جز فرو پاشی عذابی سهم این دیوار نیست !
از خرافات کهن پرهیزگاری ، عار نیست !
دم بدم نو می شود اندیشه همراه زمان !
امتیاز کهنه بر نو ، موجب ادبار ، نیست ؟
خنده ی دیوانه بر عاقل ، ندارد درد و غم ؟!
برتری دادن به مجنون ، غصه ای خونبار نیست ؟!
امر ممکن می شود ممکن ، چو حکم روز و شب !
در نبود هیچ چیزی ، حاجت انکار نیست !
جانمان می سوزد آنجا که خرد را رد کنند !
آنچه می خواهی بماند ، صاحب این کار نیست !
رفتنی خود می رود ، بی سعی و کوشش ، دیر تر !
عامل امر خیانت ، خستگی بردار نیست ؟!
ساعت افتادن تندیس وحشت هم رسید !
وقت رفتن ، مستبد را ، فرصت اخطار نیست !
شام آخر را خودش ، با چنگ و دندان می خورد !
اهل بیت دیو وحشت ، با خود او ، یار نیست !
کس نمی فهمد ، چه می گوید ، خودش هم بی حیاست !
دفع ای دیو خشونت ، پیشه ی اغیار نیست !
او برای اینکه ، ممکن ، امر ناممکن شود !
در دل اندیشه می خوابد ، دمی بیدار نیست
یوسف رحمانی
" رسوا"
جز فرو پاشی بر این بی بند و باری جور نیست !
هیچ پایانی به کفر و بی خدائی دور نیست !
اندک اندک جمع ما را نا خوشی برد از نفس !
از نفس افتاده را گامی دگر مقدور نیست !
سرو ها را سر بریدند ، بغض ها را خورده اند !
هیچکس بر سر نوشت هیچکس مامور نیست !
دست ما کوتاه اگر باشد درازی کوچک است
هیچ موری در بزرگی شهره و مشهور نیست !
کاش میشد عکس او در ماه دل پیدا نبود !
چیز دیگر جز تماشا دیده را منظور نیست !
همنشینی با تبر دارد درخت بی ثمر !!
هیچ ماموری برای قتل خود ، معذور نیست !
پرده افتاد و نمیان شد قضایای عجیب !
چشم تا وقتی ببیند فاسقی مستور نیست !
آنکه می گوید بگو ، آگه نشد از حرف ما !
دیدن و گفتن برای چشم و لب دستور نیست !
چشم تا وقتی ببیند لب پی تفسیر اوست
خامه ی رسوا بجز گفتار حق مجبور نیست !
یوسف رحمانی
" رسوا "
غصه ای نیست که ما مردم ایران نخوریم
فاش و پنهان غم ویرانی ایمان نخوریم !
از بد حادثه اخلاق فرو پاشیده ست !
نیست روزی که غم دشت و بیابان نخوریم
سفره ها خالی و در شهر پر از نامردی ست
باکمان نیست که ده سال دگر نان نخوریم
آش آغشته به خون پخته شد از غفلت ما
لحظه ای نیست که بیخود غم زندان نخوریم !
رندی و دزدی و تزویر فراوان شده است
کاش می شد بشود نان خود ارزان نخوریم !
لگدی نیست که بر پشت و سر ما نخورد !
پشت پا نیست که از گردش دوران نخوریم !
رنج شلاق کشیدیم و هراسان نشدیم !
پس چرا طعنه ی لبخند خیابان نخوریم ؟
شیخ فهمیده اگر سخت بگیرد ، سهل است
بیش ازین مردم بی باک ، غم جان نخوریم
کاش می شد نشود دشمن "می" شیخ مفید !
چونکه دیگر پس از این باده ی پنهان نخوریم !
شرح رسوائی ما رفته به آنسوی زمین
بهتر آنست که ما غصه ی پایان نخوریم
یوسف رحمانی
" رسوا "
دست در دست جنون دادی و ویران کردی
دست در سفره ی خالی فقیران کردی !
خاطری امن ندارد کسی از دست جنون
شهر را با همه ی خاطره ویران کردی !
شرح ویرانی این خانه ندارد پایان !
شرط ویرانی این خانه چه آسان کردی !
