فریدون_مشیری

‍ ‍ ‍ 

 

دل که تنگ است کجا باید رفت ؟

 به در و دشت و دمن ؟ 

یا به باغ و گل و گلزار و چمن ؟

 یا به یک خلوت و تنهایی امن

دل که تنگ است کجا باید رفت ؟

 

 پیرفرزانه من بانگ برآورد 

 

که این حرف نکوست ، 

دل که تنگ است برو خانه دوست . . . 

شانه اش جایگه گریه تو

سخنش راه گشا

بوسه اش مرهم زخم دل توست

عشق او چاره دلتنگی توست . . 

دل که تنگ است برو خانه دوست . .

 خانه اش خانه توست . . .

باز گفتم : 

خانه دوست کجاست ؟

گفت پیدایش کن 

آنجا پر از مهر و صفاست

گفتمش در پاسخ :

دوستانی دارم

بهتر از برگ درخت

که دعایم گویند و دعاشان گویم ،

یادشان در دل من ،

قلبشان منزل من . . . !

صافى آب مرا ياد تو انداخت ، رفيق !

تو دلت سبز ،

لبت سرخ ،

چراغت روشن !

چرخ روزيت هميشه چرخان !

نفست داغ ،

تنت گرم ،

دعايت با من !

روزهايت پى هم خوش باشد.

 

✍ فریدون مشیری

 

فریدون_چگینی

مسجد کوفه کنون منتظر مردی هست

که کند فرق خود از بهر قنوتی به دوتا

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

پیش از سحرگاه نوزدهم ماه رمضان ۹۵

 

#جوانبخت

فریدون_چگینی

۱۸۲ چو عاشق می شوی

 

چو عاشق می شوی بس حال تو خوش

به اسطرلاب عشقت , فال تو خوش

 

به گاه عاشقی , حالت دگرگون

زمانی سرخوش و گاهی دلت خون

 

 

چو عاشق می شوی شادی و سرمست

که نشناسی ز شادی پایت از دست

 

نگنجی در خود و بیرون ز افلاک

که گویی آسمانی باشدت , خاک

 

قدم بر خاک تیره می گذاری

ولی ابری به زیر پای داری

 

چنان گویی که بالت رسته انگار

که پروازی کنی در سوی دلدار

 

دلت چون مرغکی پرپر زنان است

تو را سینه قفس , قلبت چنان است

 

ز تنگی قفس , مرغک بسی زار

که می خواهد گذشتن او ز دیوار

 

دلت شادان ولی غم در نهانش

ز شادی داده ای گویی جهانش

 

جهان دارد ولی دلبر , برش نیست

به جز از وصل دلبر در سرش نیست

 

جهان مویی نیارزد در بر تو

یکی موی از سر آن دلبر تو

 

چو داری عشق او , شادی و خرم

نباشی در برش نالان و پر غم

 

ز عشقش شاد و سرمستی و خوشخوان

ز هجرش هم بسی زار و غزلخوان

 

گهی آواز شور اندر لب تو

سه گاه غم نوازد , آن تب تو

 

جوانی می کنی از عشق رویش

شوی پیر از برای آرزویش

 

به دل امید وصلش پرورانی

کنی معشوقه بازی در نهانی

 

لبت را بر لبش بسیار خواهی

دلت از شوق بوسه در تباهی

 

به آغوشت فشاری تنگ و بس تنگ

برایش نغمه ها خوانی و آهنگ

 

ز مهرش بر دلت , با او بگویی

ز مهرت از دل او راز جویی

 

زمان عاشقی , چشم سرت کور

که چشم دل ببیند , دلبر از دور

 

نبیند غیر دلبر , چشم جانت

نگوید غیر دلبر , آن زبانت

 

نپوید پای تو جز راه دلبر

نجویی در , بجز درگاه دلبر

 

تو را عشقش بود , چون گلستانی

تو هم بلبل شدی در بوستانی

 

ز عشق روی گل شاد و غزلخوان

ولی در باغ گل , خار هم فراوان

 

گهی دوری , گهی فقر و نداری

گهی بیماری و گاهی به کاری

 

شوی درگیر و رویش را نبینی

ز حسرت گوشه ی عزلت نشینی

 

