مهتاب نصیری__رامش
مرا
به بازی سرنوشت نخوان
مگر نمیدانی
سرنوشت را
نمیشود از سر نوشت...
مهتاب_نصیری_رامش
بانوی_احساس
مرا
به بازی سرنوشت نخوان
مگر نمیدانی
سرنوشت را
نمیشود از سر نوشت...
مهتاب_نصیری_رامش
بانوی_احساس
عروس طلایی پوش فصل ها
پائیز دلتنگ
به بام کوچک باغچه ام
خوش آمدی
مهتاب_نصیری_رامش
بانوی_احساس
پائیز_مبارک
ای قاصدکان بهر دلم پیغام بیاورید
از عطر تنِ یار خوش اندام بیاورید
هر شب که دلم سیر شد از دنیای ستمگر
تابوت پر از صبر مرا آرام بیاورید
هر روز به خورد من و دل کافور ندهید
بهر دل بی واهمه می در جام بیاورید
بر گور دلم جز سخن از این عشق چه خوش تر است
از یار وفادار و خوش رو نام بیاورید
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
دوباره به یادت
شعر زندگی ام را
بارانی می نویسم
تمامی ندارد
نیامدنت
بگذار با غصه های پی درپی
یک جوری عاشقانه
تنهایی ام را سر کنم
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس_
کمی غصه ی تلخ
کمی دلشوره ازدل
کمکی عسل ازخاطره هایش
می ریزم در کاسه چشمانم
اما
تنم میسوزاند
این آش شله قلمکارعشق را
#مهتاب_نصیری_رامش
🦋💕🦋
حافظ اگر حالا بود
خلوت شبانه ات میشد
بداهه
#مهتاب_نصیری_رامش...
پشت پنجرهای شیشه ای
دخترکی غزل می فروشد
عابر این کوچه های تنهای میشوی؟
بداهه
#مهتاب_نصیری_رامش...
واژه ها نه می میرند
نه تمام میشوند
اما بس است
نوشتن شعر
میخواهم وقتی آمدی
نابترین کلمه ها را
برایت بنویسم
تا بدانی دراین مدت
که نبودی من
چگونه درتوزندگی کردم
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
.
آن لحظه که
جهان چشم هایش را
بازکردتا
زیبایی قدکشد
توبودی
چشم هایت خورشید
وگیسوانت عطرروز
آغوشت بهشت
ان لحظه بود که
جهان شدی
ونامت را جانان گذاشتند
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
.
لباسی از بهار می پوشم
برگهای سبز
شکوفه های صورتی
دامنم گلدار
چشمهایم نم باران
میدانم
وقتی کنارت نشستم
مرانفس خواهی کشید
وصدایم خواهی زد
آن وقت
بدون هراس
تورا می بوسم
چنان که نتوانی
مراازیادببری
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
هزاران واژه
روی تن شب
لباسی
ازشعر میشود
#مهتاب_نصیری_رامش
#سپکو_شعر
.
چال گونه ات
خوشبوست
مثل ناف بهار
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
.
دوستم نداری
مثل شیطان
که آدمرا...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
به وقت دلتنگی
چایی ام روبراه است
فرقی نمیکند
صبح ظهرعصر
توفقط بیا
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
نشده تا به حال بگوید
دوستت دارم
دردم ازاین
زندگی مسخره
همین است...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
باید ترسید
از این دنیای بی رحم
دیروز
کشاورزی را دیدم
نگهبان مترسک بود
#مهتاب_نصیری_رامش
#سپکو_ترس
ونگاهت که
دریغم داشته ای
ابری میشوم
آسمان آغوشت
بارانی داردنیامده
دردلم
درابرهای سپیدشهر
میان نگاه های پرتشویشم
وباز آسمان کبود
هرلحظه
گیاه احساسم
رشد میکند
سبزفسفری میشود
میپیچدروی دیوارانتظار
تا بدانی
دلم اگربازمیگیرد
تاب نمی آورد
دوری ات را
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
با آفتاب می ایی
پرده های کرم رنگ شب
کنارمی رود
درنگاه روز
گل خنده میشوی
تا روشنایی هم
عطرت را روی پوست بلغزاند
دردستهایت
بذرعشق داری
میان سرزمین انتظارم
نامت را می پاشی
سراسروجودم
زیبایی ات می روید
رازی در خود داری
قدم های روزانه ات
صدای قهرمانان افسانه هاست
باعمری دراز
در بطن تاریخ
ازتولدم تا بودن اکنون
که حیات بوده است
این افتاب برای توست
وتوآفتابی برای من..