رخت در خانه ی شیطان رجیم افکندی !
کوره راه هدف شرک ، خیابان کردی ؟
کاروان رفت و تو از راه سلامت دوری
شهر را پشت سرت دشت و بیابان کردی!
دین و ایمانی اگر بود ، به یغما دادی !
ظلم و بیداد درین خانه فراوان کردی !
نیست در دامنه ی عشق و جنون چیز بدی !
حسن مستی و جنون از همه پنهان کردی
از بد حادثه گر مهر تو در جائی بود !
آنهم از بی خردی زود پشیمان کردی !
کاخ امنیت این شهر فنا شد به خدا
هر کجا شور و شری بود تو عصیان کردی
شرح رسوائی ما را به جهان افکندی !
عشق را مفسده ی ملت ایران کردی !
یوسف رحمانی
" رسوا"
این رنجموره را در ناچاری دوری از استاد عباس طاهری و در سوگ جای خالی آن بزرگ مرد همیشه زنده و به صورت بداهه به روی کاغذ آورده ام
موج می زد ، در نگاهش زندگی
چشم می انداخت بر دیوانگی
روز و شب را مثل هم
طی کرد و ، رفت
با نگاهی که نمی شد ناامید !
دوستان را محترم می داشت ، سخت
با ادب بود
از ادب بیرون نرفت !
تا مگر عرض ادب ، تزویر شد !
دیگر از ساکت شدن پرهیز داشت
در تماشا ، بی محابا بود و ، رک !
هیچ چیزی در نگاهش بد نبود !
روی موج سادگی افتاده بود
حرفها را ساده بر لب می نشاند
دوستی را در حریم خود
رعایت می نمود !
مشکلش شهر سیادن بود و بس !
حرفهایش منطق امروز داشت
گر چه از دیروز چیزی کم نداشت !
در مسافرخانه ی گیتی دمی
گرم استادی و شاگردی شد و ...
یاد دادن را مقدس می شمرد !
مثل اقیانوس آرام و عمیق
بی نهایت بود و بی اندازه دور ...
لیک دست کودکی
شوخ و بازیگوش را
کز سر تفریح بر آب گوارائی
فرو می رفت ، راحت می گرفت !
دستهایش بی نهایت باز بود
دست گیری را مقدس می شمرد
در مسیر زندگی بخشنده بود
دور دست خاطرش پر بود از شور و شعف
در همین نزدیکی از لبخند
ایرادی نداشت !
کارش از اندیشه بیرون رفته بود !
آبش اما
در همین لیوان
میشد سرد از های ایاز
از نشستن در تفکر سخت
می شد ناامید !
خوابهایش را طلائی دیده بود !
آدمیت را
بدست آورده بود !
از لجاجت سخت دوری می گزید !
احتیاطی ز بیان واژه داشت
حرفها را می زد ، اما با ادب
دل به تسکین شقایق داده بود !
ایستائی را مقدس می شمرد !
ایستائی بر سر حرف و عمل !
ور نه از ماندن خجالت می کشید !
میشد از انبان او حرفی کشید !
راه را همواره تنها رفته بود !
خوب میدانست همراهی نخواهد داشت
در حرف و عمل ...
شانه اش حتی دمی
با عبور مهربانی خم نشد !
حرفهایش را به کرسی می نشاند !
لیک ، حرف دیگران را می شنید !
گفتگو را محترم می داشت
با صبری عظیم !
منطقش طعم حقیت داشت ، در وقت بیان
لحن حرفش را به آرامی فهمیدن سپرد
همدلی را همزبانی می نمود !
مهربانی را رعایت می نمود !
سخت گیری ، سخت ز او مانده بود !
در مقامات هنر رحمی نداشت
ریشه های تشنه را سیراب میکرد از بیان
بین هر فاصله پل بود ، خودش !
پاسداری کرده بود یک عمر از علم و ادب
ریشه اش از دوستی پر گشته بود
پای هر حرفش شعاعی گرم داشت
لبش دچار همیشه بود !
و دچار را عاشقانه زندگی بخشیده بود
غمش ، غم نا فهمی معنا بود
ناله اش از نگفتن حرفی بود
که کسی زود نمی گرفت !
مانده بود که ناگاه برود !