چرا وصلش میسر بر دلت نیست

بدون وصل دلبر , چون توان زیست

 

ز عشقش صورتت شادان و خندان

ولی از هجر او چشم تو گریان

 

به رویت خون شادابی دویده

ز هجرش خون بسی از دل چکیده

 

دلت خون , دیده پر خون و جگر خون

به صحرای غمش باشی چو مجنون

 

نه مجنون , هم بسی عشاق دیگر

به نزدت عاشقانی از تو کمتر

 

تو را عشقت ز اندازه برون است

ز هر چه در نظر آید فزون است

 

ندارد وزن و متری تا بسنجی

نه یک امروزه و باشد سپنجی

 

فزون از قدر و اندازه بدانی

ورا قرنی و هم صدها بخوانی

 

چو عاشق می شوی , خرم بهاری

به سر جز وصل دلبر را نداری

 

شوی سبز و دلت شادان ز عشقش

همی خواهی شوی خیره به چشمش

 

بگویی حال دل را با نگارت

شود , درزی قلب دل فگارت

 

نهی مرهم به وصلش بر دل ریش

سکونی بر گزینی بر دل ریش

 

چو عاشق می شوی وصفت چنین است

صفتهای فراوان تو این است

 

یکی دریای قلزم , پر تلاطم

به صحرای جنونش گشته ای گم

 

یکی بلبل غزلخوانی به باغش

دو نور دیدگانت از چراغش

 

فقیری و نداری جایگاهی

همی آواره و بی پایگاهی

 

نشاط تو ز اندازه برون تر

غم عشقش هماره در فزون تر

 

چو عاشق می شوی , چون خاک راهی

غم دل را بگویی تو به چاهی

 

نداری راه چاره , گم شده راه

شبان خیره شوی اندر رخ ماه

 

همی انجم شماری آسمان را

که تا نجمی بیابی روح و جان را

 

سخنها با خودت واگویه داری

دو چشم تر همی با گریه داری

 

همی شاد و همی غمگینی از او

دو پایت بسته در زنجیر گیسو

 

شکاری گشته ای نخچیر او را

نخواهی رستن از زنجیر او را

 

نداری طاقت دوری ز دلبر

نه دل کندن توانی از پیمبر

 

پیامت داده دلبر , بر رهایی

بیابی تو ز غمهایت جدایی

 

به وصلش گر رسی , رستی تو از غم

نداری بر دلت اندوه و ماتم

 

جوانبختی کنی بر وصل رویش

شوی خاکی به خاک پای کویش

 

شمردم این صفتها بهر عاشق

که عاشق می شوی , هستی تو لایق

 

صفتها بس فزون تر از شماره

مکرر گردد این حالت دوباره

 

دوباره و دوباره و دوباره

نباشد عاشقی را راه چاره

 

به هر دم غصه ای و شادمانی

پدیدار و هویدا , گه نهانی

 

پس پرده بسی راز نهان هست

به دل بس آتشی داغ و دمان هست

 

من این حالت بگفتم نازنینان

که خود داناترید ای مهربانان

 

جوانبختی کنید و عاشقی هم

به دلهاتان نباشد رنج و ماتم

 

فریدون چگینی ( جوانبخت)

پرند ۹۴/۱۱/۱۴ ۵:۳۰

 

#جوانبخت

 

فریدون_چگینی

رستگاری 

 

 

دوش در بزم حریفان که سخن می راندی

به حلاوت غزل از طبع روان می خواندی

 

صحبت از شاهد و معشوق و می و مطرب بود

به طرب نوگلی از باغ جنان بنشاندی

 

سخنی پخته چنان بذر لطایف ز ادب

اندرین مزرعه ی جان بشر افشاندی

 

گر به صورت سخنت کفر و رهت ضالین است

خود دو صد طعنه و ایهام در آن گنجاندی

 

مسجد و مدرسه را کنج خرابات ببین

نشوی غافل از آن دل که دمی رنجاندی

 

ز سر مستی اگر کعبه به آتش بکشی 

نتوان گفت ز مینوی عدن جا ماندی 

 

رمز جاوید جوانبختی خود این می دان

رستگاری, چو ز مهرت به جهان تاباندی

 

 

#فریدون چگینی (جوانبخت)

 

