یوسف_رحمانی

لبت زندان و لبهایم شد احضار

که گیرد بوسه های داغ و تب دار

 

 

بنازم ‌ گونه های آتشینت 

که دل را می کشاند پای اسرار

 

 

برای آن لبانِ گُل اناری

عحب حُکمی که قاضی دادِ این بار

 

 

اگر چه متهم راضی به آن نیست

ببوسم دست قاضی را به تکرار

 

 

چه حُکمی را که قاضی دادِ ای کاش

ابد میدادِ حُکمش را نه یک بار

 

 

به این هم معترض هرگز نیَم من

هزاران آفرین دارد چنین کار

 

 

چه زندانی ، چه زندانبانِ نازی

به صورت سیب سرخی داری انگار

 

 

شکایت کردِ چشمانت به قاضی

خطایم چوبه ی دار است و اجبار

 

 

تو زندانبان بیا حُکمت کن اجرا 

لبانم روی لبهایت بکش دار

 

 

یوسف_رحمانی

 

یوسف_رحمانی

‍ عشوه کم کن نازنین تا دیده شیدایت کنم

ماهِ شب را هالۀ رخسار مهلایت کنم

 

یک نظر باگوشۀ چشمت به رویم تازه کن

تا دو چشمانم نثار چشم شهلایت کنم

 

نا شکیبایی مکن امروز و در فردای من

چون شدم مجنون توخواهم که لیلایت کنم

 

یک قدم بر عالمِ خاکسترم بُگذار تا

لاله و آلاله را فرش قدم هایت کنم

 

خواهَمت تا دل گشایی بر دل غم دار من

این دلِ غم دیده را در قلب مینایت کنم

 

 هر شب آرام از نگاهم بی تعلل میروی

شعله جانم میزنم تا شمع شبهایت کنم

 

من که مهجورم ز روی ماه تابانت ولی

گو کجا باید بجویم تا که پیدایت کنم

 

در فراقت آنچنان بارَد ز چشمم اشک غم

رودِ خشکِ دیدگانم نَهر دریایت کنم

 

گرچه بستی در به روی آرزوهایم ولی

دسته گل ، با حسرتی آویز درهایت کنم

 

بیوفایی کردی اکنون ، رو به حرمان میروی

 اندکی آهسته رو تا من تماشایت کنم

 

یوسف_رحمانی 

 

 

🍃🌸🌼🌸🍃

 

یوسف_حمزه

سپیده دم که می آید زمان رفتنش غوغاست

ز بامم پر کشید آخر، تنم نالان، دلم تنهاست 

 

منم آن مست درمستی ، حوالی دو چشمانت

چنان مستی که میدانی،به دستم باده در میناست

 

بیان از دل چو برخیزد،نگاه از عشق میریزد

چه آفتها که بر جانم،فتاده دیده ام دریاست

 

گل نازم بخواب امشب،صبوری کن که بعد از این

شب تیره چو بگریزد،سپیده میدمد فرداست 

 

به صفر عاشقی وقتی،تورا یاد آرم ای جانا

طلاطم های پی در پی،به ساحل های دل دریاست

 

قلم در دست میگیرم،چو شعر من تو را دارد

چه بنویسم ،چه ننویسم ،تمام غصه ام پیداست

 

همه ی دلخوشی ها را،به یکباره شبی برده

درون شعرهای من ،اثرهای غمش با ماست

 

شبی با بغض پنهان در بغل آواره خواهم شد 

میان ماندن و رفتن ، همه عشق تو پابرجاست

 

به برگی که فرو افتاده در پیچ همان کوچه

قدم های بلند تو، به قدر مرگ در دنیاست

 

یوسف حمزه 

 

یوسف_حمزه

🌻

 

بخوان ترانه ی من را به حجم دل تنگی 

تویی که با من دیوانه بر سر جنگی

 

به جای نیش و کنایه کمی نگاهم کن 

که مالک همه چشمان قهوه ای رنگی

 

میان کوچه ی باران رسیدی و دیدم 

گمم درون الفبا ..........شیبه آونگی 

 

جنون کشیده مرا آن فتاده از پایم

بیا دوباره کنارم ، چقدر دل سنگی

 

خیال تو به سرم پرسه زد غزل گفتم   

تویی که بیت بیت غزل را همیشه آهنگی

 

نشسته ام به تماشای گوشی دستم 

خبر بده به پیامی ، تلفنی ، زنگی

 

یوسف_حمزه

 

یوسف_رحمانی

گر ‌بریزد با نسیم از شانه هایت موی تو

 

خود نمیدانی چه طوفان میکند گیسوی تو

 

گر برقصانی به دور گردنت زلفان مست

 

گل فشانی میکند آن منظر مه روی تو

 

گوشهٔ چشمت کُنی شمع ِ فروغ انجمن 

 

خود نمایی میکند‌ مژگان و هم ابروی تو

 

هان چه تزیین کرده آن خال لبت روی تو را

 

چشم و دل را میکنم قربان خال روی تو

 

نازنینا زینتت پوشان ز بیگانه که من

 

گشته ام آواره در هر جا که باشد کوی تو

 

در سحرگه فارغ آید صحبت من با نسیم

 

آن نسیمی که نوازش میکند گیسوی تو

 

یوسف_رحمانی

یوسف_رحمانی

دگرگون میکند رویت. مطهر. چشم زاهد را

 

به یغما می برد زلفت عبادت های عابد را

 

 

 

مریزان موج زلفت را به روی سینه ات با نو 

 

که شیدا میکند حتی خدای حَیِ واحد را

 

 

یوسف_رحمانی

 

یوسف_رحمانی

من باشم و میخانه و خُم های نهانت

یک جُرعه بنوشانی ام از جام لبانت

 

مستم بکنی خیره بمانم به دو چشمت

تا بوسه زنم کنج لب و روی زبانت

 

گیرم سرِ گیسوی کمندت به دو دستم

تا وَسمه کشانم به دو ابروی کمانت

 

از ناوک مژگان بکشی تیر سنان را

آنگه شوَم آهو , بنشینم به نشانت

 

حیرت زده گردم به تو هنگام تماشا

از دیدن ِ رُخساره ی زیبا و جوانت

 

ای کاش تو هرگز نَرَوی تا به پَیَت من

جویا شوَم از هر که به دنبال مکانت

 