مانده بود که دست فهمی ، هر چند کوچک را
به دستان سرد ما بدهد !
و ... حالا رفته است
که حسرتش بماند !
که جای خالی اش
ته مانده ی اشکی که در مشک چشم
مانده است
سر ریز شود !
و حالا دریغ و حسرت است که :
صندلی خالی اش را
در این روبروی سکوت
پر از حضور خاطره اش کند !
اشک چه می فهمد ؟!
صندلی خالی از او را
با چند قطره اشک پر کردن
محال است !!
یوسف رحمانی
"رسوا"
دور شد اصل تو از وصل و ، پریشان نشدی
دل به شیطان رجیم دادی و ، انسان نشدی
هر چه کردند بیایی به ره و ، راست شوی
رفت ایمان تو از دست و ، پشیمان نشدی
دیو هم دیده فرو بست به کردار بدش !
از بدی دور شد ابلیس و ، تو ، حیوان نشدی !
داد آدم به تو آزادی و شیطان خندید !
قدمی دور تو از خصلت شیطان نشدی !
دشت ها تشنه شد از آتش جور و هوس ت !
ریشه می خواست بباری ، که تو باران نشدی !
عشق و سر زندگی از حاصل عمر تو گذشت !
درد شد فاتح درمان و ، تو درمان نشدی !
راست می گفت غریبی که تو یارش بودی !
خاک می جوشد ازین غم ، تو خروشان نشدی !؟
آدم آورد " به این دیر خراب آبادت " !
شده از کرده پشیمان و ، پشیمان نشدی !
گفت : آدم شو و رسوا مشو از عادت بد !
چشم ها خون به کف آورد و ، مسلمان نشدی !
یوسف رحمانی
" رسوا"
در نگاهم
کلاغ سیاهی ست
که هر وقت
به حیاط این خانه می روم
مرا از شاخه های این نارون بزرگ
بالا می برد
و به ابرها می رساند
نگاهم
کلاغ سیاه کوچکی ست
که وقتی از پنجره ی این اطاق
به برفها خیره می شوم
سفیدی برف
حضور کوچک مرا
اعلام میکند
تا سردی و یخبندان این خانه را
که در آن
عشق وظیفه ی کوچکی ست
گرم کند
یوسف رحمانی
" رسوا"
راست گوئی هنر هیچ گرفتاری نیست
سادگی را که دگر هیچ خریداری نیست
ما گرفتار دروغ و دغل و تزویریم
در دل هیچ کسی رونق و بازاری نیست
صف صد مشکل بیهوده کنار در توست
در زمانی که دگر هیچ ترا یاری نیست
نیست شرمنده ی فعل بد خود یک فاعل
رشوه می گیرد و از کرده ی خود عاری نیست
گره ای کور میان همه ی ثانیه هاست
در صف خیر و خوشی هیچ طرفداری نیست !
دست و پای همه در کار گناهی گیر است
اصل شرمندگی از کرده و رفتاری نیست
فتنه گر ، فتنه گری می کند و ، آزاد است
روی دوش همه جز غصه و غم ، باری نیست !
هر که بد می کند آخر به خودش می بالد
در هوا داری حق ، هیچ هوا داری نیست
باطل از کثرت باطل شده معقول دگر !
نیک و بد را که دگر حایل و دیواری نیست !
شده وارونه دگر حاصل هر نیک و بدی !
غم زیاد است و دگر حاجت آزاری نیست
می شود دید که رای همه با گمراهی ست
لحظه ای فکر کس آزاد ز ادباری نیست !
یوسف رحمانی
"رسوا"
برف شاخه ها را
تکان می دهد و ...
حرف مرا ... !
تو در من می باری
خیابان ، کوچه ، خانه سرد می شود
حرف هایت سرم را سفید کرده اند و ...
برف کوچه را ...
دلم روشن است ...
دلم گرم است ...
تو می باری و من آب می شوم !
و از چشمان خیس تو
می لغزم ...
تقصیر تو نیست
حضور تو
خیالم را پر از گریه می کند !
حرف که می زنی
درد روی برف راه می رود !