فریدون_چگینی

خیره در چشمم نشو, تالاب غرقت می کند

سد پلکم بشکند, سیلاب غرقت می کند

 

در خودم پیچیده ام, طوفان درونم می وزد

دل به دریایم نزن, گرداب غرقت می کند

 

با رقیبم می روی با او بمان، یکرنگ باش

چشم من در برکه ی خوناب ، غرقت می کند

 

محو هر کرمی نشو ، دریای دنیا گل شده

لب نزن بر طعمه ی قلاب ، غرقت می کند

 

قلب سرد و سخت تو از آهن است و آخرش

اشک من در حوضی از تیزاب, غرقت می کند

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

1395/11/25 03:10

شهر پرند

 

#جوانبخت

 

فریدون_چگینی

برق موهایت گرفته چشم جویای مرا

شعله های زرد آن سوزانده دنیای مرا

 

از طلوع روی تو در شاخه ها جانی دوید

زنده کرده تابش تو باغ زیبای مرا

 

وسعت آرامش تو آبی است و بیکران

غرق اقیانوس کردی جان شیدای مرا

 

شوق انگشتان خشک من شبیه شانه است

تا نوازشها کند امواج دریای مرا

 

از عطش لبهای من خشک است و صحرا میشوم

تا نبوسم چشمه ی لبهای لیدای مرا

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

#جوانبخت

 

 

🍃🌸🌼

فریدون_چگینی

شبها خیابان از تو با من حرف دارد

این شهر بی جان از تو با من حرف دارد

 

رد می شوم از کوچه ی پر برگ پاییز

اشک درختان از تو با من حرف دارد

 

توی حیاط رنگ و رو رفته نماندم

گلدان ایوان از تو با من حرف دارد

 

در خانه هم چیزی برای دلخوشی نیست

سرمای زندان از تو با من حرف دارد

 

گفتی که می مانم ، قسم خوردی، نماندی 

سوگند قرآن از تو با من حرف دارد

 

در فکر تو بودم ، تو در فکرم نبودی

هر فکر هذیان از تو با من حرف دارد

 

فصل هجوم ابرهای کینه دار است

شلاق باران از تو با من حرف دارد

 

مویم سفید و در افولم ، فصل من مرد

برف زمستان از تو با من حرف دارد

 

در گیج و ویج ماندن و رفتن مردد

هر پای لرزان از تو با من حرف دارد

 

دیگر به چشم من همه دنیا کویر است

حالا بیابان از تو با من حرف دارد

 

٩٦/٩/٢٠

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

#جوانبخت

 

فریدون_چگینی

شعر تو بازنگری

 

هم قافیه های اسم تو پیرم کرد

با حرف و هجا و واژه درگیرم کرد

 

هر واژه به واژه تازه تر دیدن تو

در بند خیال ذهن و تصویرم کرد

 

دیوانه شدم همدم دیوار قفس

عشق تو اسیر بند و زنجیرم کرد

 

هر روز و شب از خیال و رویا لبریز

فنجانم و دریای غمت سیرم کرد

 

من قطره ی شبنم از تراویدن غم

خورشید رخت فنا و تبخیرم کرد

 

ای ماه ترین تصور برکه ی شعر

ماهیت تو مات زمین گیرم کرد

 

تا زود رسیدن غزلی فاصله بود

شد مثنوی و دچار تأخیرم کرد

 

اسم و صفت و ادات تشبیه و مثال

هم قافیه های اسم تو پیرم کرد

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

۱۳۹۵/۸/۶. ۰۳:۱۵   

شهر پرند

 

#جوانبخت

فریدون_چگینی

خلسه ی یادت

 

از گرمی یادت به تنم باد وزیده

وهم از سر این بید خزان دیده پریده

 

فواره ی رقصان شده در باد ملایم

بی آب ترین بید که از ریشه تکیده

 

بیدار شد از خلسه ی آلوده به تردید

خشکیده زمینی که دمی خواب ندیده

 

مبهوت شد از صبح شب اندوده ی بیجان

صبحی که در آن هاله ای از نور دمیده

 

در چشم امیدم بدرخش از افق عشق

تا رام شود شادی از خانه رمیده

 

این تخت زمین گیر که آلوده ی درد است

یک عمر به دنبال هم آغوش دویده

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

1395/10/10

شهر پرند

 

