری
فدای موی مشکینت عزیزم
قدم بر آن شب تارم سپاری
تو دیدی یک شب ِ تقدیر مارا
که تیماری به بیمارم سپاری
قدم تا بردر میخانه دیدم
به جمع مست خمخوارم سپاری
تو بردی جان مارا تا نیستان
غزل درکنج افکارم سپاری
بیا با من به شهر عاشقی رو
ببینی دل بدلدارم سپاری
بیا پروازها را آرزو کن
تو شاید روی دیدارم سپاری
ببین پروانههارا گرد شمعند
مرا آتش به نیزارم سپاری
چنان غرقم کنی در شعلههایت
چه زیبا پیش گلنارم سپاری
صدای شعلههادر تار مویم
به سیم داغ گیتارم سپاری
ندیدی جنگهای سرزمینم
چوسربازی به سالارم سپاری
#سعیدسیدی
ازغمزه و آن صورت ماهت خبری نیست
آنچشمسیه، مویِرها ،عشوهگری نیست
من طالب دریای نگاهت شده بودم
خورشیدِغروبم، لب ِساحل نظری نیست
درماندهشدم ایندلِ بیتاب شفا کن
بربام ِتوپرواز ولی بال و پری نیست
دریاب مرا تاب و توانم به فنا شد
آنمهر رختکوکه دگر رهگذرینیست
درسلطنتت آن گل شب بو به کجا رفت
محتاج شدم باد صبا را سحری نیست
منکودک ِکم سالهی محراب تو بودم
دیگربه نمازِشبُ سجادهی ما،راهبری نیست
صدباراگر توبه کنم اهل خطایم
دیگر چه کنم در رَهِ تو نامهبری نیست
گریانشدهام بامن ازآن لطفُ صفاگو
همچون رخ زیبای تو دیگر قمری نیست
آن گرمی پنهان رخت شور الهی است
مااهل دلیم بی هنران را اثری نیست
حالا تو بگو با دل دیوانه #خدا یا
بااین همه بی مهریِ اودادگری نیست
#سعیدسیدی