یخ زمین آب می شود
درد تمام زمین را می گیرد
و دشت ها از درد
خشک می شوند
یوسف رحمانی
"رسوا"
دست از سر اختیار من بردارید
تقصیر مرا به حال خود بگذارید
آزادی من برای من کافی نیست
از دیدن آزادی من ، بیزارید ؟ !
تنهایی من غرور خود را دارد
چون برگ خزان دیده ، شما بسیارید
من عاشق غصه های خالی بودم
در خاطر این غصه حقیقت دارید
در حافظه ی نگاه من بنشینید
تقصیر مرا برای من بشمارید
آسودگی از شما نفس می گیرد
تنها فقط این وسط شما هشیارید ؟!
سر شاخه ی زندگی پر از خاموشی ست
ای غصه و غم ، شما فقط بیدارید
هر آنچه نمی شود بگویی ، گفتم
دیگر پس از این مرا به خود بگذارید
یوسف رحمانی
" رسوا"
این پنجره های بسته را باز کنید
در حال و هوای تازه پرواز کنید
آن قصه ی عشق بی سر انجام گذشت
یک زندگی دوباره آغاز کنید !
لب خسته شد از غرور الفاظ قدیم
معنای جدید و تازه احراز کنید !
از واژه به جمله های نو راه برید
با شهد سخن دوباره اعجاز کنید
از صید معانی کهن برگردید !
معنای جدید و تازه ابراز کنید
صد راه به سوی مقصد خود دارید
پرهیز ز راه شبهه انداز کنید !
راهی که به غصه می رسد ، بی راه است
شور و شر و فتنه را ، ز سر باز کنید
با گام جدید راه دیگر پوئید !
از روح و روان ، آینه غماز کنید
اکنون که نفس کشیدن اینجا سخت است
این پنجره های بسته را باز کنید
یوسف رحمانی
" رسوا "
درد را دادند و ، درمان برده اند !
آنچه را نتوان بیان ، آن برده اند !
راز این غفلت ، نمی داند کسی
هر چه مشکل بود ، آسان برده اند !
آنچه می باید بگویم ، گفته اند !
چشمهایم را به زندان برده اند !
لب اگر چیزی نمی گوید ، رواست !
باد آوردند و ، طوفان برده اند !
آنکه می گوید زبانش قاصر است
فاش آوردند و ، پنهان برده اند !
قلب انسانها تهی شد از وفا
سفره ها را خالی از نان برده اند !
عاقلان را جا نهادند و ، بسی
بهر دولت ، مرد نادان برده اند !
یوسف رحمانی
" رسوا "
شده دل باز به آن حلقه گرفتار امشب
دور باد از تو فغان ای دل بیمار امشب
مدتی چند شدم عاشق چشم سیهی
قصد آن کرده دلم را دهد آزار امشب
ساکن چشم تو بودم که شدم عاشق او
باید آن قصه برایت کنم اظهار امشب !
خنده رویی که دلم برد و نشد عاشق من !
به گمانم شده بس طالب دیدار امشب
گر چه از فتنه ی چشمش به یقین افتادم
شده دل مشتری آن لب تبدار امشب !
تا کجا باز بیفتد دل زارم ز نفس
عکس چشمش زده ام بر در و دیوار امشب
طره ی موی سیاهش شده دروازه ی مرگ
عکس رویش شده یکباره دل آزار امشب
یوسف رحمانی
" رسوا "
از صورت خود نقاب را بردارید !
بین دل و دین حساب را بردارید !
تا کی به امید زندگی خوابیدن ؟
از حافظه عشق خواب را بردارید !
اینجا همه با دروغ خود می خندند !
از جشن ریا ، شراب را بردارید !
مانند جهانیان به خود بر گردید !
از قسمت خود عذاب را بردارید !
دیگر به چه عشقی به دعا آمده اید ؟
از چشم دل این سراب را بردارید !
تا کی بی امید جام ساقی ماندن ؟
این جام شراب ناب را بردارید !
با دشمن جان خود دگر منشینید !
از دل غم و التهاب را بردارید !
با شعر و شراب و عاشقی خوش باشید
جز این دو سه ، انتخاب را بردارید !
یوسف رحمانی
" رسوا "
عزم آن داری وجودت را فدای غم کنی ؟
تا خدا را شاهد شهری پر از ماتم کنی ؟
سرو قامتهای عاشق را بیاور با خودت !