 

#جوانبخت

 

فریدون_چگینی

۸۴ صبح دولت

 

نو بهار از ره رسید و باد نوروزی وزید

شام رنج و غم سر آمد , صبح دولت بر دمید

 

این خجسته نو بهاران , شاخه های تر دهد

آن درخت خشک دیروز , از غم خشکی , رهید

 

کوهساران پاک شد , از سردی سرمای دی

چشمه ها جوشان شد و بر رودها باشد نوید

 

ابر رحمت , طاق نیلی را کبود از خود نمود

برق باریدن زقلب ابر آذاری جهید

 

شب سر آمد ، روز شد ، ای بلبلان غوغا کنید

بوف تنهایی , ز شاخ زرد بی برگی پرید

 

قلب عالم , منقلب شد, کهنگیها رخت بست

نو شده هر سوی دنیا , تازگی آمد پدید

 

باغ و بستان , دشت و دامن , جملگی رنگین شده

خون شادابی و پویش , در رگ پویا دوید

 

فال نیکی , بر جوانی , گشته الهام از بهار

کین همه جور از برای فال خود , بر جان خرید

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

شنبه , بیست و هفتم اردیبهشت ماه , سنه ی یکهزار و سیصد وهشتاد و دو خورشیدی

(شهریار) تهران

 

فریدون_چگینی

آواز ابر شادمان در گوش من بود

میخواند باران شو ، و این بر دوش من بود

 

دریا پر و صحرای سوزان خالی از من

نقاشی دنیا همه منقوش من بود

 

در آرزوی او پلنگ از کوه افتاد

غافل از اینکه ماه در آغوش من بود

 

آرام شد وقتی لبی زد بر لبانم

فنجان لبهایش پر از دمنوش من بود

 

پر می‌زدم مثل کبوتر سوی خورشید

ابر سفید آسمان از جوش من بود

 

جاری و ساکن ، بی تفاوت این چنینم

از روز اول روشنی تن پوش من بود 

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

١٣٩٦/١١/٢٦

شهر پرند

 

#جوانبخت

 

 

بازنگری 

 

بعد از تو اصلا حس خوشحالی ندارم

حالی نپرس از من که احوالی ندارم

 

خود را به مردن هم زدم ، اما ندیدی

من شانس آن طوطی بنگالی ندارم

 

تنگی دل جای خودش ، دنیا چه تنگ است

دیگر پر و بال سبکبالی ندارم

 

با قهوه ی تلخی که از دستت گرفتم

فالی نمانده ، شوق رمالی ندارم

 

یک دفعه بختم در زد و من خواب بودم

اصلا در این فکرم که اقبالی ندارم

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

٠٢:٤٧ ١٣٩٦/٤/٩

#جوانبخت

 

فریدون چگینی

۴۰ شاه و گدا

به اشک دیده می شویم , شبانگاه
به بستر بالشم از درد جانکاه

به رشک و حسرت و آه جگر سوز
کنم طی هر شبم را تا سحرگاه

به روزم پیشه میباشد غم تو
که خوابم نیست شبها تا بناگاه

تجلی میکند , ماه رخ تو
بسی روشنتر از نور رخ ماه

به درگاهت گدایم ای نگارم
رعیت هستم و بر من تویی شاه

بیا و منتی بر این گدا نه
که بنشسته مداوم بر سر راه

جوانبختی من باشد پس از وصل
به وصل تو رسم از قعر بر جاه

فریدون چگینی (جوانبخت)
سی دقیقه ی بامداد , روز شنبه , یازدهم مرداد ماه , سنه ی یکهزار و سیصد و هفتاد و شش , خورشیدی
تهران