آگه شدم از رفتنِ بی موقع ات امروز

از طرز نگاه و هم از آن لَحنِ بیانت

 

شد گر چه تمام این غزل و کار من اما

دنبال تو در عالم بی نام و نشانت

 

#یوسف_رحمانی

یوسف_رحمانی

عشوه کم کن نازنین تا دیده شیدایت کنم

ماهِ شب را هالۀ رخسار مهلایت کنم

 

یک نظر باگوشۀ چشمت به رویم تازه کن

تا دو چشمانم نثار چشم شهلایت کنم

 

نا شکیبایی مکن امروز و در فردای من

چون شدم مجنون توخواهم که لیلایت کنم

 

یک قدم بر عالمِ خاکسترم بُگذار تا

لاله و آلاله را فرش قدم هایت کنم

 

خواهَمت تا دل گشایی بر دل غم دار من

این دلِ غم دیده را در قلب مینایت کنم

 

 هر شب آرام از نگاهم بی تعلل میروی

شعله جانم میزنم تا شمع شبهایت کنم

 

من که مهجورم ز روی ماه تابانت ولی

گو کجا باید بجویم تا که پیدایت کنم

 

در فراقت آنچان بارَد ز چشمم اشک غم

رودِ خشکِ دیدگانم نَهر دریایت کنم

 

گرچه بستی در به روی آرزوهایم ولی

دسته گل ، با حسرتی آویز درهایت کنم

 

بیوفایی کردی اکنون ، رو به حرمان میروی

 اندکی آهسته رو تا من تماشایت کنم

 

#یوسف_رحمانی 

یوسف_حمزه

سپیده دم که می آید زمان رفتنش غوغاست

ز بامم پر کشید آخر، تنم نالان، دلم تنهاست 

 

منم آن مست درمستی ، حوالی دو چشمانت

چنان مستی که میدانی،به دستم باده در میناست

 

بیان از دل چو برخیزد،نگاه از عشق میریزد

چه آفتها که بر جانم،فتاده دیده ام دریاست

 

گل نازم بخواب امشب،صبوری کن که بعد از این

شب تیره چو بگریزد،سپیده میدمد فرداست 

 

به صفر عاشقی وقتی،تورا یاد آرم ای جانا

طلاطم های پی در پی،به ساحل های دل دریاست

 

قلم در دست میگیرم،چو شعر من تو را دارد

چه بنویسم ،چه ننویسم ،تمام غصه ام پیداست

 

همه ی دلخوشی ها را،به یکباره شبی برده

درون شعرهای من ،اثرهای غمش با ماست

 

شبی با بغض پنهان در بغل آواره خواهم شد 

میان ماندن و رفتن ، همه عشق تو پابرجاست

 

به برگی که فرو افتاده در پیچ همان کوچه

قدم های بلند تو، به قدر مرگ در دنیاست

 

یوسف حمزه 

یوسف_رحمانی

نا توان از گفتن معنای باطل نیستم ! 

غرق دریای غمم ، در بند ساحل نیستم ! 

 

زیر کلک تند و تیز من ، ورق تب می کند ! 

بوی معنا میدهم ، معنای باطل نیستم 

 

ناتوان در حوزه ی عقلم ، توانا در جنون ! 

زین دو بیرونم ، ولی ، تحصیل حاصل نیستم ! 

 

زیر و روی منطق و اخلاق را ، گردیده ام ، 

از سخن های فرا اندیشه ، غافل نیستم ! 

 

ساده چون آهن میان کوره ، عاشق می شوم ! 

اهل تسلیمم ولی ، بی ضربه کامل نیستم ! 

 

زیر سر سندان سخت و ، روی سر پتکی قوی !! 

هر دو تا را می پذیرم ، گر چه جاهل نیستم ! 

 

می شود را می توانم ، خود به خود ممکن کنم ! 

خارج از عقل و جنونم ، زین دو شامل نیستم ! 

 

بستر شعر و شعورم ، زیر سندان بلا ! 

در تضاد صورت و معنا ، مقابل نیستم ! 

 

روزگارم را پر از سندان و چکش کرده اند ! 

زیر بار ضربه های سخت ، عاقل نیستم ! 

 

در حریم مسجد و میخانه " می " نوشیده ام ! 

حامل معنا ولی ، معنای حامل نیستم !! 

 

با ترازوی خرد ، کارم به رسوایی کشید ! 

در زیان کامل اما ، مرد کامل نیستم !! 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

در مقام باطل از احقاق حق دم می زنی !؟ 

دم ز حق با مردمان چشم خود کم می زنی ! 

 

سرخوش از پیروزی باطل علیه حق ، ولی ! 

مجلس لبخند را با گریه بر هم می زنی ؟! 

 

گوی سبقت می ربایی از خطا کاران دهر ! 

آتش حسرت به جان خلق عالم می زنی !! 

 

هستی و ، از فیض بودن هیچ نفعی در تو نیست ! 

روز و شب از کار عمران وطن دم می زنی ! ؟ 

 

سر خوشی را بر نمی تابی ، به غم دل داده ای ؟! 

جشن ملی را ، هم اینک رنگ ماتم می زنی !؟ 

 

از نمی دانم نمی گویی ، ولیکن جاهلی ! 

از توانایی خود لاف مسلم می زنی !!؟ 

 

پرچم بیداد بر فرق ستم کوبیده ای ! ؟ 

با همه بیداد ، حرف از عشق آدم می زنی !؟ 

 

در وفا داری به غم ، شایسته ی فرسودنی ! 

در فسونکاری دم از روح مجسم می زنی ! 

 

منطق و اخلاق را شرمنده کردی در بیان ! 

در جوانمردی دم از اخلاق رستم می زنی !؟ 

 

قاتل سهراب هستی و فغان سر داده ای !؟ 

یک شب آخر در دل تهمینه ، پرچم می زنی ! 

 

یک نشانی از تو با تهمینه می ماند بجا ! 

وهم پاکی و وفا بر کشور جم می زنی !؟ 

 

پهلوانی را به پابوس خیانت برده ای !؟ 

زخم خود را با غم سهراب ، مرهم می زنی !؟ 

 

طوق رسوایی به گردن داری و ، ناغافلی ! 