تا مگر با سجده بر شیطان ، مرا آدم کنی !
غمزه ی چشم سیاهی را بیاور در نظر
تا سر عشاق را در زیر پایش ، خم کنی
یک خیابان زندگی وقتی به من زل می زند !
از چه می خواهی مرا بازیچه ی عالم کنی ؟
وقتی از مجموعه ی گلها ، گلی پژمرده است !
عمر خود را سعی کن ، وقف گل مریم کنی
باغبانان زیادی دل به مریم داده اند !
بوی مریم می دهی ، تا غصه را مرهم کنی !
بوی گلهای زیادی در چمن پیچیده است
هر چه دارم می دهم ، ما را دمی با هم کنی !
بین مردم هستی و با اهل دل بیگانه ای ؟
باز می خواهی جهان را هم فدای غم کنی ؟
یوسف رحمانی
" رسوا "
هر چند عادت کرده ای بازنده باشی !
رنج دو عالم می کشی تا زنده باشی !
مرگ است پایان خزیدن در خیابان !
آخر چرا باید ز خود شرمنده باشی !؟
طول ارادت های ما ، عرض کمی داشت !
عرض ارادت کن ، که با آینده باشی !!!
با خفت و خواری خزیدن ، زندگی نیست !
پرواز کن ، تا خرم و پاینده باشی
شوری به پا کن در تن فقر و متانت !
تحصیل معنا کن ، مگر سرزنده باشی
ارزش ندارد از برای عمر کوته ؛
بهر زر و زیور ، غلام و بنده باشی !
باران بدبختی نمی گیرد ، توقف !
مادام کز بغض و بلا ، آکنده باشی !
تعطیل کردی لذت تنها شدن را ؟!
خورشید وش تنها ، ولی ، تابنده باشی !
مرغ سعادت می پرد از روی بامت !
کاری مکن در زندگی بازنده باشی !
یوسف رحمانی
" رسوا "
با اینهمه خود سازی سلطان عقب گردیم
ناراضی و راضی را همراه خود آوردیم
دشمن که بجای خود ، یاران همه بد بودند
دنیا همگی دیدند ، با خویش چه ها کردیم
اول همه دنیا را همدست بدان کردیم
بس کینه که در دلها با حوصله پروردیم
دوم همه همراهان ، خود دشمن ما بودند
با کل جهان گفتیم : ما مرد هماوردیم !
سوم به زنان خود ، نیرنگ و جفا کردیم
گفتیم ، سخن موقوف ، خاموش ، که ما مردیم !
دیگر چه بگویم از ، برنامه ی این جنبش ؟!
یکبار دگر باید زین پیله رها گردیم !
از بسکه سخن گفتیم ، در سایه ی خاموشی !
دیدیم ز بی دردی ، ما ذات غم و دردیم
یوسف رحمانی
" رسوا "
راضی مشو از چشم سیاه تو بیافتم
چون قطره ی اشکی ز نگاه تو بیافتم
آنقدر مرا خوار مکن در بر مردم
تا خاک شوم بر سر راه تو بیافتم
پروانه صفت شمع حضور تو مرا سوخت !
سهل است که از صورت ماه تو بیافتم
خود کردم و از کرده ی خود نیست مرا غم
باید خودم از بار گناه تو بیافتم !
غیر از تو مرا نیست دگر همدم و یاری
باید به تمنای پناه تو بیافتم !
کنکاش من ار باعث رسوائی من شد
این بوده مقدر که به چاه تو بیافتم
رسوا شده ام بسکه به دریا زده ام دل
ترسم که ز نفرین و ز آه تو بیافتم
یوسف رحمانی
" رسوا"
دوست داری زنده باشم تا که معدومم کنی ؟
عکس میگیری بچسبانی به اعلامیه ، مرحومم کنی ؟ !
حکم صادر می کنی من مستم و عاقل توئی ؟
از حقوق شهروندی که ندارم ، باز محرومم کنی ؟ !
داستان میسازی از بار گناهانم به کذب !
تا در آن بیدادگه ، هر بار محکومم کنی ؟ !
رومی و زنگی توئی ، یا روم ، یا زنگی ، منم !
زنگی ام ، تکلیف داری روم ، معلومم کنی ؟ !