فریدون چگینی

۳۸ ماه نو

چهارده روزه ماه نو بر آمد
چرا دلبر مرا در بر نیامد

شب من با سحر پیوند خورده
چرا خورشید رویش بر نیامد

خداوندا به قلبم قوتی ده
ز هجر او مرا طاقت سر آمد

فریدون چگینی (جوانبخت)
تهران ۱۳۷۶/۴/۱۴

فریدون چگینی

۳۷ آتش هجر

غم هجرت مرا آتش به جان زد
فراقت آتشی بر خانمان زد

بیا و باز بین کین آتش هجر
چگونه آتشی بر جانمان زد

تحمل چون کنم هجر تو نیکو
مرا آتش به جان , اندر نهان زد

مرا طاقت نمانده بر دل ریش
فراقت خنجری بر استخوان زد

بیا و بنگر این حال نزارم
که هجرت , آتشی اندر روان زد

مرا صیدی به نخجیرت نمودی
کمان ابروانت تیرمان زد

نشسته بر دلم تیری ز عشقت
کشد آخر مرا و دم توان زد

به بی دردان نگویم راز پنهان
مرا مهری فراقت بر دهان زد

می از عشق تو خوردن هست مقصود
که شاید رطل صافی و گران زد

اگر نایی و همچون بگذرد , یوم
بباید آتشی در این جهان زد

چگونه از فراق تو ننالم
که مهتر بانگ رحل کاروان زد

گذشته ها , گذشته هم پلی نیست
مرا در پیش رو رنگین کمان زد

جهان اندر مقابل باغ و رضوان
ولیکن هجر تو , آتش در آن زد

جوانبختی نخواهم , بی وصالت
"فریدون" پشت پا , بر این جهان زد

فریدون چگینی (جوانبخت)
جمعه , سیزدهم تیر ماه , سنه ی یکهزار و سیصد و هفتاد و شش , خورشیدی
تهران

فریدون چگینی

۳۶ زندانی آزاد

زلف بر باد مده , تا ندهی بر بادم
گر , به بادی بروم , تو نروی از یادم

دست من گیر , که از پای فتادم به رهت
نشنود کس ز من این ناله و هم فریادم

بشنو این ناله و فریاد و مکن آزارم
من که دین و دل خود از پی تو در دادم

جان شیرین بدهم گر تو بخواهی بخدا
در ره عشق تو شیرین , که سر از فرهادم

بندی عشق توام , محبس من , گیسویت
گر , به زندان توام از دو جهان , آزادم

من جوانبخت شدم از نفس باد بهار
بوی زلف تو مرا کرده ز غم آزادم

فریدون چگینی(جوانبخت)
یک بامداد , روز یکشنبه , بیست و پنجم مرداد ماه , یکهزار و سیصد و هفتاد و شش خورشیدی
تهران

فریدون چگینی

۳۵ چنگ زلفش

زلف نگار گویی ، چون تار سیم سازم
دستی به چنگ زلفش ، بی مدعا بیازم

مضراب خود فکندم ، چون زلف او گرفتم
خواهم به شیوه ی چنگ ، خوش نغمه ای بسازم

سنتور من دو صد شور ، از جان من بر آرد
چنگ دو زلف دلبر ، نازد به هر نیازم

بر زلف او زده چنگ ، باد سحر ز بیداد
من هم به بوی زلفش ، دل را به او ببازم

چون رخنه کرده در دل ، آوای ساز عشقش
چنگی عاشقم من ، چون دل به او نبازم؟

شورو نوا ، همایون ، از سر بدر نمودم
شوری دگر نوازد ، اینک نوای سازم

نصیبه ی ازل را ، شاکر شده جوانبخت
بر مهر و لطف یارم ، در شعر خود بنازم

فریدون چگینی (جوانبخت)
ساعت یک و پنجاه دقیقه ی بامداد روز
پنجشنبه بیست و دوم خرداد ماه سنه ی
یکهزار و سیصد و هفتاد و شش خورشیدی

تهران

فریدون_چگینی

‌ ‌ مگر از راه دیگری بروم ،

که بخود برنگردم از این راه

به خودم میخورم چه باید کرد؟

که دچارم به خودخوری ها ...آه

 

من و شطرنج نابرابر شب،

وسط خانه های مشکی آن

مات شاهم که باز میبازم ،

منم از دسته مهره های سیاه

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت

 

فریدون_چگینی

با من که هستی ، باغ پاییزی قشنگ است
همراه تو ، شوق سحرخیزی قشنگ است

از تو پرم ، خالی از احساسات بی جان
این زندگی با حس لبریزی قشنگ است

نبض شکوفه میزند در باور من
هر شاخه را سیبی بیاویزی قشنگ است

ما نوک به نوک ، پرواز را آواز کردیم
در جان من شوری برانگیزی ، قشنگ است

غیر از حصار و ارزن مفت قفسها
بالی گشودن سمت هر چیزی قشنگ است

چنگال شاهین ، آفت هر مرغ عشق است
جنگیدن و غوغا و پرریزی قشنگ است


فریدون چگینی (جوانبخت)

