فرهاد_شکوهی شهسواری

اول اردیبهشت

 

روز بزرگ داشت شیخ اجل،،،سعدی شیرازی

 

 

 

ای دل استاد سخن، سرور من، سعدی بود

آنکه استاده و استاد سخن ، سعدی بود

 

سخن پارسی از او به فصاحت برسید

آفتاب و سمن صبح وطن ،سعدی بود

 

ادب از سعدی شیرین سخن آموخته ام

انجمن دید شکر ریز دهن ، سعدی بود

 

صاف و روشن همه ی حرف دلش را میگفت

صفحه ی صاف گل و برگ سمن ، سعدی بود

 

آسمان دید ستاره به سرم می ریزد

این سه تار من و موسیقی من ، سعدی بود

 

من سراپا همه گوشم سخنی تازه بگو

عطر پیراهن هر تازه و تن ، سعدی بود

 

از گلستان صفابخش دلش گل می چید

بوستانش که پر از سرو و چمن ، سعدی بود

 

حافظ از سعدی شیراز به فرهادش گفت

آنکه شیرین سخن دشت و دمن ، سعدی بود

 

غزل تازه ی ما جانی دوباره بگرفت

گل و بلبل به بر زاغ و زغن ، سعدی بود

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

۹۷/۲/۱

 

فرهاد_شکوهی شهسواری

( جانفشان جاودان )

 

 

 

تا که رفتی بخدا من نگران تو شدم

غم واندوه دل و کوه گران توشدم

 

آنقدر بار غمت بر سر دوشم سنگین

خم ابروی تو و تیر وکمان توشدم

 

گوژ پشتی من از غصه ی این غولان نیست

واژ گون لاله ی خونین ز لبان تو شدم

 

واژگانم همگی داغ شقایق دارند

ژاله و شعر تر داغ جوان تو شدم

 

ارغوان باغ غزل را ز غمت آتش زد

باغبان دید مرا غرق غمان تو شدم

 

آتش افتاد به جان من و آن اختر شب

به سر سنگ و ستاره نگران تو شدم

 

شعله ی شعر من از اختر شبگرد گذشت

شعله ی شعر و زبانه که زبان تو شدم

 

خزر از موج دلت خون بفشانست هنوز

موج بر صخره ی خونین زمان تو شدم

 

 

آسمان دید ستاره به سرم می ریزد

سر به صحرای جنون ، جزو سران تو شدم

 

سربداران همگی سبز و همه سرخ شدند

منکه خورشید درخشان جهان تو شدم

 

تو سراغ دل این عاشق شیدات بگیر

شاعرشیفته ی بی نام و نشان تو شدم

 

مهربان تر زمن و آن دل تو هرگز نیست

آه و درد دل این سینه و آن تو شدم

 

تو که شیرینی و فرهاد فدای تو شده

جانفشان تو و جانا جاودان تو شدم

 

از کران تا به کران جلوه ی جانانه ی توست

غرق دریای جلال و بیکران تو شدم

 

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

۹۷/۱/۱۷

فرهاد_شکوهی شهسواری

( آئینه ی ترک خورده )

 

 

 

 

مثل آن شیشه ی آئینه ترک خورده دلم

تو که رفتی زغم و ماتم تو مرده دلم

 

آه این سینه دگر در تو ندارد اثری

آه و افسوس خورم خونی و افسرده دلم

 

گل سرخی که به گیسوی تو بستم خشکید

فصل پائیز چه پرپر شد و پژمرده دلم

 

من که آزار ندادم همه عمرم به کسی

پس چرا آدم دلتنگم و آزرده دلم ؟!!

 

عاشقی جرم و گناهست درین عالم ما

چه بلایی به سرم بود که آورده دلم ؟!!

 

باد و توفان زد و بال و پر فرهاد شکست

تو که رفتی دل توفان بلا برده دلم

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

 

فرهاد_شکوهی شهسواری

( بوی بهار )

 

 

 

نرم نر مک می رسد اینک بهار

 

می وزد باد و نسیم

 

می رسد نوروز و عید و بوی دید و بازدید

 

بوی باران،،،بوی باد و بوی بید

 

می رسد بوی خوش از گلزار و یار

 

عید آ مد،،،بوی نوروزست و این عید سعید

 

عید نوروز یادگاری نیک،،، از نور و نیاکان و ز عهد باستان

 

شاد باشید دوستان

 

در کنار جوی آ ب و بوستان

 

عطر آ گین می شود جان و دلم

 

بوی پیرهن،،،بوی دستان و تنم

 

چنگ بر تار و سه تارم می زنم

 

می کشم بر سیم سازم بر ویلن آ رشه

 

عاشقان را مست از شعرم کنم

 

کوکم و سرمست و می رقصم به باد

 

شا خه های ارغوان شد پر شکوفه، پر زگل

 

سرکه شد در خمره مل

 

قاصد کها در هوا رقصان شدند

 

با پرستونهای شاد

 

خاک شد هرچه که دارد رنگ غم

 

بر سر اندوه و ماتم می زنم

 

پیرهن ماتم به در آر از تنت

 

صورتی،،،سرخ و سفید،،،پوشیده ام

 

من شراب ارغوان نوشیده ام

 

شبنمان افتاده روی برگ گل

 

می شکوفد ارغوان و باغبان

 

غنچه ها بشکفته اند

 

