خسته ام مثل درختی که تبر میخواهد

مثل فرزند که آغوش پدر میخواهد

 

مثل یک قایق وامانده کنار یک رود

مثل آن شاه که یک تاج دگر میخواهد

 

مثل خورشید که مهتاب دلش را برده

یاهمان بیوه که یک سایه ی سر میخواهد

 

خسته ام مثل کبوتر که دوبالش چیدند

گفته است میلِ سفر داردو پر میخواهد

 

مثل یک اسب بیابان زده ی لب تشنه

که دلش آغُل و آبی و کَپَر میخواهد

 

خسته ام مثل زنی کنج خیابان مانده

شوهرش گفته به او باز پسر میخواهد!

 

مثل سرباز که در جنگ رهایش کردند

مانده تنها و گمانم که سپر میخواهد

 

خسته ام مثل کتابی که دهانش بستند

که به هر صفحه ی خود باز نظر میخواهد

 

مثل محکوم به نا کرده درون زندان

اعتراضی زده ترتیب اثر میخواهد

 

خسته ام مثل همان شب که به یلدا خورده

زیر لب آه کشیده و سحر میخواهد

 

مثلِ بی پول ترین آدمِ بیکارِ شهر

دل به شب داده وبر سفره خطر میخواهد

 

خسته ام مثل پشیمان شدن از هر کاری

مثل احوال زنی که لب تر میخواهد

 

چِقَدَر دود در این خانه هوا مسموم است!

این پدر سوخته دل"باز ضرر میخواهد

 

خسته گی عادت من بوده وهمراهم هست

این چه شوریست که از مرده شرر میخواهد!!!

 

مهدی احمدی