داخل پرونده ام را با دغل پر کرده ای ؟
سخت می گیری بترسم ، نرم چون مومم کنی ؟!
ظلم می ورزی ولی من بر نمی تابم ترا !
فیلم می گیری که با اقرار ، معصومم کنی !؟
از نفس می افتی از بس می زنی روی سرم !
زنگی مستم ، هدف داری که از رومم کنی ؟!
پاکباز شهر عشقم سخت می گیری به من ؟!
مشت می کوبی به فرقم ، تا که مظلومم کنی ؟!
من نمی ترسم ز مرگ و ، زنده ام تا پای گور !
دوست داری زنده باشم تا که معدومم کنی ؟!
یوسف رحمانی
"رسوا"
هر چه را باید ، نباید کرد و رفت
کینه ها در سینه ها پرورد و رفت
برد از مجموعه ی ما ، سرخوشی
درد و ماتم با خودش آورد و رفت
رسم نامردی به مردم یاد داد
مرد ها را کرد آخر سرد و رفت
زندگی رسم قشنگی داشت وقتی او نبود
خاک بر سر کرد هر چه مرد و رفت
سرخی آتش به مردم میرسید
چهره هامان عاقبت شد زرد و رفت
اتحاد سرخوشان ، در هم شکست
داد بر ما یک جهانی درد و رفت
هر چه ممکن بود ، ناممکن شده
ملت ما را روانی کرد و رفت
یوسف رحمانی
" رسوا "
روزگاری در جوانی ، روزگاری داشتم
در دل لبخند و شادی اعتباری داشتم
غم نمی آمد سراغم ، هر چه غمگین می شدم
در زمستان حوادث ، برگ و باری داشتم
در گذشت روزگاران ، روزگارم تیره شد
منکه در فصل زمستان هم بهاری داشتم
صورتم را سرنوشتم خط ناکامی کشید
مادرم تا بود من صبر قراری داشتم
رفت و ما را روزگار بی وفا از هم گرفت
شب که می شد در فراغش حال زاری داشتم
پیری و دوران هجران و غرور یار بد
تاکنون حال بد و اندوهباری داشتم
بعد از این هم زندگی ناسازگاری می کند
من که عمری چشم خیس و اشکباری داشتم
زندگی ناسازگاری می کند با صادقان
بی صداقت با غم و زاری چه کاری داشتم ؟
دستهایم بسته اند و چشمهایم باز باز
منکه روزی دست باز و ، اقتداری داشتم
یوسف رحمانی
" رسوا"
حرف از دهنش فقط سوالی می شد
از دایره ی وجود خالی می شد !
خاموشی اگر خودش به او می چسبید
هر گوشه ی صورتش زغالی می شد
بغضی که گلوی خسته اش را می بست
از پای نمی فکند ، عالی می شد
با مرگ اگر کسی تجارت می کرد
افسانه ی مرگ هم ریالی می شد
تا مرگ اگر نبود ، شوری ، ذوقی
سر تا سر زندگی خیالی می شد
معنا که نمی شود نباشد ، در حرف
ور بود که عطف حرف ، مالی می شد
دانش به کنار ، در غیاب معنا
این شعر طناب دار قالی می شد
ای کاش میان حرف من تا حرفش
معنا همه گونه انتقالی می شد
من از همه ی جهان سخن می گفتم
او با همه ی وجود ، حالی می شد
شمشیر به سینه ام اصابت می کرد
اندوه من از وجود خالی می شد
یوسف رحمانی
" رسوا "
تنها به بهانه های واهی ، گاهی
افتاده ام از چشم سیاهی ، گاهی
تکرار نمی شود ، ولو در رویا
شاهی کند افتاده به چاهی ، گاهی
هر چند نمی شود به چشمی عبرت
افتاده کسی بر سر راهی ، گاهی
از دل چو بر آید آتش افروزست ، آن
سوز دل و بی کرانه آهی ، گاهی
صد رستم پهلوان بلرزد ، پایش
.از غمزه ی تیر یک نگاهی ، گاهی
یک آه جگر سوز شود ویرانگر ؛
ظلمی رسد از دست سپاهی ، گاهی
یک پند گر جانب پیری باشد
بر خسته دلی شود پناهی ، گاهی
جو فروشی کرده ای ، گندم نمائی میکنی !؟
این چه دریائی ست در آن نا خدائی میکنی ؟!