خنده بر لب می زند آرام جان

 

عید آ مد توی باغ و بوستان

 

شاد باشید دوستان

 

عید آ مد در میان کوچه ها

 

شادی گنجشککان و بچّه ها

 

شاعران، شوریده و شیدا شدند

 

ماهیان تنگ هم دیوانه ی دریا شادند

 

ماهی قرمز،،،کنارش کوچولو ماهی سیاه

 

می کند بر من نگاه

 

پولک ماهی سفید

 

به !! چه برقی می زند در چشم من

 

موج دریا روی سنگ

 

نرم و آرام روی آ ب

 

زیر انوار طلوع آفتاب

 

این زمین سبزست و سقف آ سمان آ بی شاد

 

عید آ مد مستم از عطر نسیم و بوی باد

 

بوی باد،،،بوی نسیم

 

عید آ مد

 

خنده کن ،،،برخیز،،،خوشحال و برقص

 

قاصدک را فوت کن

 

عشق را پیغام بده

 

خنده کن ای دوست

 

پاکوبان و دست افشان و شاد

 

بوی بید و بوی باد

 

در هوای بوی یار

 

کم کمک آ ماده شو

 

نرم نرمک می رسد اینک بهار

 

موسم خانه تکانی شد رفیق

 

شاد شو باغ دلت آباد کن

 

همّتی کن ای رفیق، برخیز از این خاگ سنگ 

 

گل برویی رنگ رنگ

 

گل شوی بر سنگ و خاک

 

دیده و جان و دلت کن پاک پاک

 

ای رفیق برخیز با یار شفیق

 

در هوای خوشگوار و در نسیم

 

                       تا بفریاد دل ما برسیم!!

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

 

 

96/1/27

فرهاد_شکوهی شهسواری

( الگوی ادب )

 

به مناسبت زاد روز شاعر آزاد اندیش و اصیل ایرانی،،،پروین اعتصامی

 

 

زن ایرانی و الگوی ادب پروین است

عجم و معجزه در چشم و عجب پروین است

 

آنکه از انجم آنجا و ز اینجا می گفت

اختر چرخ فلک، ماه ادب پروین است

 

آنکه شد سعدی ثانی، ز فردوسی گفت

خار در چشم بد نحس عرب پروین است

 

(کوکب بخت مرا هیچ منجّم نشناخت *)

آنکه بشناخت رجیم را ز رجب پروین است

 

یک وجب خاک وطن را به کفن دوز نداد

آنکه روشن شده در گور و به شب پروین است

 

سنگ بر سینه ی او تا به ابد می گرید

آنکه می گفت ز غمها و طرب پروین است

 

آنکه بی تاب تر از مرغ شب و توفان بود

آنکه بی خواب شد و سوخت به تب پروین است

 

آنکه شیرین شد و جز تلخی ز ایّام ندید

شعر فرهاد شرابست و رطب پروین است

 

هرچه گفتم ازو باز بدهکار شدم

غزلم مهر و مرادست و طلب پروین است

 

کعبه ی عشق دلم بود و طوافش کردم

آنکه برتر شده از بنت کعب پروین است

 

 

 

*،،،از حضرت حافظ

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/12/25

فرهاد_شکوهی شهسواری

از دریچه ی نگاه تو می نگرم

 

پنجره ای آبی

 

در پنجه ی آسمانی آفتابی

 

فروغ چشمان سیاهت

 

چشمه ساران را روشن می سازد و زلال

 

 گیسوانت را افشان کن در باد

 

غزلخوان دفتر فرهاد

 

فر زانه ی آزاد

 

غزالان رمیده اند

 

آهوان آه کشید ه اند

 

از دو پلنگ وحشی در چشمان جنگلی ات

 

از زیباترین پستاندار دشت سینه ات

 

 

                شکوهی

 

 

بداهه

 

عمريست که ما زنده ولى زنده به گوريم

از بدو تولد همه از اهل قبوريم

 

انگار که دنيا ز ازل خانه ى ما نيست

يک کوچه ى تنگ است که در حال عبوريم

 

يک عده که راضى به رضاى خودمانيم

يک عده دگر ديو صفت در پى حوريم

 

يک جمع به دنبال رسيدن به حقيقت

نزديک به آنيم و خود آنيم و چه دوريم

 

يک جمع دگر در به در نور هدايت

غافل شده از خويش که ذاتا همه نوريم

 

ديريست که از منتظرانيم و صدافسوس

غايب خودمانيم و به دنبال ظهوريم

 

حاضر نه حضوراست وحصول است، شعور است

با چشم نبين، دل بگشا ما همه کوريم

 

آزاد ترين مردم در بند جهانيم !