در مقام باطل از احقاق حق دم می زنی !؟ 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا 

یوسف_رحمانی

سرنوشتم را گرفتم ، سرنوشتت را بگیر 

سهم خود را از همین حالا ازین دنیا بگیر 

 

از ادب طرفی نمی بندی ، مودب مردنی ست ! 

از همین حالا کمی در ناسپاسی جا بگیر 

 

انتهای آدمیت ، ابتدای آدمی ست ! 

 

آنچه از فردا طمع داری ، همین حالا بگیر ! 

 

راه امن مهربانی در مسیر وحشت است

یا ز راه سرنوشت من برو ، یا پا بگیر !! 

 

من نمی دانم ولی ، وقف نمی دانم مباش ! 

سادگی بگذار و از ، آگاهی ام امضا بگیر 

 

من پر از دریای پر آشوب جمع قطره ام 

یا سراغ از من مگیر و ، یا که از دریا بگیر 

 

هستی ام را در میان قطره ها گم کرده ام 

بهره ی زیبایی از اشعار این رسوا بگیر !! 

 

من خودم را در مسیر جمله ها کردم فنا 

آبرو داری ، سرت را پیش من بالا بگیر !! 

 

من اسیر سرنوشتم ، سرنوشتم لودگی ست ! 

شاهد حرف مرا از یوسف تنها بگیر !! 

 

پرده دار خانه ی عشقم ، محبت هدیه کن 

اندکی دادی ، بیا از دست من ، صد ها بگیر !! 

 

من کجای قصه ام را بد نوشتم ، هان بگو ؟! 

تا نپرسم من سوال زشت را ، زیبا بگو 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

آه اگر ، آه مرا ، از من نگیرد روزگار ! 

آه اگر دردی نباشد ، از تو در من ، یادگار ! 

 

عیش خود را پس گرفتم ، از گلوی ناخوشی ! 

چیست در من ، از تو غیر از ، دردهایی ماندکار ؟! 

 

من تمام آنچه بودم را سپردم بر عدم !

هیچ فردایی ندارم ، هیچ چیزی در کنار ! 

 

ساعتم را خوب یا بد ، داده ام اندیشه برد ! 

من سزاوار غم و دردم ، بگو بر من ببار !! 

 

انتهای وحشتم افتاده ام از دست و پا 

کو قراری که بگیرم از قرار او ، قرار ؟! 

 

کاش می شد من نباشم ، آنچه می بینی کنون ؟! 

روزگارم را تبه کردم ، به دور از انتظار !! 

 

دست های بسته ام را باز کردم با دو دست !! 

روزگارم تیره شد ، با رخصت پروردگار !! 

 

آبروی رفته هرگز بر نمی گردد به دست ! 

جز همین ، چیزی ندارم دیگر از آموزگار !

 

آنچه با من کرده ای ، با هیچکس دیگر مکن ! 

مانده بد کردن درین دنیا برایت افتخار ! 

 

آه اگر آهم نسوزاند گلو گاه ترا ! 

یا نگیرد از تو تاوان مرا این روزگار ؟!! 

 

من به رسوایی خود خرسند و شادم ، شاد باش ! 

من دو پا دارم ، که بر میدارم اینک ، الفرار !! 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

تا خدا بازیچه ی مشتی سخنور می شود ! 

مومن امی ز دانشمند بهتر می شود !! 

 

تا به صورت می دهی ارج و ، ز باطن غافلی ! 

ریش بر صورت نماد عشق و باور می شود ! 

 

از تخصص تا تعهد ، هیچ پیوندی مجو ! 

چون تخصص در تعهد نیز محور می شود ! 

 

از عدالت می گریزد گردن قانون گریز 

بی تخصص قاضی القضات کشور می شود ! 

 

اختلاس و ارتشا همواره می ماند بجا ! 

تا عموی دزد در پرونده داور می شود ! 

 

پول و زور و منصب و قدرت کمال کاملند ! 

کسب منصب با تخصص چیز دیگر می شود ! 

 

در فضای مبهم و زهد و ریای فتنه جو ! 

دین مردم آلت دست ستمگر می شود !! 

 

حوزه ی مشروعه با رای مفسر ، جفت و جور ! 

زین سبب مشروعه از مشروطه بهتر می شود ! 

 

زور و زر محدوده ی خود را فرا تر می برند 

در فشار این دو ، قانون زود لاغر می شود !! 

 

خائن و خادم طلبکار صداقت می شوند ! 

نیک با بد زین میان یکسان و همسر می شود ! 

 

تا نباشد خوب و بد را امتیازی در میان 

گوش بدکاران یکی دروازه ، آن در می شود ! 

 

عمر رسوا این وسط بیهوده می گردد هدر ! 

فعل او با فعل بدکاران برابر می شود !! 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

تا دلی داری که می سوزد ، یقین از آدمی 

تا پر از شور و شری ، با نسل آدم ، همدمی ! 

 

هیزم دل ، عشق و ، دوران جدائی ، آتشش ! 

چار چوب زندگی عشقست و ، بنیادش ، غمی ! 

 

غم به قدر ذره بسیار ست ، در این زندگی 

گاه رنج زندگی جز غم ، ندارد مرهمی ! 

 

انکه چون فواره می بارد ز چشمش اشک و خون ! 

غم ندارد پیش آنکس که نمی بارد ، نمی !! 

 

گر چه جز شادی نمی ارزد به اندام بشر ! 

گاه می ارزد غمی کوچک به قدر عالمی ! 

 

شادمان باش و زمین را غرق شادی کن ، عزیز

این جهان ارزش ندارد نا گران باشی دمی ! 

 

دلخوشی می زاید اینجا از جوار دلخوشی 

چونکه ماتم ریشه دارد در کنار ماتمی ! 

 

در فرار دائم از غم بوده ام در طول عمر 

دیده ام غمهای بسیاری درین دنیا ، همی 

 

آنچه از آن می گریزی در به در دنبال توست ! 

بی خبر از آنکه خود در کوره ی غم ، می دمی 

 

می شود پنهان شد و ، خود را ز خود پنهان نمود ! 

خود ولی بهتر خبر داری که با خود خرمی !! 

 

می شود رسوای عالم بود و از خود دل ربود ! 