" گوی تزویر و ریا را در میان افکنده ای ؟ "
بهره بر میداری از ما ، خود ستائی میکنی ؟!
یک سپر در دست با باتوم به مردم میزنی ؟
با نوای دزد و قاتل همصدائی میکنی ؟!
می نشینی عکس برمیداری از فریاد خلق ؟
با دو چشم باز بر مردم خدائی میکنی ؟!
سفره های خالی ملت ندارد نان خشک !
تو سوار پورشه داری خود نمائی میکنی ؟!
ملت اینک دارد از تبعیض می نالد ، بدان !
خلق ما را فتنه گر می خوانی از آنها جدائی میکنی ؟!
اینکه می بینی خروش مردم یک کشور است ؟!
باز هم با دشمن ما همنوائی میکنی ؟!
منکه دارم شاخ در می آورم زین ماجرا ؟!
روز و شب راز و نیازت را ریائی میکنی ؟!
ننگ و رسوائی نمی فهمی مگر در زندگی ؟
جو فروشی کرده ای ، گندم نمائی میکنی ؟!
یوسف رحمانی
" رسوا"
زورم به غزل نمی رسد
نو گفتم !
با هیچکسی میانه ام خوب نبود
بامن همه قهرند ... ولی
رفتم در خانه ی خدای قادر
از هیچکسی نگفتم
از تو گفتم !
این جا همه جو فروش و
گندم خواهند !
من کوله ی گندمم به دوش اما باز
تا اینکه
اگر دروغ هم می گویم
اینبار دروغ مثبتی نو باشد !
زینرو همه جا بجای گندم ،
با عشق !
گندم به همه دادم و ...
از جو گفتم !
این بود که با تمایل
از روی حساب
زورم به غزل نمی رسد
نو گفتم !
یوسف رحمانی
" رسوا "
(بداهه )
فرض کن ملت ایران همه شیطان هستند !
از عملکرد خود این خلق پشیمان هستند !
تو چرا عامل قرآن و شریعت نشدی ؟!
فکر کردی همه اعمال تو ، پنهان هستند ؟
دزدی و رشوه که امروز ندارد عیبی !
فرض کن رشوه و دزدی همه بهتان هستند !
دشمنی با همی ی خلق جهان ، یعنی چه !؟
همه ی مردم اعراب ، مسلمان هستند !
چهل سالی ست که مرگ همه را می خواهید !
فکر کردی که همه مثل تو انسان هستند ؟!
قبله گاه همه تان کشور امریکا شد !!
بچه های همه تان ساکن آلمان هستند !
انگلستان شده برنامه ی هر روز شما !
ساکن آن طرف آب ، مدیران هستند !
شهر ها یکسره از دود و ترافیک ، مستند !
روستا ها که نگو ، یکسره ویران هستند !
آنقدر غره به عمامه و نعلین نشوید !
طرف صحبت تان ملت ایران هستند !
یوسف رحمانی
" رسوا "
دل بردنت را دیده ام ، دل دادنت را هم
از دل ربودن های گه گاه تو آگاهم
وقتی که می گویم بیا ، عمدا نمی آئی
نا گفته می گوئی ترا دیگر نمی خواهم
یک روز با شکل غرور من نبودی جفت
منهم دمی از درد و اندوهت نمی کاهم
راهت پر از بی راهه های بی سرانجامی ست
من جز نگاه گرم و گیرایت چه می خواهم ؟
هر جا که هستی باش ، بی دلخسته گانت
من هر کجا باشم ترا آنجا هوا خواهم
بسیار در رفتی و من ، بسیار وا ماندم
هر جای دنیا هم که باشی با تو همراهم
زیبا ترین شکل پرستیدن ، هوا خواهی ست
من با تمام آسمانها ، در تو ، گمراهم !
من را به پای آرزو های تو آوردند
افسوس دیدم من ازین دیوار ، کوتاهم !
یوسف رحمانی
" رسوا "
وعده دادند آب و برق و گاز مجانی شود
معنویت وارد فرهنگ ایرانی شود !