از دور عقابيم و به زنجير چو موريم

 

زندانيه باور شده ايم از سر ايمان

بيچاره ترين نوع ز انسان غيوريم

 

شب بود و قرار آنکه به صبحش برسانيم

شب رفت، ولى ما همه در خواب سموريم

 

من در عجبم زين همه اعجاز که هرگز

ايوب نديديم و چو ايوب صبوریم

 

( دولت دزدان !! )

 

 

 

اینجا که جواد و حسن آقا همه دزدند

جوک نیست بجان من و مولا همه دزدند

 

اینجا که جوان کیف زن پیر زده روز

جیب بر شده و جانی و اینجا همه دزدند

 

اینجا که سران باهم و اجلاس گرفتند

در جاسک و در جهرم و جلفا همه دزدند

 

هرمجلس و هر محفل و هر بانک و اداره

دیدم که ز پائین و به بالا همه دزدند

 

اینجا که شده شهر شیاطین همه جنّند

درجهنّم دولت و دنیا همه دزدند

 

از باغ بهشتی که در آن بوده برون شد

این مردم و آن آدم و حوّا همه دزدند

 

این گندم پوسیده و این سیب هوس بود

این عاشق شوریده و شیدا همه دزدند

 

مجنون شده ایم عاشق و دیوانه ی دزدی

مجنون من و عاشق لیلا همه دزدند

 

آن حاجی کعبه که طوافش همه کبرست

آن مردک و هرجایی همرا همه دزدند

 

آهنگ حمیرا چه قشنگست بگوشم

آن شاه و گدا با همه دارا همه دزدند

 

سارا که ندارد به سرش سایه ی سدری

این سوسن و آن طوطی و طوبا همه دزدند

 

پنج روزه که این عمر گذشت و شده پنجاه

از پنجره ها هم که هزار پا همه دزدند

 

در منزل ما پنجره ها پوک شد وریخت

این پرده و مبل و در و لولا همه دزدند

 

روستایی و شهری که به دنبال کوپن رفت

بنزین زده در باک و به زهرا همه دزدند

 

در کشور ما کاه و علف بود فراوان

از گاو و خر و گلّه ی خوکا همه دزدند

 

گرگان که به گلّه زد و گوسفند بخوردند

این پشکل ریخته،،،خر و خرما همه دزدند

 

از نفت بگیر تا که دگر گاز نداریم

گوزیده به چاه و پدر ما همه دزدند

 

از جنگ خران ، جان و جهان در خطر افتاد

اینجا که خران علی آقا همه دزدند

 

ازبس که خران داده سواری همه خسته

جفتک زده آقا به الاغا همه دزدند

 

افسوس گل آقا شده دق مرگ و بمردیم

اینجا که کل آقا و کلاها همه دزدند

 

اینجا که کلاغ و زغن و زاغک و روباه

این کاسب حلوا و پنیرا همه دزدند

 

این کفش و کلاه و کمر و چادر و این شال

شلوار وکت و پیرهن و شولا همه دزدند

 

این شهر که بازار شبش خر تو خری شد

این عید که حاج و خر و ملّا همه دزدند

 

مردم همه در رنج و عذابند و گرفتار

بیچاره و باچادر و عذرا همه دزدند

 

مهری که مربّی شده با مرد محلّه

شیرین و مربّی و مربّا همه دزدند

 

مردان همه دنبال هوسرانی و لاسند

در لاس وگاس هم زن زیبا همه دزدند

 

اینجا و در آنجا همه جا عشوه و نازست

شیرین و شکیلا و شکیرا همه دزدند

 

جینفر که لوپژ کرده پروتز لب و باسن

هم بیمه گر و بیمه شده ها همه دزدند

 

آقای پوتین ، کهنه رفیق،،،یار ترامپست !!

چون دولت دو تّا و رفیقا همه دزدند

 

اینجا که عروس خانم و داماد به سر عقد

با مهریه و عاقد و مینا همه دزدند

 

اینجا که چراغانی شده شهر شلوغست

این شیخ شب و شهره و شهلا همه دزدند

 

اینجا که کسی عارف و فرزانه ندیدم

دیروز و در امروز و به فردا همه دزدند

 

در شهر من شبزده دیوست و هیولاست

این سایه ی دیوار و سر ما همه دزدند

 

سرما زده ایم درشب توفان زمستان

در زلزله ی این شب یلدا همه دزدند

 

این شهر که شد شهر فریبا و شلوغست

در ولوله و هلهله، غوغا همه دزدند

 

اینجا که کسی نیست بفریاد دلت رس

در کشور ما جاهل و دانا همه دزدند

 

هم عاقل و هم عاشق و هم شاعر شیدا

هم شیخ شما شاه شماها همه دزدند

 

هشتاد و دو میلیون همه دزدند درینجا

از ریشه و از ذات،،،خدایا همه دزدند !!

 

یارب تو بگو گفته ی فرهاد حقیقت

حقّی که دروغست و فریبا همه دزدند !!

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/12/7

 

( غزلبانوی مهربان )

 

 

 

بیا بانو تو با من مهربان باش

گل سرخ و پل رنگین کمان باش

 

بیا بانو کنارم پنجره باز

گل گلدان چشم ناگران باش

 

بگیر دست مرا از پا نیفتم

پناه این دل آتشفشان باش

 

ببار ای نم نم باران ، بهاران

بیا بانوی آب و آسمان باش

 

بیابان در بیابان تشنه گشتم

کنون، دریای پاک بیکران باش

 

بیا بانو بباغ عشق و امیّد

گل رویای باغ ارغوان باش

 

غزلگوی تو در باغ بهشتم

بیا اردیبهشت باغبان باش

 

زمین در زیر پایت سبز گردد

بیا سر سبزی پیر و جوان باش

 

بهاران از تو بشکفت و شکوفه

برای من بهار جاودان باش

 

خزان از خنده ات گلریز گردید

گل یخ در زمستان و خزان باش

 

چه زیبا سرو سبزم شد سر افراز

به زندان، عاشق آزادگان باش

 