با خودت بیگانه اما ، گاه با خود در همی !! 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

عالم از مجنون پر اما ، دیگر از لیلا تهی ست 

وامق از میل وصال هر که جز عذرا ، تهی ست ! 

 

تا به یاد دل نیافتی ، دل نمی گیرد قرار

قطره تا دریا نگردد ، از همه غوغا تهی ست ! 

 

گربه وقتی موش میگیرد به فکر خوردن است 

موش در انبار گندم ، فکرش از فردا تهی ست ! 

 

آدم ظاهر فریب از صورت خود غافل است 

صورت آئینه از دنیا و ما فیها تهی ست ! 

 

جز من من ، کس نباشد از من من با خبر 

آنکه خود را می فریبد از غم دنیا تهی ست ! 

 

قطره می داند که جز دریا ندارد مقصدی ! 

قطره تا دریا نبیند ، مغزش از دریا تهی ست ! 

 

ظاهر از آرایه های سست می گیرد نشان 

چشم ظاهر بین نگاهش از جهان ما تهی ست ! 

 

آبروی رفته هرگز بر نمی گردد به اصل 

رفته یاد و خاطرش از علت اینجا تهی ست ! 

 

جوی جاری می رود تا عضوی از دریا شود 

حرف لغو و یاوه هم ، از نعمت معنا تهی ست ! 

 

تا صدف پر در نگردد ، گوهری پیدا نبود ! 

در معنا از کلام سست این رسوا تهی ست 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

‍ هر پگاه نو با یک نگاه نو

 

 

 

#دل_دیدنی_های_شهرسرب_وسراب(فرگرد 925)

 

 

 

  بوسه؛«شورِ شوق» و «سرورِ ذوق»!

 

 

 

 

    بوسه «ژرف ترین بیانِ احساس» و «شگرف ترین زبانِ سپاس» است.   

 

عشق و عاطفه چون «فوجی جوشان» و «موجی خروشان» ، 

 

از «دریای جان» به سوی «سیمای جانان» روی می آورد

 

و همه«بود» و «وجودِ» عاشق را 

 

با «کمالِ طلب» بر «زلالِ لب» می نشانَد.

 

بوسه ،«شراره ای از شَرَر» و «نظاره ای از نَظَر» است،

 

که از «خرمنِ آتشِ خُفته» و «گُلخَنِ عطشِ نهُفته» زبانه می کشد ، 

 

و «لبِ دلدار» را با داغی «تبِ یار» می گدازد!

 

بوسه،«شورِ شوق» و «سرورِ ذوق» است،

 

که همه «التهابِ جان» را به «جنابِ جانان»می بخشد.

 

بوسه،«حرارتِ آغوش» و «اشارتِ خاموش» را 

 

در «کوره لب ها» و در «تنوره شب ها»می گدازد.

 

«بوسه مادرِ خرسند» بر «گونه فرزندِ دلبند» ،

 

نه «کِرِشمه خیال»،که «چشمه زلال» است.

 

از «چَشم این چشمه» و «کَشِ این کِرِشمه» ،

 

«زلالِ مهر می جوشد» و «خالِ چهر را می نوشد».

 

بوسه،گاه «آژوی مقدَّس» است و گاه از «روی هَوَس» است.

 

مباد که این «آژوی مقدَّس» بر «دستانِ هر کس و ناکس» بنشیند.

 

بوسه،وسیله «نیل به درگاهِ قُدّوسی» است،

 

نه «میل به بارگاهِ دستبوسی»!

 

 

 

#شفیعی_مطهر

 

—------------------------—

 

شراره: جرقّه،ریزه آتش که به هوا بپرد

 

شَرَر: جرقه ها

 

نظاره: نگریستن،نظرکردن

 

گُلخَن: آتشخانه،تون،آتشخانه حمام

 

جناب: آستانه،درگاه

 

کَش: بغل،سینه،تهیگاه

 

کِرِشمه: ناز،غمزه،اشاره با چشم و ابرو

 

آژو: کوشش،همت و غیرت(واژه اوستایی) 

 

نَیل: رسیدن به مطلوب، به دست آوردن مطلوب،رسیدن به مراد و مقصود

 

قُدّوس: پاک و منزّه از هر عیب و نقص،یکی از نام های باری تعالی

 

 

#صدابانورحمانی

یوسف_رحمانی

ایمان مردم را به حق ، نابود کردند

دین را به تزویر و ریا محدود کردند

 

دزدان اگر شب کاروانی می ربودند 

در روز روشن دزدی مشهود کردند

 

دلهای مردم را به دست خود شکستند 

آتش زدند ، ایمان ما را دود کردند

 

دین را محل رزق و روزی کرده بودند

مردم زیان کردند و آنها سود کردند

 

زندان و حبس و بند و شلاق آفریدند

راه جنون و عشق را مسدود کردند 

 

از دین فقط ظاهر فریبی قصدشان بود

هر فکر دیگر را به کل مردود کردند 

 

عدل و عدالت شد فریب رشوه خواری

دریای کشور را به سان رود کردند

 

بردند و خوردند و کماکان می فریبند 

ما را حرام فتنه ی موجود کردند

 

سیخی اگر در خانه ی ما بود ، بردند

در بندر خود یک دکل مفقود کردند 

 

از ما سجایای علی (ع) را می ستاندند 

اولاد خود را پیرو نمرود کردند

 

تصویر وحشتناکی از حق می کشیدند

ایمان مردم را به حق ، نابود کردند

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

هیچ دقت کرده ای ، حرف دلم را می خورم ؟! 

تا تماشا می کنی ، من بی هوا جا می خورم ؟! 

 

حق هر کس پیش من باشد به او پس می دهم !! 

غصه های دیگران را لیک ، تنها می خورم ؟! 

 

حالم از دیدن بهم خورد ، این چه تصویر بدی ست !! 

لولی مستم که از چشم تو ، تیپا می خورم !!

 

هر کسی نوعی عزادار دل زار خود است ! 

منهم از حالا غم مجنون لیلا می خورم !! 

 

من خودم پروانه ام ، افسون آتش دیده ام !! 

غصه ی بی تابی پروانه ها را می خورم !! 

 

قاتلم را می ستایم ، دور او پر می زنم ! 

در میان سوختن ، آب از تماشا می خورم ؟! 