مسکن و کار از حقوق هر جوان میهن است
پول نفت و گاز صرف امر انسانی شود
رشوه گیری حذف می گردد ز ارکان امور
ازدواج هر جوان راحت به آسانی شود
مالک این کشور و این خاک ، مردم می شوند
قدرت افتد دست ما ، هر سال ارزانی شود
بین مردم هیچ فرقی نیست در بازار کار
پول نفت و گاز تسلیم هر ایرانی شود !
ما همه خدمتگزار مردم این کشوریم !
روح اسلامی اگر باشد ، فراوانی شود
لاف استقلال و آزادی و جمهوری زدند !
نیست ممکن یک نفر مسئول ، روحانی شود !!
افتخار ما فقط خدمتگزاری است و بس !
کارها گر دست ما افتد ، مسلمانی شود !
حال بعد از سی و اندی سال ما خود شاهدیم
نیست کار مانده ای تا فاش و پنهانی شود
یوسف رحمانی "رسوا"
تنهائی ام را با کسی قسمت نکردم
اما به این تنهائی ام عادت نکردم !
پشت حجاب شیشه ای خود نشستم !
با هیچکس غیر از خودم خلوت نکردم
ماندم میان بستر تنهائی خود !
بیرون نرفتم از خودم ، جرات نکردم !
تنهائی ام را با خودم هر جا کشاندم
تنها به هر جا رفتم و ، غیبت نکردم
در جشن تنهائی خود ، تنها نشستم !
کس را به این خلوت سرا دعوت نکردم
دیوار تنهائی من ، بی انتها بود !
گفتم که بگریزم ز خود ، همت نکردم !
تنها نشستم با خودم ، تنهای تنها !
یک لحظه حتی با خودم صحبت نکردم
بودم ، ولی تنها ، نه همرنگ جماعت !
رسوا شدم ، اما ازین وحشت نکردم !
گفتم بیاسایم ، دمی از رنج و زحمت !
وقت آنقدر کم بود ، که فرصت نکردم
یوسف رحمانی
" رسوا "
دیدی که آخر با خودم پرواز کردم ؟
رقصی دگر با خویشتن آغاز کردم ؟
دیدی نماندم در حصار تنگ چشمت ؟
دیدی خودم هم با خودم پرواز کردم ؟
حالا تماشا کن غبار رفتنم را
با رقص خود خاک زمین را ساز کردم !
از پشت سر نام مرا آواز کردی
نام ترا از روبرو آواز کردم !
با برگ برگ این درختان حرف دارم
یکبار دیگر با زبان اعجاز کردم
دست زمین از دست و بال من رها شد
درد دلم را با اجل ابراز کردم
راه عبورم را گشودم تا قیامت
تا مرگ راه زندگی را باز کردم
بودم و نبودم را به پای دل نهادم
دنیای بعد از چشم خود را خاز "۱"کردم
ترک بدن کردم ، نماندم با وجودم !
ترک حقیقت با همین ارماز "۲" کردم !
از پیش پای آرزو ها پا کشیدم
جنگ و جدل در امتداد ناز کردم
از خاطرات زندگی پا پس کشیدم
معنای دیگر از خودم احراز کردم !
نا گفتنی ها گفتم از طرز سکوتم !
عشق و جنون را با خودم همراز کردم
یوسف رحمانی
" رسوا "
خاز = جستجو
از چاله در آمدیم و در چاه شدیم
خوردیم به ناچاری و آگاه شدیم
رو راست ترین مردم دنیا بودیم !
از فرط دروغ مثل روباه شدیم
کوروش به ما درس جهانداری داد
در چنبر قادسیه گمراه شدیم
فهماند که از دروغ دوری جوئیم
افسوس که با دروغ همراه شدیم
سر فصل تمدن جهان ایران است
با فکر جهان وطن جهان خواه شدیم
ما را که به دین دیگران کاری نیست !
مهتاب ترین شمع همین راه شدیم
شمشیر عرب به ما خیانت آموخت
زان زخم به بعد هماره خود خواه شدیم
چون کوه برابر حوادث بودیم !
زان قصه به بعد سبکتر از کاه شدیم
فرهنگ بزرگمان وفا داری بود
از یمن جفا کوچک و کوتاه شدیم