( بتاب ای آفتاب صبح امیّد ) 

افق افروز و نور خاوران باش

 

فروزان کن جهان و جان ز نورت

چراغ روشن جان و جهان باش

 

نشان عشق از آلاله گیرید

شقایقهای دشت دامغان باش

 

به هر لحظه به هرجایی که هستی

همیشه شادمان از این و آن باش

 

غزلگوی گل وحشی به دشتم

بسان بلبلان نغمه خوان باش

 

چو سوسن ده زبان دارم خموشم

بیا ای دل تو بامن همزبان باش

 

سخن گفتن ز چشمت سخت و سنگین

بیا بانو به فکر گفتمان باش

 

فقط دادم به تو نام و نشانم

تو تنها یار بی نام و نشان باش

 

ندید فرهاد تو مهر و محبّت

بیا بانو تو بامن مهربان باش

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

1389/10/20

 

( فصل سرد فاصله )

 

 

 

در میان من و تو فصل خزان فاصله است

بی تو نه حال صفا کردن و نه حوصله است

 

پیر پائیزم و بی بال و پرم زردم و سرد

نو بهاری که دل کوچه ی تو چلچله است

 

آن پرستوی پر از شوق و شعف پر زد و رفت

این دل غمزده ام عاشق آن هلهله است

 

تن من مثل درختان و پری لخت و پتی

پیرهن پاره ی گل، پا و پرم آبله است

 

تار گیسوی تو پیچید و دلم می لرزد

روز وشب جان و تنم در گسل زلزله است

 

دست دل را تو بیا بار دگر گرم بگیر

به شب سرد سکوت، گریه و درد و گله است

 

دست ازمن مکش ای دوست سراغم تو بیا

که درین شام سیه مرغکی بی حوصله است

 

شهر در آتش و دریا که به شورش افتاد

موج دریای دلم شورش این مسئله است

 

شعر من مدح شه و شیخ شب شهر نبود

شاعر شاهی و شیخان که پی صد صله است

 

غل و زنجیر به پای من دیوانه زدند

حلقه ی زلف تو در دست سر سلسله است

 

هیچ کس جز دل من مهر تو را حامل نیست

شاعر و شاپرکت در دل شب حامله است

 

تو غروب کردی و هرگز نه دگر صبح نشد

چه کسی جز تو به صبح کردن شب قابله است ؟

 

همه یاران من از میهن و ایران رفتند

اشک فرهاد به دنبال کدام قافله است ؟

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

90/2/22

 

( دلواپس )

 

 

 

 

شهری شلوغ

 

شبی بی فروغ

 

شاعری ،،،

 

پشت پنجره ،،،

 

                            شهر را می پاید !!

 

شاپرکی پر نمی کشد

 

سگی ولگرد

 

سگی هار

 

در کوچه پسکوچه ها

 

بجای گرگ گرسنه

 

                          پرسه می زند !!

 

ردّپاها را می بوید

 

                            پارس می کند !!

 

پاسداران شب

 

پلیس 110

 

آژیر آمبولانس

 

جنازه ای پیچیده درچادر

 

در چار راه حادثه

 

تصادف عمد

 

تصویری از پلان آخر

 

سکانس...

 

کات !

 

شاعری پشت پنجره ،،،

 

کنار کاناپه

 

در پستوی آشپژ خانه

 

سیگار بهمن پک می زند

 

                     آزادی دود می شود !!

 

فردا پیغام پخش می شود

 

شاعری در آغوش پرنده ای پرشکسته،،،

 

                               جان سپرده است

 

                                  نابود می شود !!

 

 

مرگ،،،خبر نمی کند

 

گاهی وقتها،،،

 

                  خیلی دیر زود می شود !!

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

 

96/12/13

فرهاد_شکوهی شهسواری

( رویای واقعی )

 

 

 

 

رویاها

 

با جنگ به دست نمی آیند

 

 

رویاها،،،

 

آرزوهای درازیست

 

  در دور دستهای ذهن انسان

 

 

رویاهای دور و دراز و دست نیافتنی

 

که گاهی بایک اتّفاق ساده

 

 مثل سیب از درخت می افتد

 

و توخبر دار می شوی

 

که رویاهایت به حقیقت پیوسته است

 

واقعیّت دارد،،،

 

 که زندگی،،،

 

بی رویا

 

امکان

 

پذیر

 

نی

 

س

 

ت

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/12/1

https://t.me/avayemehrabani

 

( یلدا )

 

 

 

توای یلدا بلندا شام تاریخم

 

تومهتابی تر ین شبهای میترایم

 

توتنها در خیال و خواب و رویایم

 

تومهتابی ترین بانوی شامی سرد

 

توخورشیدی،،،

 

که زائیدی هزاران اختر شبگرد

 

درین پایانه ی آذر

 

دلم پر درد

 

در ین یلداشب تاریک دنیایم

 

توای یلدا مرا دیدی

 

توخورشیدی،،،

 

شبی در جلو ه ای دیگر

 

دلت نور هزاران ماه پنهانست

 

دلت شاد و لبت خندان

 

خنک شد هندوانه ،،،سالم وهردرد را 

 

درمان

 

انار سرخ ساوه،،،

 

دانه دانه در دهان داری

 

دهانت سیّ و دو دندان

 

هزاران اختر و صدها ستاره از 

 

تو رخشانست

 