 

با خودم زیر غرور آرزو افتاده ام ! 

عشق زیبایی ندارم ، رنج زیبا می خورم ! 

 

شاعری آتش پرستم ، شور آتش دیده ام ! 

غصه ی دیوانگی را در تماشا می خورم ! 

 

می روم تا با خودم عهدی ببندم زیر تیغ 

طعم شلاق حقارت را همینجا می خورم ! 

 

دیده ام را بسته ام ، بر جسم نا زیبای ترس !! 

رنج همرنگ جماعت نیست رسوا می خورم !! 

 

می رسد وقتی که محتاطم برای دیگران 

رنج و اندوهی جدا از سوی پروا می خورم !! 

 

روبروی آرزو استاده ام با لودگی ! 

جرعه ای دیوانگی از ظرف رویا می خورم !! 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

هان ، بگو ، در خانه ی من ، خانه می خواهی چکار ؟!

آشیان گم کرده ی من ، لانه می خواهی چکار ؟! 

 

آب دریا را بچش ، اندازه ی خود را بدان 

کوزه ات پر می شود ، پیمانه می خواهی چکار !؟ 

 

در خیابان حالت از نرخ سخن بد می شود 

مفت و مجانی خوشی ، یارانه می خواهی چکار ؟ 

 

خانه ی گردآفرین است این ، زمین مهر و کین ! 

با چنین شیری ، یل مردانه می خواهی چکار ؟! 

 

بابک ایران زمینی ، با همین شادی بساز 

یار افشین ، دشمن بیگانه می خواهی چکار ؟! 

 

دشمن افراسیابی ، عاشق تهمینه ای !! 

در زمین کفر و دین ، فرزانه می خواهی چکار ؟! 

 

تا مقیم خانه ی دردی ، چه باک از دشمنان !؟ 

همدم دیوانه ام ، دیوانه می خواهی چکار ؟! 

 

خانه ام را داده ام ، چندی در آن دل خوش کنی !! 

در همین آتش بسوز ، پروانه می خواهی چکار ؟! 

 

رستم دستانی و ، تهمینه را دادی طلاق ! 

قاتل سهراب ، پس افسانه می خواهی چکار ؟! 

 

سرزمین فکر تو ، پرورده ی رسوائی است ! 

سرفراز زندگانی ؛ شانه می خواهی چکار ؟ 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

سفره باز است که شاید خبر نان برسد 

ریشه در حسرت آن است که باران برسد 

 

اینهمه منتظرانند درین دشت و دمن

که مگر همهمه ی فصل بهاران برسد

 

شهر ها پر شده از دیو و دد و شیر و پلنگ

وقت آنست نشانی هم از انسان برسد

 

باغبان دست دعا برده به درگاه خدا

تا مگر آیتی از بخشش و احسان برسد 

 

کوچه خالی شده از همهمه ی مردم دل

کودکی نیست ، صدا از لب خندان برسد 

 

می برد باد صبا آه مرا دشت به دشت 

تا صدا ی عطش از دشت و بیابان برسد 

 

آب انگار ندارد خبر از ریشه ی خشک

درد دارد سر آنرا که به درمان برسد 

 

آه مظلوم برون می زند از خانه ی ظلم

لب قرار است که یک روز به جانان برسد 

 

جرعه ای مهر و مجبت نرسیده ست به ما

سر این رشته گمانم که به سامان برسد 

 

خبر آمد خبری می رسد از مجلس غم

شاید اینبار عنایات فراوان برسد

 

دانه ها بی خبر از بخشش انوار نسیم

نگرانم سر این رشته به طوفان برسد 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

ما هزاران آه و افغان در گلو گم کرده ایم
در مسیر کوی حیرت روبرو گم کرده ایم

صبری از اندازه بیرون رفته ی اهل دلیم
در نخستین گام رفتن آرزو گم کرده ایم

راه را سلانه اما با صداقت رفته ایم
حیرتا ، با این صیانت آبرو گم کرده ایم

ختم اخلاق و عطا و دلخوشی را خوانده ایم
ساقی بی خان و مانیم و سبو گم کرده ایم

می زنیم لاف از رفاقت در تمام طول عمر
در همان زنگ رفاقت عطر و بو گم کرده ایم

دوستان را دشمن و با دشمنان تا پای جان
همرهیم و ، اصل خود را کو به کو گم کرده ایم

رهروان بی خیالیم و هدف مهمان ماست
حرف دل را در سر بی مو ، چو مو گم کرده ایم

در تعارف مثل مجنون عاشق و دیوانه ایم
در نماز وصل خود ، رسم وضو گم کرده ایم

عاشق آزادی و ، در بند و زندان ریا
راه عشق و عاشقی در کوی او گم کرده ایم

می رویم و راه را رسوای عالم کرده ایم
در مسیر آرزو ها جستجو گم کرده ایم

 


یوسف رحمانی
" رسوا "

یوسف_رحمانی

در بلبل شوریده صفا هست وفا نیست

آنجا که وفا نیست برای همه جا نیست 

 

در مملکت عشق محبت کن و بگذر 

در مردم دل ساده گرفتاری ما نیست 

 

افسوس که چشم طمع هیز نشد کور 

در حلقه ی چشم همه جائی ، که حیا نیست ؟! 

 

ما مردم دلپاک پر از گنج حضوریم 

در وسعت قلب همه ، جز یاد خدا نیست 

 

اما چه کنم بخت بد من شده پا پیچ 

خوشبختی ما از هوس هرزه جدا نیست ! 

 

یک مشت گدازاده ی سالوس رسیدند

از ما که گرفتند و ربودند ، صدا نیست 

 

از مکتب حرص و طمع و آز بترسید ! 

زیرا که در آن بهر هنر هیچ بها نیست 

 

دل میبرد اما به سر تیغه ی ساطور 

افتاده در آن دام ، به هر حیله رها نیست

 

سر نیست اگر داده کسی پای جنونش 

دل مرده در آن سینه مهیای صفا نیست 

 

دل میبرد و می کشد و نیست ندامت

دردیست که در ساحت آن هیچ دوا نیست 

 

رسوا شده را هیچ ره صلح و صفا نیست 

البته که زین دامنه ها مهر و وفا نیست !! 