جوانبخت

فریدون چگینی

مگر از راه دیگری بروم،
که به خود برنگردم از این راه
به خودم میخورد همیشه خودم،
من دچارم به خودخوری ها.....آه

مفت چنگم نبوده گنجشکی،
ریگ مفتی نبوده در چنگم
هدف سنگ من سرم  بود و
مانده ام با سری بدون کلاه

زده ام طبل جنگ با خود را،
پرچمم زیر پایم افتاده
زخمی از خودزنی روح خودم،
می گریزم به سمت هیچ پناه

بین شطرنج نابرابر شب،
کهنه سرباز خسته ی جنگم
چشم تارم بدون سو ماند و
همچنان مات در سفید و سیاه

مثل معلولهای بی علت،
مانده ام بر سر دوراهه ی شک
من که تن داده ام به جبر زمان،
در گناهم و یا بدون گناه؟

نشدم سیر و سیرم از بودن،
که به دردم نخورده خود خوردن
خودخوری ها به خودکشی خورده،
که شوم دور از این همیشه تباه

٩٦/١٠/٥

فریدون چگینی (جوانبخت)

#جوانبخت

فریدون چگینی

برق موهایت گرفته چشم جویای مرا
شعله های زرد آن سوزانده دنیای مرا

از طلوع روی تو در شاخه ها جانی دوید
زنده کرده تابش تو باغ زیبای مرا

وسعت آرامش تو آبی است و بیکران
غرق اقیانوس کردی جان شیدای مرا

شوق انگشتان خشک من شبیه شانه است
تا نوازشها کند امواج دریای مرا

از عطش لبهای من خشک است و صحرا میشوم
تا نبوسم چشمه ی لبهای لیدای مرا


فریدون چگینی (جوانبخت)

#جوانبخت

فریدون چگینی

آواز ابر شادمان در گوش من بود
میخواند باران شو ، و این بر دوش من بود

دریا پر و صحرای سوزان خالی از من
نقاشی دنیا همه منقوش من بود

در آرزوی او پلنگ از کوه افتاد
غافل از اینکه ماه در آغوش من بود

آرام شد وقتی لبی زد بر لبانم
فنجان لبهایش پر از دمنوش من بود

پر می‌زدم مثل کبوتر سوی خورشید
ابر سفید آسمان از جوش من بود

جاری و ساکن ، بی تفاوت این چنینم
از روز اول روشنی تن پوش من بود


فریدون چگینی (جوانبخت)

فریدون_چگینی

برق موهایت گرفته چشم جویای مرا

شعله های زرد آن سوزانده دنیای مرا

 

از طلوع روی تو در شاخه ها جانی دوید

زنده کرده تابش تو باغ زیبای مرا

 

وسعت آرامش تو آبی است و بیکران

غرق اقیانوس کردی جان شیدای مرا

 

شوق انگشتان خشک من شبیه شانه است

تا نوازشها کند امواج دریای مرا

 

از عطش لبهای من خشک است و صحرا میشوم

تا نبوسم چشمه ی لبهای لیدای مرا

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت

 

فریدون_چگینی

مگر از راه دیگری بروم،

که به خود برنگردم از این راه

به خودم میخورد همیشه خودم،

من دچارم به خودخوری ها.....آه

 

مفت چنگم نبوده گنجشکی،

ریگ مفتی نبوده در چنگم

هدف سنگ من سرم بود و

مانده ام با سری بدون کلاه

 

زده ام طبل جنگ با خود را،

پرچمم زیر پایم افتاده

زخمی از خودزنی روح خودم،

می گریزم به سمت هیچ پناه

 

بین شطرنج نابرابر شب،

کهنه سرباز خسته ی جنگم

چشم تارم بدون سو ماند و

همچنان مات در سفید و سیاه

 

مثل معلولهای بی علت،

مانده ام بر سر دوراهه ی شک

من که تن داده ام به جبر زمان،

در گناهم و یا بدون گناه؟

 