زمستانست

 

تو ای یلدا بلند و مهربان بانو

 

زمستان آمد و عریان درختان ،،، لختم و لرزان

 

زمین،،،در زیر پایم سخت می لرزد

 

زمان،،،استاده بی حرکت

 

سه قاب و ساعتم افتاده از دیوار

 

یکی عکس خدای غمگسار من

 

دودیگر قاب عکس سوره ی قر آن

 

درین ساعت،،،

 

زمین و آسمان شد بر سرم آوار

 

نه اشکی میتوانم ریخت

 

نه آهی مانده در سینه

 

نه حتّی کورسویی در دوچشم تار

 

بزیر سنگ وچوب خانه وخاکستر بسیار

 

هزاران اتفّاق ناگوار افتاد

 

زمین،،،لرزید

 

زمان،،،از حرکتش استاد

 

زنان،،،آواره در کوی و خیابانها

 

ومردان،،،دست وپابسته میان خانه و 

 

زندان

 

ومن در کوه البرزم که می لرزم

 

زمستانست

 

درختان،،،لخت و من عریان

 

که سرما سخت،،،سوزانست 

 

تو ای یلدا بلند بالا ی من امشب

 

نگاهی بر من دیوانه شیدا کن

 

هزاران زخمی از مرد و زن و کودک

 

میان کوی و برزن بر تو مهمانند

 

بیا فکری به حال مردم ما کن !!

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/9/30

فرهاد_شکوهی شهسواری

( رویای واقعی )

 

 

 

 

رویاها

 

با جنگ به دست نمی آیند

 

 

رویاها،،،

 

آرزوهای درازیست

 

  در دور دستهای ذهن انسان

 

 

رویاهای دور و دراز و دست نیافتنی

 

که گاهی بایک اتّفاق ساده

 

 مثل سیب از درخت می افتد

 

و توخبر دار می شوی

 

که رویاهایت به حقیقت پیوسته است

 

واقعیّت دارد،،،

 

 که زندگی،،،

 

بی رویا

 

امکان

 

پذیر

 

نی

 

س

 

ت

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/12/1

https://t.me/avayemehrabani

 

( یلدا )

 

 

 

توای یلدا بلندا شام تاریخم

 

تومهتابی تر ین شبهای میترایم

 

توتنها در خیال و خواب و رویایم

 

تومهتابی ترین بانوی شامی سرد

 

توخورشیدی،،،

 

که زائیدی هزاران اختر شبگرد

 

درین پایانه ی آذر

 

دلم پر درد

 

در ین یلداشب تاریک دنیایم

 

توای یلدا مرا دیدی

 

توخورشیدی،،،

 

شبی در جلو ه ای دیگر

 

دلت نور هزاران ماه پنهانست

 

دلت شاد و لبت خندان

 

خنک شد هندوانه ،،،سالم وهردرد را 

 

درمان

 

انار سرخ ساوه،،،

 

دانه دانه در دهان داری

 

دهانت سیّ و دو دندان

 

هزاران اختر و صدها ستاره از 

 

تو رخشانست

 

زمستانست

 

تو ای یلدا بلند و مهربان بانو

 

زمستان آمد و عریان درختان ،،، لختم و لرزان

 

زمین،،،در زیر پایم سخت می لرزد

 

زمان،،،استاده بی حرکت

 

سه قاب و ساعتم افتاده از دیوار

 

یکی عکس خدای غمگسار من

 

دودیگر قاب عکس سوره ی قر آن

 

درین ساعت،،،

 

زمین و آسمان شد بر سرم آوار

 

نه اشکی میتوانم ریخت

 

نه آهی مانده در سینه

 

نه حتّی کورسویی در دوچشم تار

 

بزیر سنگ وچوب خانه وخاکستر بسیار

 

هزاران اتفّاق ناگوار افتاد

 

زمین،،،لرزید

 

زمان،،،از حرکتش استاد

 

زنان،،،آواره در کوی و خیابانها

 

ومردان،،،دست وپابسته میان خانه و 

 

زندان

 

ومن در کوه البرزم که می لرزم

 

زمستانست

 

درختان،،،لخت و من عریان

 

که سرما سخت،،،سوزانست 

 

تو ای یلدا بلند بالا ی من امشب

 

نگاهی بر من دیوانه شیدا کن

 

هزاران زخمی از مرد و زن و کودک

 

میان کوی و برزن بر تو مهمانند

 

بیا فکری به حال مردم ما کن !!

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/9/30

فرهاد_شکوهی شهسواری

( ای پرستو برگرد )

 

 

 

ای پر ستو که پیام آور فروردینی

 

برو برگرد به آنجا که بهارش سبزست

 

مادرین اوّل اسفند زمستان هنوز

 

زیر برفی سنگین

 

زیر آوار هزار زلزله ی ویرانگر

 

مانده ایم زخمی و خونین به زمستان سیاه

 

زیر آوار گناه

 

 

 

 

 

ای پرستو برگرد

 

برو آنجا که بهارش سبزست

 

آسمانش آبی

 

دل دریای زلالش پر از مرغابی

 

ای پرستو برگرد

 

چشم در راه بهاری نیست

 

هرطرف می نگرم

 

اثر از سرو و گل و دشت چمنزاری نیست

 

ای دل اینجا چه قدر غمگینی

 

ای پر ستو برگرد

 

ای پر ستو

 

که پیام آور فر وردینی !!