 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

‍ عشوه کم کن نازنین تا دیده شیدایت کنم

ماهِ شب را هالۀ رخسار مهلایت کنم

 

یک نظر باگوشۀ چشمت به رویم تازه کن

تا دو چشمانم نثار چشم شهلایت کنم

 

نا شکیبایی مکن امروز و در فردای من

چون شدم مجنون توخواهم که لیلایت کنم

 

یک قدم بر عالمِ خاکسترم بُگذار تا

لاله و آلاله را فرش قدم هایت کنم

 

خواهَمت تا دل گشایی بر دل غم دار من

این دلِ غم دیده را در قلب مینایت کنم

 

 هر شب آرام از نگاهم بی تعلل میروی

شعله جانم میزنم تا شمع شبهایت کنم

 

من که مهجورم ز روی ماه تابانت ولی

گو کجا باید بجویم تا که پیدایت کنم

 

در فراقت آنچنان بارَد ز چشمم اشک غم

رودِ خشکِ دیدگانم نَهر دریایت کنم

 

گرچه بستی در به روی آرزوهایم ولی

دسته گل ، با حسرتی آویز درهایت کنم

 

بیوفایی کردی اکنون ، رو به حرمان میروی

 اندکی آهسته رو تا من تماشایت کنم

 

#یوسف_رحمانی 

 

 

🍃🌸🌼🌸

یوسف_رحمانی

بسکه غوغا می کند بر گوش این دفتر ، قلم 

می کند گوش مرا با رقص ممتد ، کر قلم

 

می برد تا اوج رویا مغز را هر جمله اش 

می زند نقشی دگر بر نعش خاکستر ، قلم 

 

دلربائی میکند از قلب و ، دل خون می کند 

استخوان میسوزد از سر پنجه ی باور ، قلم

 

نیمه شب خواب از سر دفتر بدر می آورد 

خواب را از چشم من خوش می کند ، پرپر قلم

 

خون به پا می سازد و دفتر پر از غم می کند 

می چکاند خون دل شبها براین دفتر ، قلم

 

صبح پرپر میشود دفتر ز غوغای قلم

زیرپا می افکند یک شب مرا ، آخر قلم

 

هر چه می خواهم نگوید ، گوش کمتر میکند 

آب خوش از نای پائین میبرد ، کمتر قلم 

 

از نفس افتادم و دفتر کمی آسوده شد 

کی ، کجا خوش میزند خاک عزا بر سر ، قلم ؟!

 

هر چه بهتر خط خطی کردم ، قلم شد هیز تر !

بهتر از هر شب به دفتر میزند ، آذر قلم 

 

حرف رسوا را کسی جز من نمی فهمد ، چرا ؟ 

شاهدی بهتر ندارد جز من خود سر ، قلم 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

چو حافظ توبه از زهد و ریا کن

به کوی " می " فروشان توبه وا کن

 

برون آ با نسیم صبحگاهی 

سحر یادی هم از باد صبا کن

 

نقاب ار گل ز روی غنچه برداشت

تو هم با اهل دل صلح و صفا کن

 

به درویشی قناعت کن چو حافظ

سر سودای سلطانی رها کن

 

غلام همت آن با وفا باش

نیاز " می " فروشان را دوا کن

 

به " می " سجاده رنگین کن که حافظ 

ندا سر داد با ما هم وفا کن

 

که خشم محتسب پایان پذیر است

به دام غنچه ای دل مبتلا کن 

 

چو از بیگانگان حافظ ننالید

تو هم فکری به حال آشنا کن

 

برون آ همچو بلبل از خماری 

به آوازی غم ما را دوا کن 

 

وفا داری هم از بلبل بیاموز

به سرمای دی و بهمن جفا کن

 

غم دیوانگی پایان ندارد

به حال زار این رسوا دعا کن 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

دوستت دارم چو آهوی قشنگ

در میان پنجه ی تیز پلنگ

 

مثل حلقوم اسیر بره ای 

رفته رفته می شود باریک و تنگ

 

در میان بیشه در جنگ و گریز 

می شوی آخر چو یک آهوی لنگ

 

یا به سر افتادن قوچ قوی 

در هوا ناگه به روی قلوه سنگ

 

شاه منصور مظفر باشی و ...

ناگهان قوم مغول آید به جنگ

 

گرز هفده من به دستت باشد و ...

در میان لشگر تیمور لنگ

 

راه تو در بین دشمن باشد و ...

دست دشمن تا گلو تیر و تفنگ

 

در پی تعقیب تیمور مغول

عارت آید از غم ناموس و ننگ

 

شهرت تیمور گردد فخر تو

در میان کشور و اهل فرنگ

 

در گریز و در فراری با عدو

تا شوی مشمول یک مرگ قشنگ

 

تو به دنبال اجل باشی و او

در پی جان بردن از دست خدنگ

 

دوستت دارم ولو پیک اجل ...

باشی و ، عمر مرا آری به چنگ

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

چو حافظ توبه از زهد و ریا کن

به کوی " می " فروشان توبه وا کن

 

برون آ با نسیم صبحگاهی 

سحر یادی هم از باد صبا کن

 

نقاب ار گل ز روی غنچه برداشت

تو هم با اهل دل صلح و صفا کن

 

به درویشی قناعت کن چو حافظ

سر سودای سلطانی رها کن

 

غلام همت آن با وفا باش

نیاز " می " فروشان را دوا کن

 

به " می " سجاده رنگین کن که حافظ 

ندا سر داد با ما هم وفا کن

 

که خشم محتسب پایان پذیر است

به دام غنچه ای دل مبتلا کن 

 

چو از بیگانگان حافظ ننالید

تو هم فکری به حال آشنا کن

 

برون آ همچو بلبل از خماری 

به آوازی غم ما را دوا کن 

 

وفا داری هم از بلبل بیاموز

به سرمای دی و بهمن جفا کن

 

غم دیوانگی پایان ندارد

به حال زار این رسوا دعا کن 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

آدمیت رفته ، آدم مانده است

دم غنیمت دان که یکدم مانده است

 

با هزاران خواری و شرمندگی 

شادمانی رفت و ، ماتم مانده است 

 

خنده از لبها فراری گشت و رفت

در دل مردم فقط غم مانده است 

 

نو بهاران کو که باران آورد ؟! 

