از دریچه ی نگاه تو می نگرم
پنجره ای آبی
در پنجه ی آسمانی آفتابی
فروغ چشمان سیاهت
چشمه ساران را روشن می سازد و زلال
گیسوانت را افشان کن در باد
غزلخوان دفتر فرهاد
فر زانه ی آزاد
غزالان رمیده اند
آهوان آه کشید ه اند
از دو پلنگ وحشی در چشمان جنگلی ات
از زیباترین پستاندار دشت سینه ات
شکوهی
بداهه
عمريست که ما زنده ولى زنده به گوريم
از بدو تولد همه از اهل قبوريم
انگار که دنيا ز ازل خانه ى ما نيست
يک کوچه ى تنگ است که در حال عبوريم
يک عده که راضى به رضاى خودمانيم
يک عده دگر ديو صفت در پى حوريم
يک جمع به دنبال رسيدن به حقيقت
نزديک به آنيم و خود آنيم و چه دوريم
يک جمع دگر در به در نور هدايت
غافل شده از خويش که ذاتا همه نوريم
ديريست که از منتظرانيم و صدافسوس
غايب خودمانيم و به دنبال ظهوريم
حاضر نه حضوراست وحصول است، شعور است
با چشم نبين، دل بگشا ما همه کوريم
آزاد ترين مردم در بند جهانيم !
از دور عقابيم و به زنجير چو موريم
زندانيه باور شده ايم از سر ايمان
بيچاره ترين نوع ز انسان غيوريم
شب بود و قرار آنکه به صبحش برسانيم
شب رفت، ولى ما همه در خواب سموريم
من در عجبم زين همه اعجاز که هرگز
ايوب نديديم و چو ايوب صبوریم
( دولت دزدان !! )
اینجا که جواد و حسن آقا همه دزدند
جوک نیست بجان من و مولا همه دزدند
اینجا که جوان کیف زن پیر زده روز
جیب بر شده و جانی و اینجا همه دزدند
اینجا که سران باهم و اجلاس گرفتند
در جاسک و در جهرم و جلفا همه دزدند
هرمجلس و هر محفل و هر بانک و اداره
دیدم که ز پائین و به بالا همه دزدند
اینجا که شده شهر شیاطین همه جنّند
درجهنّم دولت و دنیا همه دزدند
از باغ بهشتی که در آن بوده برون شد
این مردم و آن آدم و حوّا همه دزدند
این گندم پوسیده و این سیب هوس بود
این عاشق شوریده و شیدا همه دزدند
مجنون شده ایم عاشق و دیوانه ی دزدی
مجنون من و عاشق لیلا همه دزدند
آن حاجی کعبه که طوافش همه کبرست
آن مردک و هرجایی همرا همه دزدند
آهنگ حمیرا چه قشنگست بگوشم
آن شاه و گدا با همه دارا همه دزدند
سارا که ندارد به سرش سایه ی سدری
این سوسن و آن طوطی و طوبا همه دزدند
پنج روزه که این عمر گذشت و شده پنجاه
از پنجره ها هم که هزار پا همه دزدند
در منزل ما پنجره ها پوک شد وریخت
این پرده و مبل و در و لولا همه دزدند
روستایی و شهری که به دنبال کوپن رفت
بنزین زده در باک و به زهرا همه دزدند
در کشور ما کاه و علف بود فراوان
از گاو و خر و گلّه ی خوکا همه دزدند
گرگان که به گلّه زد و گوسفند بخوردند
این پشکل ریخته،،،خر و خرما همه دزدند
از نفت بگیر تا که دگر گاز نداریم
گوزیده به چاه و پدر ما همه دزدند
از جنگ خران ، جان و جهان در خطر افتاد
اینجا که خران علی آقا همه دزدند
ازبس که خران داده سواری همه خسته
جفتک زده آقا به الاغا همه دزدند
افسوس گل آقا شده دق مرگ و بمردیم
اینجا که کل آقا و کلاها همه دزدند
اینجا که کلاغ و زغن و زاغک و روباه
این کاسب حلوا و پنیرا همه دزدند
این کفش و کلاه و کمر و چادر و این شال
شلوار وکت و پیرهن و شولا همه دزدند
این شهر که بازار شبش خر تو خری شد
این عید که حاج و خر و ملّا همه دزدند
مردم همه در رنج و عذابند و گرفتار
بیچاره و باچادر و عذرا همه دزدند
مهری که مربّی شده با مرد محلّه
شیرین و مربّی و مربّا همه دزدند
مردان همه دنبال هوسرانی و لاسند
در لاس وگاس هم زن زیبا همه دزدند
اینجا و در آنجا همه جا عشوه و نازست
شیرین و شکیلا و شکیرا همه دزدند
جینفر که لوپژ کرده پروتز لب و باسن
هم بیمه گر و بیمه شده ها همه دزدند
آقای پوتین ، کهنه رفیق،،،یار ترامپست !!