 

 

فرهاد شکو هی

 

 

 

( رویای واقعی )

 

 

 

 

رویاها

 

با جنگ به دست نمی آیند

 

 

رویاها،،،

 

آرزوهای درازیست

 

  در دور دستهای ذهن انسان

 

 

رویاهای دور و دراز و دست نیافتنی

 

که گاهی بایک اتّفاق ساده

 

 مثل سیب از درخت می افتد

 

و توخبر دار می شوی

 

که رویاهایت به حقیقت پیوسته است

 

واقعیّت دارد،،،

 

 که زندگی،،،

 

بی رویا

 

امکان

 

پذیر

 

نی

 

س

 

ت

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/12/1

 

فرهاد شکوهی شهسواری

( فرهاد و فرخنده )



تقدیم به پرستوی مهاجر و گمشده و همسر سفر کرده ام فرخنده زنده

 این غزل را در سال 1380 روز فوت همسرم که بر اثر بیماری سرطان در گذشت سرودم

 روحش شاد ،،،یادش همیشه گرامی باد


آتش زدی بر قلب و جان و دفتر من
بر باد دادی دفتر و خاکستر من

بردی میان آسمانها همسرم را
شرمنده از چشمان خیس دختر من

رفتی مرا تنها نهادی باغم عشق
خون می چکد از دیده ام در بستر من

خشکیده خنده روی لبهای ترانه
چون سوخته اشک دو چشمان تر من

حالا چگویم من ز درد و داغ قلبم
اینجاشده زخمی و خونین جیگر من

دنیا دگر ،،،فرهاد و فرخنده،،، ندارد
از هم جدا گشتیم چرا ای همسر من ؟

(  میراث )* مانده از تو و مام (مرید)* ی
رفتی سلامم را رسان بر مادر* من

خواب وخیالم را ربوده خاطراتت
چشمم گشوده مانده هر شب بر در من

درپای سرو خانه ام جای تو خالیست
بر من نمی پیچد چرا  نیلوفر  من ؟

پائیز سرد و زرد و بادی زهر آگین
آتش زدی بر جان و آه و آذر من

اینجا زمستانی سیاه و شام یلداست
در آسمان ، ماهی نبود و  اختر  من

امشب خزر توفانی و حالم خرابست
موجی زدی ای اوّلین و آخر  من

در این دل دریایی ام دیوانه دارم
شبنم شده شرمنده شب از گوهر من

هرجا که هستم حلقه ای در لای انگشت
همچون نگینی بودی بر انگشتر من

خوردی قسم در زندگی باشی کنارم
آینده ام تاریک شد ای همسر  من

رفتی و قلبم را نمودی پاره پاره
لالم نموده لاله های پر پر  من

آتش به جان من زدی و خنده کردی
رفتی کنار گل شدی دور از بر من

رفتی به پشت سر نگاهی هم نکردی
از خود نپرسیدی چه آمد بر سر  من

بر پشت دستم داغ انگشتر نهادم
دیگر بخندم روی هرچه بدتر من !!

دیوانه ای ای دل برو در بند و زنجیر
خورشید را خونین کنم با خنجر من

بر تربت دیوانگان قرآن  بخوانید
دیوانه میخوانند من و پیغمبر  من

هرکس اگر سوگند خورد در پیش چشمم
دیگر قسم هرگز نباشد باور من

باور نمی دارم تو را ای عشق خونین
باشد خدا یار و همیشه یاور من

در نیمه شب در گوش من بانگ سروشی
آرام باش ای شاعر و ای شوهر من !!


*،،،میراث و مرید،،،اسم دوپسرانم می باشد و میراث و مرید دو یادگار من و فرخنده ی زنده  و جاویدان است در این دنیای وانفسای فانی !!


*،،،، در 4 سالگی مادرم،،،هاجر،،، را از دست دادم سر زایمان پس از من که هم مادر هم تنهابرادر طفلم به دیار باقی شتافتند و در 40 سالگی هم همسرم را بر اثر سرطان از دست دادم

 روح همه ی خفتگان خاک،،،آرام و قرین رحمت خداوند مهربان باد

مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است !!

مرگ ما هرگز نبود میل و مرادم زندگی ست
در حقیقت راه مرگ و زندگی هر دو یکی ست

(به دریا رفته میداند مصیبتهای توفان را )

بلا کشیده میخواند ز چشمان درد پنهان را



فرهاد شکوهی شهسواری

1380/4/12

فرهاد شکوهی شهسواری

(  پرواز  )



درفصلی سرد

پرنده ای یخ زده

در برفها آب شد

             از فروغ چشمان آفتاب

از او فقط خاطره ای ماند و پرواز


بمناسبت سالروز مرگ فروغ فرخ زاد

فرهاد شکوهی شهسواری

فرهاد شکوهی شهسواری

(    بلور تن  )



چشم تو و چشمه و دریای نور
اینهمه زیبایی و چشمان کور !!

روی تو شد جلوه ی خورشیدها
آنهمه انوار تو در جان خور

موی تو شد سایه ی مهتاب شب
ماه منی، آب زدی لخت و عور

آب تنی می کنی ای ماه من
دست و تنت روشن و رویت بلور

چشمه ی شیرین تو آب حیات
شعر تر و تازه و شور و شعور

چشم نبستم دل آن چشمه ات
تیر تو در قلب من پر غرور

عاشق افتاده ی اسفندیار
رستم سهراب کش زال و زور !!