زیر پای غنچه ، شبنم مانده است

 

ابر باران زا نمی بارد " نمی " 

در دهان چشمه ها " نم " مانده است

 

معرفت رخت بسته از رفتار خلق 

آدم با معرفت ، کم مانده است 

 

عشق از افسانه ها پا پس کشید

جای عشق افسون در عالم مانده است

 

بی بها گردیده اخلاق و هنر 

پشت مردان جهان خم مانده است

 

از نماد شیر و شمشیر و وطن

بر فراز میله ، پرچم مانده ست

 

از جوانمردی ، سخاوت ، از گذشت

روی لب معنای مبهم مانده است

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

آدمیت رفته ، آدم مانده است

دم غنیمت دان که یکدم مانده است

 

با هزاران خواری و شرمندگی 

شادمانی رفت و ، ماتم مانده است 

 

خنده از لبها فراری گشت و رفت

در دل مردم فقط غم مانده است 

 

نو بهاران کو که باران آورد ؟! 

زیر پای غنچه ، شبنم مانده است

 

ابر باران زا نمی بارد " نمی " 

در دهان چشمه ها " نم " مانده است

 

معرفت رخت بسته از رفتار خلق 

آدم با معرفت ، کم مانده است 

 

عشق از افسانه ها پا پس کشید

جای عشق افسون در عالم مانده است

 

بی بها گردیده اخلاق و هنر 

پشت مردان جهان خم مانده است

 

از نماد شیر و شمشیر و وطن

بر فراز میله ، پرچم مانده ست

 

از جوانمردی ، سخاوت ، از گذشت

روی لب معنای مبهم مانده است

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

اندوه تو نیست در کنارم

تا دست محبتی برآرم 

 

من راه نرفته می نوردم

بر عکس تو بوده روزگارم

 

از خنده بریده صورت من 

اشک از خم دیده می فشارم

 

هرگز به وفای من میاندیش

حتی به خودم وفا ندارم

 

تاثیر محبت تو پیداست

از جامه ی چرک و وصله دارم

 

در لحظه به زندگی رسیدم

روی غم لحظه ها سوارم

 

برگرد برو ازین ولایت

پندی که به تو همیشه دارم

 

از عمر گران من بپرهیز 

عمریست ز غصه بی قرارم

 

تاوان سکوت من رهائیست

افسوس هماره رهسپارم 

 

کارم به تو چون بیافتد ، افسوس

صد دل به تو نسیه می سپارم

 

از دامن من خلاصی ات نیست

تا زیر غم تو ماندگارم 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

مطرب چو نی و چنگ و دف و باده ، خموش است

در میکده امشب هیجان خانه به دوش است 

 

خون می چکد از غیرت هر مرد خدا جو

" می" منع ولی خون کسان جایز نوش است

 

بیگانه ز مستی که ندارد سر سازش 

در میکده یک طایفه همواره به هوش است

 

با شعله ی غیرت زده آتش به خرابات 

خون دل این طایفه در جوش و خروش است

 

جامی بده پنهان و بخور " می" به سلامت

مخمور گدازاده درین کوچه به گوش است

 

بیگانه ز شادی که ندارد لب لبخند

ان شهر نه جای طرب و ، جای وهوش است

 

تا منع کند مجتهد شهر طرب را 

هر کوچه ی این شهر پر از باده فروش است 

 

ای عاقبت اندیش مخور " می " که درین شهر 

از غیرت دین خون رزان در خم جوش است

 

از شادی و لذت بگذر شرع عقیم است

" می " را ببر از یاد که میخانه خموش است 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

مثل سگ میگیرد این سال جدید

این سگ بیمار و خونخوار و پلید 

 

سال نو افتان و خیزان می رسد 

در کنارش غصه ی عید سعید

 

آخر اسفند و ما در مانده ایم 

گر چه این درماندگی را کس ندید

 

با هیاهوی گرانی ، سال نو 

از پس اسفند بر ایران دمید 

 

سال نو با چنگ و دندان می رسد 

من ندارم بر قدوم او امید 

 

سال بی اخلاقی از تلخی گذشت

خنده را با قیچی از اخلاق ، چید 

 

ملت بی دین و بی کس با امید 

مهربانی از دکان دین خرید 

 

جز نداری هیچ چیزی کم نداشت 

دلخوشی در قامت او ، ناپدید

 

ملت درمانده با دینی شدن

داشت امید مزایای مزید 

 

این گرفت و آن بداد از کف ، چنان

کز سر اخلاق و دین هر دو ، پرید 

 

با دو صد بدبختی و وام و خلاف 

مثل ماری در دل خاری خزید 

 

دین و اخلاق از سر رفتار رفت

با دو صد حیرت به بدبختی رسید 

 

دین فروشی کرد در بازار دین 

در وجودش دشمنی آمد پدید

 

مهربانی را ، خشونت می شمرد

چون سگ هاری به هر سو می دوید

 

در دعایش مرگ بر دنیا نشست

باز تاب آنچه را می کرد ، دید

 

دشمنی در دشمنی شد پیشه اش

خط بطلان بر سر یاری کشید 

 

صدر اخبارش تماما مرگ و میر 

خاصه در سال نو و ایام عید 

 

سال نو ، سال سگ است و حیرتا 

با وفا تر از سگ آیا ، آفرید ؟ 

 

در نگهبانی شهیر خدمت است 

در وفا داری هماره رو سفید 

 

پای دزدی در میان باشد ، همو 

در نگهبانی کند خود را شهید 

 

مثل سگ باید درین سال جدید

در نهاد پاسداری آرمید 

 

پس سگی کن ابتدای سال نو 

تا که میمون باشد این سال جدید

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

مثل سگ میگیرد این سال جدید

این سگ بیمار و خونخوار و پلید 

 

سال نو افتان و خیزان می رسد 

در کنارش غصه ی عید سعید

 

آخر اسفند و ما در مانده ایم 

گر چه این درماندگی را کس ندید

 

با هیاهوی گرانی ، سال نو 

از پس اسفند بر ایران دمید 

 

سال نو با چنگ و دندان می رسد 

من ندارم بر قدوم او امید 

 

سال بی اخلاقی از تلخی گذشت

خنده را با قیچی از اخلاق ، چید 

 

ملت بی دین و بی کس با امید 

مهربانی از دکان دین خرید 

 

