عباس_خورشیدی
گرم و منور،خورشید خاور
ابرو کمان و تیر تو مژگان
مجنون و عاقل در خون شناور
تاج شهان ای عمامه ی دین
در بند زلفت دیندار و کافر
رخسار ماهت،چشم سیاهت
ناز نگاهت،الله اکبر
ای کوه الفت،دشت محبت
ابر سعادت،دریای باور
بهتر ز هستی،خوشتر ز مستی
ما را شراب و ساقی و ساغر
می دارد این غم،ما را دمادم
بر دیده اشک و بر سینه خنجر
شامی نهانی با مهربانی
گردد رخی از گلبوسه ات تر
گر یار مایی،با ما وفا کن
ور خصم مایی،زین شیوه بگذر ...
عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
از این لاف دروغین داد و فریاد
چنان آزردهام کردی از عالم
که فکر خنده هم از چشمم افتاد
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
شعری که هیچ نیست
جز پرده ای مخملین و سیاه
بر قامت سکوت نفسگیر من
،
من حرفهای نگفتنی ام را
چون دختران دوشیزه در پسین خانه نهان کرده ام
از بس که گوش کسی داماد لایقی نبود
تا مفتی زبان به عقد دائمی اش درآورد
این آفتابهای آفتاب و مهتاب ندیده را
،
شعر می گویم
شعری که گم کند ذهن شما را در مسیر سکوت من
می گویم
تا هیچکس نداند
نمی گویم ...
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
این درد زیبا را مگیر از من
باور کن این اندوه جان فرسا
مردی بسازد بی نظیر از من
،
مردی بسازد با شکوه کوه
با وسعت دشت و دل دریا
با مهر خورشید و صفای خاک
مردی حقیقی مثل یک رویا
،
تنها رهایم کن برو ای دوست
من با غم تنهایی ام شادم
از بس ندیدم با خودم جز خود
در مهربانی با خود استادم
،
گاهی برایم شعر می خوانم
گاهی خودم را گرم می بوسم
یا می شوم سنگ صبور خود
یا درد و جان و شام و فانوسم
،
گاهی به خود می خندم و گاهی
بر گونه ی گلگونه می بارم
گاهی نوازش می کنم خود را
گاهی خودم را در بغل دارم
،
با من مگو از عرف و از منطق
پندم مده این ننگ و آن نیکوست
تنهایی ما را مخواه از ما
تنها رهایم کن برو ای دوست ...
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
گرم و منور،خورشید خاور
ابرو کمان و تیر تو مژگان
مجنون و عاقل در خون شناور
تاج شهان ای عمامه ی دین
در بند زلفت دیندار و کافر
رخسار ماهت،چشم سیاهت
ناز نگاهت،الله اکبر
ای کوه الفت،دشت محبت
ابر سعادت،دریای باور
بهتر ز هستی،خوشتر ز مستی
ما را شراب و ساقی و ساغر
می دارد این غم،ما را دمادم
بر دیده اشک و بر سینه خنجر
شامی نهانی با مهربانی
گردد رخی از گلبوسه ات تر
گر یار مایی،با ما وفا کن
ور خصم مایی،زین شیوه بگذر ...
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
همچون گلوله ای مرکب از خشم و احساس انتقام
با بغض می دوید،
می رفت تا با خیالات سبز کودکانه اش
آتش به جان جنگل بی رحم افکند
می خواست با قتل این قانونگذار بی مرام
در بین مردمان عشق و محبت پراکند،
از بس که هرکجا ظلم وستم دیده بود؛شنیده بود:
قانون
قانون جنگل است
دلش شکسته بود
تکرار این جمله دلش را شکسته بود ...