آاااااااه،،،که من کشته ی تو ساده ام
سینه ی فرهاد تو سنگ صبور

شیشه تر از آینه دارم دلی
خفته چو خورشید در آن قعر گور



فرهادشکوهی شهسواری

93/10/7

فرهاد شکوهی شهسواری

قلب دو پاره ام را،،،

به پیراهن تک سایزت سنجاق می کنم

سنجاقک پر می کشد

            در سپیده و پگاه


آااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ه   !!



فرهاد شکوهی شهسواری

فرهاد شکوهی شهسواری

(   شاعر باکره  )


ای مریمم در من بکار باد و بکارت را
بوی مکائیل و نسیم آشکارت را

امشب همآغوش تو هستم عطر آمیزم
سحر سحر در سینه ام صبح و صحارت را

اکنون مسیحا زاده شد در دامن پاکت
با افترا و تهمت و دشنام یارت را

دشمن چه داند دوست در پیراهنم خوابید
خوش باش وشعری خوان و خواب دوستدارت را

خونین دلان از لاله ها هم داغ تر دیدند
دشت شقایق دیدم و آن لاله زارت را

خون می چکد از شاخسار آن درختانت
از میوه های سرخ و سیب شاخسارت را

فصل خزان ، سروی برایت راست استاده
پائیز سردست و ببین سبز بهارت را

دیروز و امروز مرا دیدی غزلبانو
کردی نگاهی شاعر این روزگارت را

سرکش ترین اسبت پی آن مادیانش بود
این توسن وحشی،،،سمند شهسوارت را

شعر تر فرهاد را شیرین ترش کردی
فردا کفن کن نازنین من نگارت را


فرهاد شکوهی شهسواری


96/11/17

فرهاد_شکوهی شهسواری

ترانه ( آغوش عشق )

 

 

دستای تو داراترین دستاس

دستی که در دستای من دارم

 

دستای تو احساس در دنیاس

توو دسّ تو دستامو میذارم

 

🍀🍀🍀چ

 

چشمای تو زیباترین دریاس

آبی تر از دریا و اقیانوس

 

احساس عمق عشق من هستی

احساس پاک وساده و ملموس

 

🍀🍀🍀چ

 

چشمای تو اون آسمون شب

چشمک ستاره میزند در اون

 

شب تاسحر محو تماشایت

هستم بزیر ناز و نور بارون

 

🍀🍀🍀ل

 

لبهای داغت روی این لبهام

آتش گرفتم از تو و تبهام

 

تابان تر از مهتاب شبهامی

اون ماه هم آتش گرفت شبهام

 

🍀🍀🍀د

 

دستان و چشمت را که بوسیدم

رفتم درون اون دلت عشقم

 

امشب در آغوش تو این قلبم

داغ ودر آتش منزلت عشقم

 

🍀🍀🍀خ

 

خاکسترم کردی تو ققنوسم

آتش گرفته قلب فانوسم

 

برهم زدی خاکسترم با باد

از نو دو دستت را که می بوسم

 

🍀🍀🍀ف

 

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/10/6

فرهاد_شکوهی شهسواری

هاشور

 

عذراپاند،،،

 

خواب مریم عذرا را می بیند

 

تی اس الیوت،،،

 

خواب الیاس را

 

ومن،،،

 

خواب مسیح رابرجلجتا !!

 

العاذرمی میرد،،،

 

                          خواب مراببیند !!

 

فرهادشکوهی

96/6/3

 

هاشور

 

 

آزادی،،،

 

ازذهن آدم می گذرد

 

امّا،،،برزمین

 

استبدادمی کند،،،

 

                                   انسان !!

 

فرهادشکوهی

 96/7/3

 

هاشور

 

 

امروز،،،

 

ناگزیر،،،

 

گریز به آزادی می زنیم

 

 امّاهمزمان،،،

 

                        استبدادمی ورزیم !!

 

فرهادشکوهی

96/7/3

 

هاشور

 

 

حقوق بشر،،،

 

رعایت نمی شود

 

چه برسد،،،

 

به حقوق حیوانات

 

واکسن هاری انسان را،،،

 

                          به سگ ها بزنید !!

 

فرهادشکوهی

96/7/3

فرهاد_شکوهی شهسواری

( گناه نگاه )

 

 

من از آن چشم سیاه توخوشم می آید

غمزه و ناز نگاه تو خوشم می آید

 

عشوه کردی و دوچشمک زدی بر چشم ترم

چوگل از چهره ی ماه تو خوشم می آید

 

از دو چشم تو شرر ریخته در جان و دلم

از نگاه ها و گناه تو خوشم می آید!!

