۱۸۲ چو عاشق می شوی
چو عاشق می شوی بس حال تو خوش
به اسطرلاب عشقت , فال تو خوش
به گاه عاشقی , حالت دگرگون
زمانی سرخوش و گاهی دلت خون
چو عاشق می شوی شادی و سرمست
که نشناسی ز شادی پایت از دست
نگنجی در خود و بیرون ز افلاک
که گویی آسمانی باشدت , خاک
قدم بر خاک تیره می گذاری
ولی ابری به زیر پای داری
چنان گویی که بالت رسته انگار
که پروازی کنی در سوی دلدار
دلت چون مرغکی پرپر زنان است
تو را سینه قفس , قلبت چنان است
ز تنگی قفس , مرغک بسی زار
که می خواهد گذشتن او ز دیوار
دلت شادان ولی غم در نهانش
ز شادی داده ای گویی جهانش
جهان دارد ولی دلبر , برش نیست
به جز از وصل دلبر در سرش نیست
جهان مویی نیارزد در بر تو
یکی موی از سر آن دلبر تو
چو داری عشق او , شادی و خرم
نباشی در برش نالان و پر غم
ز عشقش شاد و سرمستی و خوشخوان
ز هجرش هم بسی زار و غزلخوان
گهی آواز شور اندر لب تو
سه گاه غم نوازد , آن تب تو
جوانی می کنی از عشق رویش
شوی پیر از برای آرزویش
به دل امید وصلش پرورانی
کنی معشوقه بازی در نهانی
لبت را بر لبش بسیار خواهی
دلت از شوق بوسه در تباهی
به آغوشت فشاری تنگ و بس تنگ
برایش نغمه ها خوانی و آهنگ
ز مهرش بر دلت , با او بگویی
ز مهرت از دل او راز جویی
زمان عاشقی , چشم سرت کور
که چشم دل ببیند , دلبر از دور
نبیند غیر دلبر , چشم جانت
نگوید غیر دلبر , آن زبانت
نپوید پای تو جز راه دلبر
نجویی در , بجز درگاه دلبر
تو را عشقش بود , چون گلستانی
تو هم بلبل شدی در بوستانی
ز عشق روی گل شاد و غزلخوان
ولی در باغ گل , خار هم فراوان
گهی دوری , گهی فقر و نداری
گهی بیماری و گاهی به کاری
شوی درگیر و رویش را نبینی
ز حسرت گوشه ی عزلت نشینی
چرا وصلش میسر بر دلت نیست
بدون وصل دلبر , چون توان زیست
ز عشقش صورتت شادان و خندان
ولی از هجر او چشم تو گریان
به رویت خون شادابی دویده
ز هجرش خون بسی از دل چکیده
دلت خون , دیده پر خون و جگر خون
به صحرای غمش باشی چو مجنون
نه مجنون , هم بسی عشاق دیگر
به نزدت عاشقانی از تو کمتر
تو را عشقت ز اندازه برون است
ز هر چه در نظر آید فزون است
ندارد وزن و متری تا بسنجی
نه یک امروزه و باشد سپنجی
فزون از قدر و اندازه بدانی
ورا قرنی و هم صدها بخوانی
چو عاشق می شوی , خرم بهاری
به سر جز وصل دلبر را نداری
شوی سبز و دلت شادان ز عشقش
همی خواهی شوی خیره به چشمش
بگویی حال دل را با نگارت
شود , درزی قلب دل فگارت
نهی مرهم به وصلش بر دل ریش
سکونی بر گزینی بر دل ریش
چو عاشق می شوی وصفت چنین است
صفتهای فراوان تو این است
یکی دریای قلزم , پر تلاطم
به صحرای جنونش گشته ای گم
یکی بلبل غزلخوانی به باغش
دو نور دیدگانت از چراغش
فقیری و نداری جایگاهی
همی آواره و بی پایگاهی
نشاط تو ز اندازه برون تر
غم عشقش هماره در فزون تر
چو عاشق می شوی , چون خاک راهی
غم دل را بگویی تو به چاهی
نداری راه چاره , گم شده راه
شبان خیره شوی اندر رخ ماه
همی انجم شماری آسمان را
که تا نجمی بیابی روح و جان را
سخنها با خودت واگویه داری
دو چشم تر همی با گریه داری
همی شاد و همی غمگینی از او
دو پایت بسته در زنجیر گیسو
شکاری گشته ای نخچیر او را
نخواهی رستن از زنجیر او را
نداری طاقت دوری ز دلبر
نه دل کندن توانی از پیمبر
پیامت داده دلبر , بر رهایی
بیابی تو ز غمهایت جدایی
به وصلش گر رسی , رستی تو از غم
نداری بر دلت اندوه و ماتم
جوانبختی کنی بر وصل رویش
شوی خاکی به خاک پای کویش
شمردم این صفتها بهر عاشق
که عاشق می شوی , هستی تو لایق
صفتها بس فزون تر از شماره
مکرر گردد این حالت دوباره
دوباره و دوباره و دوباره
نباشد عاشقی را راه چاره
به هر دم غصه ای و شادمانی
پدیدار و هویدا , گه نهانی
پس پرده بسی راز نهان هست
به دل بس آتشی داغ و دمان هست
من این حالت بگفتم نازنینان
که خود داناترید ای مهربانان
جوانبختی کنید و عاشقی هم
به دلهاتان نباشد رنج و ماتم
فریدون چگینی ( جوانبخت)
پرند ۹۴/۱۱/۱۴ ۵:۳۰
#جوانبخت