نشدم سیر و سیرم از بودن،

که به دردم نخورده خود خوردن

خودخوری ها به خودکشی خورده،

که شوم دور از این همیشه تباه 

 

٩٦/١٠/٥

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت

فریدون_چگینی

دل می ترکد ، بغض گلوگیر ولی ، نه

سر می شکند ، حلقه ی زنجیر ولی ، نه

 

از بند رها میشود آخر ، دم صبحی

زندانی و زندانی تقدیر ولی ، نه

 

وقتی که زبان تیز شود ، سخت کشنده است

او می برد و تیغه ی شمشیر ولی ، نه

 

شیری به سر لاشه ی خود ، خسته نشسته

کفتار ابا می کند از شیر ؟ ولی ، نه

 

از تو که زمین خورده ی دست خود اویی

شاید که جوان سیر شود ، پیر ، ولی نه

 

٩٦/٨/٣

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت

 

فریدون_چگینی

او دچار است به خود،

و به تن لرزه ی روحی مزمن،

اشک پاشویه ی تبهای تن غمهایش،

گل سنگی وسط طاقچه اش پژمرده،

کفر از سقف اتاقش جاریست،

روح بودای شکم باره به او میخندد،

با نگاهی مومن.

پرده ای در پس هر پنجره ی بسته نمیرقصد باز،

او دچار است هنوز،

به چرایی که خودش در آن است،

و به تنهایی از روز ازل،

پیچکی ، سخت به او پیچیده،

و به پندار ترک خورده ی او،

و دچار است به هر خاطره ی بی آغاز. 

به زبان بازی آیینه درود،

که به من گفت چنین اسراری،

مرده ای می بیند ، بر پاها ،

قفسش، شادترین پرواز است،

دم شادی گرم است،

که میان همه غم‌های جهان پنهان است،

مثل ماهی بلورین کف دریاها.

و دم آینه گرم.

٩٦/٧/٢٥

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت

فریدون_چگینی

حرف که را شنیده ای ؟ آنچه که گفت کرده ای

ترک هر آنکه حرف را ، از تو شنفت کرده ای

 

اسیر جاده ها شدی ، و مقصدت به ناکجا

چارق پاره پاره را ، شبانه جفت کرده ای

 

ترک مدار کرده ای ، جلای آسمان چرا؟

در آب برکه دیدمت ، چقدر افت کرده ای

 

مگر نگفته بود که ، بگرد و روشنی بده؟

چرا عمل به آنچه که ، خدا نگفت کرده ای؟

 

تو ماه اولین شبی ، که باد غبغبت پر است

به پشتوانه ی چه کس ، صدا کلفت کرده ای؟

 

بهای اوج را بدان ، زمین ندارد ارزشی

سکه ی قرص نقره را حراج مفت کرده ای

 

تو ماه کاخ زاده ای ، تعجبم از این شده!

بنای خانه ی گلی ، بر آبرفت کرده ای

 

٩٦/٧/٢٣

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت

فریدون_چگینی

۲۳۶ شراب خومراسی

 

وای اولسون منه کی میکده لرده گزیرم

دال با دال هر گجه ده جام شراب دان ایچیرم

 

بدنیم دولدو شراب دان اولمیشام مست و خراب

اله بول خومرا تکین اوزوومو گوژدن چکیرم

 

کیمسه بولمور نه گچیر حالیمه هر صوبح و گجه

من اووزوم حالیمی بولموش اله حیران گدیرم

 

نه گچیر باشیمه هر گوون جییریم قان دولوسو

قلبیمی راضی ادیپ حادثه لردن گچیرم

 

من جوانبختم اگر بیر نظرین منده اولا

بو گووزل حالیمی نازیم اله سندن بولیرم

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)    

 

 ۹۵/۲/۹ ۰۰:۲۰

شهر پرند

 

جوانبخت

 

فریدون_چگینی

رباعی ( 1 )

 

آنروز که دست و دل من می لرزید

با گریه ی چشم تو, لبت می خندید

 

آشفتم از آن حالت آشفته ی تو

می رفتی و دنیا به سرم می چرخید

 

 

فریدون چگینی (جوانبخت)

 

جوانبخت