دریا و صخره
صخره به دریا به چنین سُخره گفت
حاصل سعیت بجز حباب نیست
گر چه تو شلاقی و موجت شرر
ما حصلش هیچ جز کباب نیست
بر دلِ سنگم تو نداری اثر
این َتنِ خشکیده تو را آب نیست
گفت تو را عاشق و مفتون شدم
قصه ی من شهوتِ شباب نیست
موجِ مرا چون شرر و شر مبین
چنگِ مرا بر تو جز رباب نیست
بر لبِ من گر چه تو بنشسته ایی
چشمِ مرا از غمِ تو خواب نیست
خوار مبین کوششِ من بر تنَت
هیچ به کامم به چنین ناب نیست
ذکرِ تو را بیش کنم روز و شب
گرچه از این کار تو را تاب نیست
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
گفت از مویِ "پریشانِ" من افزون تر هست؟
گفتمش "حالِ من" اما، تو ندیدی هرگز
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
عشقش به خفا کم کم
اشکش به ریا نم نم
دردش به درون هر دم
زین درد و جفا به به
دستم به حنا گیرد
راهش به جدا گیرد
جانم به بلا گیرد
زین کوهِ بلا به به
شاد ست و گهی پُر غم
خندست و گَهی ماتم
بیمار و مَنَش مرهم
گشته مبتلا به به
سرخِ سیبِ لب دارد
گونه چون رطب دارد
زلفانِ چو شب دارد
زین بحرِ سَخا به به
چشمِ جامِ جم دارد
چهره چون صنم دارد
بشمار چه کم دارد
زین خلقِ خدا به به
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
تو ای بی همزبانم دل،کجا دلدار می جویی
کجا گمگشته یارت را در این بازار می جویی
سراسر زخمی و رنگت، نشان از بی وفایی ها
کجا مرهم به جانت را،در این آزار می جویی
در این ظلمت که را دیدی، چراغی جاودان باشد
در این آشفته خوابستان،که را بیدار می جویی
به دل اَمرَت به معروف است و عقلت ناهی المنکر
که را با خونِ دل جانا،در این پیکار می جویی
غمت را گر عیان کردی،فزون تر شد بیان کردی
در این مُلکِ خرابستان،که را غمخوار می جویی
در این بیراهه داغستان که چون "ژاکاو" می پویی
به صورت گُل نمایانها،به سیرت خار می جویی
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
کمتر به تو گُل گفتن،الحق که جفا باشد
جز گُل به تو گل گفتن،حرفِ ناروا باشد
من زورقِ سرگردان،در بحرِ دو چشمانت
مغروقِ توام آخر،دل چو ناخدا باشد
دردم همه تن دردم،در سکوتِ خود سردم
نامَت همه دَم مرهم،درمانِ بلا باشد
گَر غیرِ تو را نامی،جاری به زبان دارد
دَر میکشم از کامش،فرزندِ خدا باشد
در خواب و خیالی تو،رویایِ محالی تو
لعنت به خیالاتم،گر از تو جدا باشد
در جانْ تو هوایی تو،جان هوایِ جان دارد
هر لحظه نفس بی تو،چون بادِ هوا باشد
تا یادِ تو را دارم،در قابِ تنَم چون دُر
عالم به چه کار آید،گر جُمله طلا باشد
در یادْ تو را جویَم،فریادْ تو را گویَم
زین بیش نمی گویم،ترسم که ریا باشد
بیمارِ تو می گردم،سرشارِ بسی دردم
من تشنه ی پُر دردم،لعلت چو شفا باشد
صیادی و در دامت،"ژاکاوَم"و نخجیرَم
در دامِ تو جان دادن،تعریفِ رها باشد
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
خورشیدِ جمال از تو
روزِ پُر کمال از من
رویایِ وصال از تو
ذوقِ این محال از من
چشم و زلف و خال از تو
توصیف و خیال از من
گونه سیبِ کال از تو
از شوقِ تو بال از من
صبحِ بی مثال از تو
شعر و شور و حال از من
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
یک نفر آمد به دلم خوب شد
بر تنِ خشکیده ی من جوب شد
از همگان هرچه بلا دیده ام
آب و بر آتش همه محبوب شد
گرچه که مسکینِ جفا بوده ام
جان و قلم را همه زرکوب شد
حالِ قلم حالِ دلم شِکوه گر
خوبِ من آمد همه را خوب شد
اسیرِ وهمی دگرم باز حیف
خیالِ خامش همه تنکوب شد
خاطرِ "ژاکاو" بَری شد زِ غم!
آخرِ خوابم همه آشوب شد!