 

آتش عشق تودرسینه ی من شعله کشید

سوخت این سینه و آه توخوشم می آید

 

آسمان دید ستاره به سرم می ریزد

صحبت صبح و پگاه توخوشم می آید

 

سربه صحرای جنونت زدم آواره شدم

مثل مجنون، سر راه تو خوشم می آید

 

باردیگرگذری کن تو ازین کوچه ی تنگ

همچو ماهی ته چاه توخوشم می آید

 

دلو خود را به دل چاه بینداز و بکش

 آب و گلها و گیاه تو خوشم می آید

 

قاصدک، رقص کن وکوه وکمر گندمزار

 

خرمنی کرده و کاه تو خوشم می آید

 

لاله ی سرخ تو شد شاهد داغ دل من

شده فرهاد گواه تو خوشم می آید

 

فرهادشکوهی شهسواری

96/5/31

فرهاد_شکوهی شهسواری

( غزلبانوی ازل )

 

 

از ازل بودی غزلبانو که این عالم نبود

تا ابد هستی کسی مثل تو از آدم نبود

 

ای خیال انگیز من،،،زیبا زن رویایی ام

مثل تو هرگز زنی زیبا دراین عالم نبود

 

ای الهه،،،ای که الهام غزلهای منی

حزن و اندوه من از این غصّه ها و غم نبود

 

عاشقی غم خوردن معشوق و شادیهای اوست

گل که بی اشک زلال و قطره ی شبنم نبود

 

ماه می بیند مرا عطرت پراکندم به دشت

پاک تر ازمن که یاس و پونه و مریم نبود

 

داغ عشقت در دل و بار امانت روی دوش

کوه و دریا دید داغ و کوله بارم کم نبود

 

من که بی تو موج دریای غم و توفانی ام

سیل می بارد سرم،،،باران تو نم نم نبود

 

آااااااه،،،ای شعر ترم خاکسترم را سیل برد

باد وتوفان بود و خاک وکلبه ام محکّم نبود

 

گیسوانم مثل یال اسب من آشفته شد

توسنی یالش پریشان تر ازین درهم نبود

 

بس کن ای فرهاد شیرین،،،نیست آن فریاد رس

شعر با ایهام و بی ابهام تو مبهم نبود

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/11/27

فرهاد_شکوهی شهسواری

( عشق ماندگار )

 

 

 

در دلم عشق تو می ماند و من می میرم

بوسه برلب بدهی باز که جان می گیرم

 

تو چه هستی که دلم عاشق چشمان تو شد ؟

چشمه ی نور شدی و ز تو من تنویرم

 

در دل آب حیات تو وضو ساخته ام

بی نمازم که طهورت بخورم تطهیرم

 

من از آن دوزخ و از باغ بهشتت دورم

آتش عشق تو در قلب من و دلگیرم

 

بی تو بی تاب وقرارم شده ام توفانی

بی تو این روز وشبم تار شده تصویرم

 

هیچ توفیر ندارد شب و روزم بی تو

منکه با عشق تو از سوی همه تکفیرم

 

تازه فهمیدکه فرهاد چه شیرین شدو تلخ

مثل دریای تو آفتابی ام و تبخیرم

 

ماهی آزاد خزر دید که مهتاب شدم

ابر و آئینه و باران شد و در تکثیرم

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/11/27

فرهاد_شکوهی شهسواری

( همسفر باد صبا )

 

 

 

می گذرد زندگی،،،در گذر بادها

می بردم با صبا همسفر بادها

 

در دل توفان شب، همره خورشید و ماه

گشته خروشان، خموش، باخزر بادها

 

موج پریشان زدم ، خنده ی مستان زدم

برف زمستان زدم در گذر بادها

 

خوف وخطر کرده ام در گذر روزگار

ترسم دلم ریخته با خطر بادها

 

خاطره ها ساختم ساده ز رویای خود

ساده ی پیچیده ام دور و بر بادها

 

خورده ام از آفتاب ،،،نور تن ماهتاب

فصل خزان و بهار ،،،گل به سر بادها

 

برف و شکوفه به سر،،،رقص کنان می روم

شوخ بهاران شدم،،،شاخ تر بادها

 

پونه و پروانه ها در دل و پیراهنم

نوگل پرپر شده، بال و پر بادها

 

دفتر فرهادتان،،،شعر شقایق در آن

سوخته آلاله ام،،،در شرر بادها

 

فرهادشکوهی شهسواری

 

93/9/27

فرهاد_شکوهی شهسواری

فاطمه ( س ) فهمیده ترین بانوی عالم  

 

 

 

مادران مهربان ومهر ومام فاطمه

دختران باوفاخوب از مرام فاطمه

 

فاطمه الگوی زیبای زنان عالم است

آسیه،مریم، سلامت از سلام فاطمه

 

 فاطمه فهمیده تر از هر زنی در عالم است

سرو آزاد وصنوبر، سبز فام فاطمه

 

زینب کبری که پیغمبر زدشت کربلاست

دختر آن شیرزن شد از کلام فاطمه

 

درد و آلام دلش با چاه نخلستان نگفت

یاعلی مرتضی دائم به کام فاطمه

 

آرزوها وامیدش راشبانه آب داد

آب بودش مهریه، داند مقام فاطمه

 

ماه می تابد هنوز درنیمه ی شبهای تار

ابر می بارد هنوز برپشت بام فاطمه

 

 زخم می نالد هنوزپهلو شکسته پیر شد

پوپک وپروانه ها بی پر، پیام فاطمه

 

کعبه ی آمال وقبرش را کسی هرگز ندید

قلب وروحم گشته مجروح از قوام فاطمه

 

من که باشم دم زنم از عشق وداغ ودرد او؟

ماه می داند غم ودرد ودوام فاطمه

 

آن غزلبانوی من شعر ترم را آب داد

تاابد فرهاد شاهد شد غلام فاطمه

 

 

فرهاد شکوهی شهسواری

 

96/8/27