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
سرخ
شاید نیلی،
دست در جیب
کنج لب سیگار
تکیه بر دیوار مهربانی می زنم
زباله دان عده ای،
،
می بینم نابینایان را که با دیدنیهای خود به دیدن آمده اند
و سگ ولگرد هدایت را
چقدر زیادتر شده است! و حریصتر،
و آبجی خانمش را
به دنبال شانه است
برای گریستن
و دست
تا به گیسوان سیاهش شانه بکشد،
طوطی داش آکل در پیتزاپزی کاکا رستم است
و مرجان
نشسته روی پلکان بانک فلسطین
لیف و کیسه می فروشد،
،
هرکس به گونه ای گونه اش بوم نقاشی است
یکی با سیلی
یکی تیغ
یکی رژگونه
و یکی با خوناب
چاله ی زیر چشمانش به من می گوید
و حزن نگاهش،
،
اشکم می چکد
بینی ام می سوزد
و لبهایم
امان از سیگار،
،
باید بروم
مهدی قسطش را پرداخت
و توقف ممنوع است،
می روم
و از مهدی می پرسم :
ما کجای هستی هستیم؟
می خندد
می گوید:
تو بودنت را ثابت کن،جایش پیشکش،
راستی
آیا ما هستیم ؟؟؟
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
ای آزادی
ای دورترین تصور بشر از گیتی
ای لذیذترین لذت ناچشیده
مشهورترین ناشناخته ی تاریخ
ای آرزوی محال
مرا ببخش
،
چگونه بگویم چقدر دوستت دارم؟
با چه زبانی درد نداشتنت را به زبونان آرمیده در بند بفهمانم ؟
کجا جستجویت کنم؟
،
عشقت تو را به من نداد
مهرت تو را به من نچشاند
ذهن من
تنها از تنگی قفسم کاست
،
تو
معشوق نادیده ای
شاید یک توقع آرمانی از چرخ فلک باشی
یا انتظاری که منتظرانت را تا خود مرگ نظاره می کنی
،
مرا ببخش
ای آزادی مرا ببخش
مرا ببخش که حتی شبی را در آغوشت نخفتم
،
نگاه کن
به پنجه های زخمی و گونه های خونینم نگاه کن
پیشانی شکسته ام را ببین،
من در آرزو و به جستجوی تو
تک تک شیارهای قفسم را
هزاران هزار بار آزموده ام
،
اگر این دلنوشته را می خوانی
این کلام عاشقانه را باور کن
دوستت دارم ...
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
سیگار بیاورید،صد نخ لطفا
واعظ اگر از شدت مستی مردم
بی غسل مرا ببر به دوزخ لطفا ...
#عباس_خورشیدی
سنگ زیرین آسیاب شدم
می ننوشیدم و خراب شدم
خودکشی نکردم مرا کشتند
آتشم کشیدند و آب شدم
#عباس_خورشیدی
چشمان سبز تو چراغ قرمز من است
من رد نمی شوم
حتی اگر خود خدا جریمه ام بکند
حتی
اگر خود خدا
جریمه ام بکند
من رو به خنده های قرمز تو روانه ام ...
#عباس_خورشیدی
درد گران دل را آسان و ساده گفتیم
حرف گرفته دل با روی گشاده گفتیم
رفتند چون سواران بی وقفه سوی جانان
پای پیاده رفتیم رنج پیاده گفتیم
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
دردی که تمام عمر من زیست مرا
غیر از تو عزیز جان چه در هستی هست؟
گویم چه ز بودن تو که نیست مرا
#عباس_خورشیدی
خسته ام
خسته ام کاش بیاید تبری
خسته ام بس که کلاغ
آشیان ساخت سر شاخه ی من
میوه هایم را خورد
بدنم را آلود
و مرا بست به دشنام و پرید
،
خسته ام
کاش بیاید تبری
#عباس_خورشیدی
با توام ای رهبر گمکرده راه
ای به چاه افتاده در سودای ماه
بازگرد از عشق بی فرجام خویش
با توام ای دل که بس کن اشتباه
#عباس_خورشیدی
یک روز
سرو بارور می شود
شکوفه هایش لاله
میوه اش سیب
طعمش آزادی،
یک روز
روز جاودانه خواهد شد ...
#عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
ای طبیب دل ماتم زده ی ریش بمان
گفتمش ای به جهان راحت جان،باش،مرو
ای مرا جان و روان،خویشتر از خویش بمان
بردمش دست به زاری به گریبان بنشین
اشکم افتاد به پایش نفسی بیش بمان
نوش جانت به من بی کس درمانده بخند
بر منت هست اگر نوش و اگر نیش بمان
گفتمش مات تو بودم ز سرم تاج افتاد
گرچه می داری ام اندر حرم کیش،بمان
این چنین ساده از این عاشق بیدل مگذر
پای یک وعده ز صد وعده ی زین پیش بمان
رفت و رفت،زیر لبش خنده کنان زمزمه کرد
دل تو دادی،تو در این آتش تشویش بمان
عباس_خورشیدی
با خود که در خیابان حرف می زنم
مردم می خندند
خرسند از خوشحالی مردم
من هم
،
آنها خیال می کنند
من با خودم قهر بوده ام و آشتی کرده ام
،
برخی گمان می برند
دیوانه ی خودم شده ام
دیوانه دیوانه گفتنشان شنیدنی ست
بسیار شادمانه است
،
یک روز
تا قلب مهربانشان از اندوه قهر من با خودم رها شود
در انتهای رقصی عاشقانه با خودم
خیلی نجیب
برای خودم جان می دهم
باشد که شاد شود خاطر این اهل دوستی ...
عباس_خورشیدی
با باد پی ات آیم و با ابر بگریم
بی وقفه تو را خوانم و بی صبر بگریم
تا زنده ام از عشق تو خالی نشود جان
از داغ ندیدار تو در قبر بگریم ...
عباس_خورشیدی
موسی
در دامنه ی کوهسار
محمد
در غار
و علی سر در چاه
با مذهبی که زیر پای سیاست له شده است
من
حرفهای نگفتنی ام را کجا ببرم ؟؟؟
عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
با اخم بجز وعده ی لبخند چه دادی؟
آزادی ام از حسرت آغوش؛چه گویم؟
دلبند به دلبسته بجز بند چه دادی؟
عباس_خورشیدی
ملک و سامانی که در آن آب و نان
جز درون سفره ی دلال نیست
شاعرش مداح این و آن شود
عاشقش را جز به شهوت فال نیست
،
مرد دانشمند آن طوطی صفت
دلبر دلبند آن در بند سود
بهره ی خون شهیدش اختلاس
میوه هایش حاصل افسون کود
،
خاکهایش شور و آبش غرق گند
کودکانش شیشه های سنگ کار
مجلسش مهدی برای خواب و چرت
جنگلش صحرای بی جاندار و دار
،
صدق؛جانی در تن چرک دروغ
مهر؛ابزار لطیف دست خشم
فهم در حد شعار و ادعا
واقعیت برده ای در حصر چشم
،
هوش را معیار؛نیرنگ و فریب
صبر را معیار؛تاب بار ننگ
ابر را تصویر دود است و غبار
در سرای بوق و آژیر و تفنگ
عباس_خورشیدی
نام این رابطه چیست؟
عشق؟
عادت؟
نیاز؟
من نمی دانم چیست
من فقط می دانم
جز تو با هیچ کسی
هیچ نمی یابم
نمی بینم
نیست ...
عباس_خورشید
با درد چه می باید؛وقتی که دوایی نیست؟
آسیمگی سر در راهی که به جایی نیست؟
پرواز چه آوازیست؛در محبس و طوطیوار
وقتی که به جز زندان ردی ز سرایی نیست ...
عباس_خورشیدی
چقدر تن بفروشد که لباسی بخرد ؟
چقدر جان بدهد نان شبش را ببرد ؟
شهر باید چقدر خالی از آدم باشد
تا که حوا پی نان از شرفش درگذرد ؟؟؟
عباس_خورشیدی
عباس_خورشیدی
پای چراغ راهنما
تو سمت من بیا
،
من غرق در ذوق و ترس و اشتیاق و حیا نگاه می کنم
زیبایی تو را
تو رد شو
من
بعد از مرور چندباره ی آنچه دیدهام
بعد از عوض شدن چندباره ی رنگ چراغها
بعد از شنیدن خنده های کاسبان بر احوال من
می روم
هرچند نمی دانم چرا،کجا،تا به کی
،
راستی
من با دسته ای گل که دستم نیست ایستاده ام
تو با خنده ی همیشگی ات بیا
بیا ...
#عباس_خورشیدی