چون دولت دو تّا و رفیقا همه دزدند
اینجا که عروس خانم و داماد به سر عقد
با مهریه و عاقد و مینا همه دزدند
اینجا که چراغانی شده شهر شلوغست
این شیخ شب و شهره و شهلا همه دزدند
اینجا که کسی عارف و فرزانه ندیدم
دیروز و در امروز و به فردا همه دزدند
در شهر من شبزده دیوست و هیولاست
این سایه ی دیوار و سر ما همه دزدند
سرما زده ایم درشب توفان زمستان
در زلزله ی این شب یلدا همه دزدند
این شهر که شد شهر فریبا و شلوغست
در ولوله و هلهله، غوغا همه دزدند
اینجا که کسی نیست بفریاد دلت رس
در کشور ما جاهل و دانا همه دزدند
هم عاقل و هم عاشق و هم شاعر شیدا
هم شیخ شما شاه شماها همه دزدند
هشتاد و دو میلیون همه دزدند درینجا
از ریشه و از ذات،،،خدایا همه دزدند !!
یارب تو بگو گفته ی فرهاد حقیقت
حقّی که دروغست و فریبا همه دزدند !!
فرهاد شکوهی شهسواری
96/12/7
( غزلبانوی مهربان )
بیا بانو تو با من مهربان باش
گل سرخ و پل رنگین کمان باش
بیا بانو کنارم پنجره باز
گل گلدان چشم ناگران باش
بگیر دست مرا از پا نیفتم
پناه این دل آتشفشان باش
ببار ای نم نم باران ، بهاران
بیا بانوی آب و آسمان باش
بیابان در بیابان تشنه گشتم
کنون، دریای پاک بیکران باش
بیا بانو بباغ عشق و امیّد
گل رویای باغ ارغوان باش
غزلگوی تو در باغ بهشتم
بیا اردیبهشت باغبان باش
زمین در زیر پایت سبز گردد
بیا سر سبزی پیر و جوان باش
بهاران از تو بشکفت و شکوفه
برای من بهار جاودان باش
خزان از خنده ات گلریز گردید
گل یخ در زمستان و خزان باش
چه زیبا سرو سبزم شد سر افراز
به زندان، عاشق آزادگان باش
( بتاب ای آفتاب صبح امیّد )
افق افروز و نور خاوران باش
فروزان کن جهان و جان ز نورت
چراغ روشن جان و جهان باش
نشان عشق از آلاله گیرید
شقایقهای دشت دامغان باش
به هر لحظه به هرجایی که هستی
همیشه شادمان از این و آن باش
غزلگوی گل وحشی به دشتم
بسان بلبلان نغمه خوان باش
چو سوسن ده زبان دارم خموشم
بیا ای دل تو بامن همزبان باش
سخن گفتن ز چشمت سخت و سنگین
بیا بانو به فکر گفتمان باش
فقط دادم به تو نام و نشانم
تو تنها یار بی نام و نشان باش
ندید فرهاد تو مهر و محبّت
بیا بانو تو بامن مهربان باش
فرهاد شکوهی شهسواری
1389/10/20
( فصل سرد فاصله )
در میان من و تو فصل خزان فاصله است
بی تو نه حال صفا کردن و نه حوصله است
پیر پائیزم و بی بال و پرم زردم و سرد
نو بهاری که دل کوچه ی تو چلچله است
آن پرستوی پر از شوق و شعف پر زد و رفت
این دل غمزده ام عاشق آن هلهله است
تن من مثل درختان و پری لخت و پتی
پیرهن پاره ی گل، پا و پرم آبله است
تار گیسوی تو پیچید و دلم می لرزد
روز وشب جان و تنم در گسل زلزله است
دست دل را تو بیا بار دگر گرم بگیر
به شب سرد سکوت، گریه و درد و گله است
دست ازمن مکش ای دوست سراغم تو بیا
که درین شام سیه مرغکی بی حوصله است
شهر در آتش و دریا که به شورش افتاد
موج دریای دلم شورش این مسئله است
شعر من مدح شه و شیخ شب شهر نبود
شاعر شاهی و شیخان که پی صد صله است
غل و زنجیر به پای من دیوانه زدند
حلقه ی زلف تو در دست سر سلسله است
هیچ کس جز دل من مهر تو را حامل نیست
شاعر و شاپرکت در دل شب حامله است
تو غروب کردی و هرگز نه دگر صبح نشد
چه کسی جز تو به صبح کردن شب قابله است ؟
همه یاران من از میهن و ایران رفتند
اشک فرهاد به دنبال کدام قافله است ؟
فرهاد شکوهی شهسواری
90/2/22
( دلواپس )
شهری شلوغ
شبی بی فروغ
شاعری ،،،
پشت پنجره ،،،
شهر را می پاید !!
شاپرکی پر نمی کشد
سگی ولگرد
سگی هار
در کوچه پسکوچه ها
بجای گرگ گرسنه
پرسه می زند !!
ردّپاها را می بوید
پارس می کند !!
پاسداران شب
پلیس 110
آژیر آمبولانس
جنازه ای پیچیده درچادر
در چار راه حادثه
تصادف عمد
تصویری از پلان آخر
سکانس...
کات !
شاعری پشت پنجره ،،،
کنار کاناپه
در پستوی آشپژ خانه
سیگار بهمن پک می زند
آزادی دود می شود !!
فردا پیغام پخش می شود
شاعری در آغوش پرنده ای پرشکسته،،،
جان سپرده است
نابود می شود !!
مرگ،،،خبر نمی کند
گاهی وقتها،،،
خیلی دیر زود می شود !!
فرهاد شکوهی شهسواری
96/12/13