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
تا که از خیرِ من و حالِ دلم یار گذشت
شب و شور و شعرِ من خیر نشد،زار گذشت
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
دیده ی من بس که تو را اشک شد
جان زِ تنم رفت و تو را مَشک شد
هر چه به دل مهرِ تو صابون زدم
حاصلِ سابیدنِ من کشک شد
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
هر شنبه ایی کَز چهره یِ ماهِ تو ظاهر می شود
یک شنبه و شعرم یک و یک حالِ شاعر می شود
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
صبح یعنی تو بیایی به کنارت بِنِشینم
با لب از گندمِ رویَت به خَفا خوشه بچینم
قلم از نامِ تو رقصان شده،گلواژه ی هستی
صبح یعنی جز تو مه رویِ نگارم چه ببینم
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
کرکس به عقاب گفت؛بالهایم از تو گسترده تر و پروازم از تو زیباتر،چرا همگان محوِ پروازِ تو می شوند؟عقاب گفت؛وجه تفاوتِ ما آنجاست که
می نشینیم!
"من، ریز بینم و قله نشین"
"تو، هیز بینی و لاشه نشین"
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
به لبش شهد و زبانش همه از نیش شده
یارِ زنبور صفت دوگانه از خویش شده
چشمِ مُسلم،دلی از کفر به پنهان دارد
نمکش ناب، ولی دردِ دلِ ریش شده
خنده و گریه به توأم به تلاطم دارد
اشک بر دیده و هم خنده ی بر ریش شده
گاه می رانَد و ما را چو بلا میخواند
گاه عشقش شده کشکول و چو درویش شده
گاهی آرامش و آرام چو کوهی به سکوت
گاه طوفانی و دریاچه ی تشویش شده
مانده "ژاکاو" ازین رفتن و برگشتنِ بیش
شاید او گرگ و چنین قالبِ در میش شده
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
گفتند مگو سعدی از عشق بسی چند
گفتی و بگفتیم، ولی عشق مَنی چند؟
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
گفت این مویِ سپید از چه تو داری بر سر
گفتم از آتشِ عشقت چه بجز خاکستر
گفت این لرزه چرا فتاده ات بر پیکر
گفتم از سوره ی زلزالِ رُخَت ، مه پیکر
گفت نون و القلم نامِ مرا می خوانی
گفتم از اقراءِ چشمت شده ام پیغمبر
گفت از خاکی و از خاک چه باشد فرجام
گفتم از رویِ تو گلزار شود سر تا سر
گفت از تیغِ دو ابرویِ مَنَت حاصل چیست
گفتمش بر دلِ "ژاکاو" نشاندی دیگر
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
دعوتید به خلوتِ ژاکاو
با هر که زِ احوالِ دلم پُر گله گفتم
تنها شدم هر گاه که از مشغله گفتم
از حال و پریشانیِ من قصه چو بشنید
تنهاتر و تنهاتر و در فاصله خُفتم
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
هر بندِ تنِ بنده،بند است به آن بنده
کفر اَر نبوَد گویم،او خالق و من بنده
ای خاکِ تنم را گُل،بر باغِ توام بلبل
سرتاسرِ این خاکم،از نامِ تو آکنده
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
گفتم آیینه چرا ساکت و افسرده شدی
گفت زنهار،چنینم که تو دل مُرده شدی
گفتم از چیست که جاری شده رویَت زِ شیار
گفت افسوس، نمیدانی و پژمرده شدی
گفتم آثارِ پریشانیِ ما تند مگو
گفت میگویم و هرچند که آزرده شدی
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
او در دل و من در خود،در خیال و افکارش
من با غمش او با او، محزونم و غمبارش
هر چند که غم باشد، با ما به ستم باشد
یارب دلِ یارم را ، از غم تو نگهدارش
#مسلم_خزایی_ژاکاو
شده با یادِ کسی قلبِ تو پُر کار شود
پایِ تو سست و سرت چرخشِ پرگار شود
خوابِ چشمانِ تو دزدیده شود تا به سحر
دلت از عالم و آدم همه بیزار شود
شده با غمزه ی چشمانِ پُر از نازِ کسی
بدنت بی مرض افسون شده بیمار شود
شده از بویِ گلی چنان تو مدهوش شوی
همه گل در نظرت خوار و خس و خار شود
یا که در اوجِ زمستان و به یک لحظه عبور
خونت از هُرمِ کسی جوششِ بسیار شود
در هوایی که معطر شده از بازدَمش
چو نباشد نَفَست آه و عزادار شود
شب و روزَت همه آیینه ی ماهش گردد
همه جا منعکسِ عکسِ رخِ یار شود
شده آوایِ طبیعت همه فریاد شود
کوه و دریا و دَمن صدایِ دلدار شود
همچو "ژاکاو" چو قامت به نوشتن بستی
قلمت نماز و او قبله ی اشعار شود
#مسلم_خزایی_ژاکاو"
دعوتید به خلوتِ ژاکاو