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
پا گذاشت
من درخودم راه میروم
پیاده روها را قدم میزنم
نیمکت های دونفره را
نگاه میکنم
وگاهی بوتیک های شهر را
میشمارم
کفش های قرمزم ست میشود
با کیفم و بازسری به
خودم میزنم
می بینم چقدر درخودم
گریسته ام
بی انکه بفهمم...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
مگر چقدر باید
پشت پنجره ها نشست
ستاره شمرد
با رخ مهتاب تراوید
یا تنهایی ات طعمی تلخ داشت
بگذارساده بگویم
چشم انتظاری هم حدی دارد
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
یکی می رود
دل میشکند
یکی می آید
خنجربرقلب میزند
تنها اگربودی
ناسپاس نباش که
ابلیس ها بسیارند...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
فریاد ازاینهمه سکوت
که چونان ماهیان
لبهایم پراست از
حرف ها، گاهی گریز
گاهی پنهان شدن در
لابلای حادثه ها
نگاه پرفریب کوسه ها
فریاد ازاینهمه خوبی
که هرگزحسش نکردم
وندیدم
آدم های خوب
چهره هایشان چگونه است
فریاد ازاینهمه طاقت
دوچشم گریان
گونه هایی سرخ
که بیخوابی را
تاب می آورد
بازدخترتنهای درونم
تنهاترمی گرید
فریاد ازسلامی که
با بضاعتی اندک
دریاد ندارد
گرمی احوال پرسی را
فریاداز
اینهمه
فریاد...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
چنان ازحضورت خوشحالم
که حتی چایی دم کردن برایت
زیباترین حادثه ی دنیا میشود
میخواهم بدانی
درانتظاربودن باتو
کنارصبح میخندم
وسط روزمثل آفتاب می تابم
ودرشب چنگ میزنم
فقط کافیست بدانی
تو تمام امیدواری منی
اشک میریزم
ازشوق بودنت
ازشوق داشتنت
مگرازاین خوشبخت ترهم میشودبود
وقتی باتو
غروب دیدن هم زیباباشد...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
یعنی
آه ما
راه نداشت
خفه شد
در گلوی احساس
بغض های ترک خورده
مانده ایم نفرین کنیم
یا ببخشیم
فقط سرگردان
تردید ها راخواب میکنیم
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
می بافم مرثیه ای
ساختن دیگر بی فایده است
پشت کوه های بلند
می اندازم قالیچه ام را
که با تارغم
پودتنهایی بافتمش
تا وقتی خورشید
برآمدازنقطه اتفاق
منتشرکند
حال هوای مرا
مگرچه میشود
یک بارهم
احوال ما
بتابد برزمینی ها
شایدکسی
دیداندوه های بشری را
وفریاد برآورد
یک نفر
با مرثیه هایش می آید
تا زمین وزمان
رنگ عوض کند
بازامشب
می بافم مرثیه ام را
ومیدانم به همین زودی ها
باید با نگاه تیزچشمهایم
رشته های افکارم
پاره شود
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
اگر جلوی آمدن آدم ها را
میشدگرفت
آنهایی که میروندراهم
میشود زندان کرد
اسارت های عاشقانه
زندان دونفره میخواهد
اما باز
زنی می آید
مردی می رود
مردی مکث میکند
زنی چمدان می بندد
معلوم نیست
این دردنیا
روی کدام پاشنه می چرخد
که هیچ کس دورمان نچرخید
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
انگار این زمستان
یادش رفته است
کسی می آید
که عطرتنش سربه زیر
کرده است تمام گلهای مریم را
ما عاشقان
با سردی وسوززندگی می جنگیم
همین روزهاست که
باغ های دلمان سبز شود
جوانه به جوانه
غم دیگر غروب خواهد کرد
وگلهای انتظارمان می خندد
بگذارفقط بهار بیاید
تا برایمان دنیا
آواز خوش چکاوک هارا
بخواند...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
کاش میشد
تمام گلهای دنیارامیخریدم
یا به غنچه های لب بسته
میگفتم پرپرشوید
میترسم آخر
کسی پیدا شودبایک
شاخه گل رزیانسترنی زیبا
دلبری کند
توبخندی ودستهایت رادرازکنی
لبهای ارغوانیت بوسه زند
برگلبرگهای تازه و
عشق آغازشود
تولدی تازه، ومن باید
آرام آرام مرگ را به جایی تمام
گلهابخرم...
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
کوچک که بودم
سه بارگم شدم
باراول مادرم گفت دوستت دارم
باردوم پدرم ابرازعشق کرد
بارسومهردو بوسیدنم
وهرگز دستهایمرا رها نکردند
بزرگشدم
تورادیدم
سه بارگمت کردم
باراول گفتم دوستت دارم
گم شدی
بازپیدایت شد
باردوم گفتم عاشقت هستم
پیدایت نشدزمان گذشت
رفتی بازگشتی
بارسوم گفتم
دلم بوسه میخواهد هردوبوسیدیم
وبرای همیشه دستهایم رارها کردی
گم شدی مثل تصویری درمه
دوست داشتن
ابرازعشق
وبوسه ها یعنی
ازدست دادن آنکه میخواهیش
#مهتاب_نصیری_رامش
#بانوی_احساس
حبسم در خوابی بی پرواز
ببین چگونه
درحسرت هوایش بالهای
پرنده ی حافظه ام یخ زده است.
حبسم درخویش
حبسم درتنهایی
چه خموشم
شاید تمام آرزوهایم با
کوچش گم شده است.
راستی حال آسمان دلت
چگونه است؟
خبرت هست من
حبسم درانفرادی عشق
دستی باید
نگاهی باید
برای آزادی این زندانی
برای آزادی اسارت عشق...
مهتاب_نصیری_رامش
بداهه
تو همان ازدست رفته ی منی
که هرگز پاهایم
به رفتنت نرسید...
مهتاب_نصیری_رامش
بندوجودم را
گره زدم
به حضورت
بمان جانا
که نبودنت
مایه ی بی بندوباریست
#مهتاب_نصیری_رامش
#سپکو
#ضرب
ضرب میکنم
ضمیرمن را
درتوشاید
حاصل ضربدرم ما بشود
#مهتاب_نصیری_رامش
#سپکو