جز نداری هیچ چیزی کم نداشت 

دلخوشی در قامت او ، ناپدید

 

ملت درمانده با دینی شدن

داشت امید مزایای مزید 

 

این گرفت و آن بداد از کف ، چنان

کز سر اخلاق و دین هر دو ، پرید 

 

با دو صد بدبختی و وام و خلاف 

مثل ماری در دل خاری خزید 

 

دین و اخلاق از سر رفتار رفت

با دو صد حیرت به بدبختی رسید 

 

دین فروشی کرد در بازار دین 

در وجودش دشمنی آمد پدید

 

مهربانی را ، خشونت می شمرد

چون سگ هاری به هر سو می دوید

 

در دعایش مرگ بر دنیا نشست

باز تاب آنچه را می کرد ، دید

 

دشمنی در دشمنی شد پیشه اش

خط بطلان بر سر یاری کشید 

 

صدر اخبارش تماما مرگ و میر 

خاصه در سال نو و ایام عید 

 

سال نو ، سال سگ است و حیرتا 

با وفا تر از سگ آیا ، آفرید ؟ 

 

در نگهبانی شهیر خدمت است 

در وفا داری هماره رو سفید 

 

پای دزدی در میان باشد ، همو 

در نگهبانی کند خود را شهید 

 

مثل سگ باید درین سال جدید

در نهاد پاسداری آرمید 

 

پس سگی کن ابتدای سال نو 

تا که میمون باشد این سال جدید

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

عشوه کم کن نازنین تا دیده شیدایت کنم

ماهِ شب را هالۀ رخسار مهلایت کنم

 

یک نظر باگوشۀ چشمت به رویم تازه کن

تا دو چشمانم نثار چشم شهلایت کنم

 

نا شکیبایی مکن امروز و در فردای من

چون شدم مجنون توخواهم که لیلایت کنم

 

یک قدم بر عالمِ خاکسترم بُگذار تا

لاله و آلاله را فرش قدم هایت کنم

 

خواهَمت تا دل گشایی بر دل غم دار من

این دلِ غم دیده را در قلب مینایت کنم

 

 هر شب آرام از نگاهم بی تعلل میروی

شعله جانم میزنم تا شمع شبهایت کنم

 

من که مهجورم ز روی ماه تابانت ولی

گو کجا باید بجویم تا که پیدایت کنم

 

در فراقت آنچان بارَد ز چشمم اشک غم

رودِ خشکِ دیدگانم نَهر دریایت کنم

 

گرچه بستی در به روی آرزوهایم ولی

دسته گل ، با حسرتی آویز درهایت کنم

 

بیوفایی کردی اکنون ، رو به حرمان میروی

 اندکی آهسته رو تا من تماشایت کنم

 

#یوسف_رحمانی

 

یوسف_رحمانی

عید ما عیب است وقتی هموطن در ماتم است !

وقتی از خرداد تا بهمن نصیب ما غم است !

 

داغ سانچی تازه شد با این سقوط بس عجیب !! 

داغ های کهنه با داغ پلاسکو ، با هم است !! 

 

قلب کردستان به خود می لرزد از سرما و یخ ! 

سیستان در خاک می غلتد ، عذابش یکدم است ! 

 

گور خوابی در وطن ، از هموطن زیبنده نیست ! 

سهم ما از مهر ورزی بهر یکدیگر ، کم است ! 

 

آب از یک سو کم و گرد و غبار آن سو زیاد !! 

آنچه غیبت دارد اینجا در حقیقت آدم است !! 

 

فقر و فحشا ریشه ی آمار را خشکانده اند ! 

دلخوشیم از اینکه این سستی ز کل عالم است !! 

 

ما به دنبال چه بودیم و چه شد پایان کار ؟! 

از عمل چیزی نمی بینیم ، سخن ها محکم است !! 

 

دلخوشی وقتی نباشد عید هم عیب است عزیز

پشت قشر کارگر از فرط بی پولی خم است !! 

 

تا هوای عید می آید گرانی نیز غوغا می کند ! 

مختلس یا محتکر ، فرقی ندارد ، خرم است !!

 

از محبت خار گل میشد ولی کو مهربان ؟

هر چه آدم در وطن دیدم ، نصیبش ماتم است !!! 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

یوسف_رحمانی

می گریزد ، شادمانی روز و شب از چنگ شان 

ذره ای ارزش ندارد ، عشق در فرهنگ شان 

 

از تجارت بی خبر ، در علم در صنعت ، عقیم 

بر سر اموال مردم بوده ، دائم ، جنگ شان 

 

از تهی سرشار ، دائم لحظه های خوب شان 

از عزا و گریه پر ، لحن همه آهنگ شان 

 

در شب یلدا توقف کرده گوئی روز شان

از شب تاریک هم قدری سیه تر ، رنگ شان 

 

سینه هاشان از غمی دیرینه دائم در عزاست

دائما در چاه بدبختی ست ، پای لنگ شان 

 

در فریب و خدعه و نیرنگ ، پای ثابت اند

رنگ دینداری به خود دارد همه ، نیرنگ شان 

 

مثل شیطان مجسم در خیابان حاضرند

بر لب از اهریمنان ، می آید اما ، ننگ شان 

 

 

 

 

یوسف رحمانی

" رسوا"

 

بنده ی خوبی نبودم ، حس و حالم خوب نیست 

آشنا در غربت هر جا می رود ، محبوب نیست 

 

جنس احساس من از جنس بلور و شیشه بود

جنس قلب آدمی از شیشه باشد ، خوب نیست

 

هر چه کردم تا کسی از من نرنجد ، آن نشد 

چون پسند من برای دیگری ، مطلوب نیست 

 

حالم از نقش خودم بد جور بر هم می خورد 

چاره ی بی حالی من ، جز کمی مشروب نیست 

 

می چکد خون من از چنگال تیز روزگار 

عیسی مریم هم اینجا مثل من مصلوب نیست 

 

مستم و دردم دو چندان می شود ، دانی چرا ؟!

جنس این کشمش تو گوئی اندکی مرغوب نیست

 

روزم از شام شب یلدا سیه تر می شود 

در شراب کهنه هم چون قلب من آشوب نیست

 

می چکم چون قطره اشکی از نگاه روزگار 

ساحل دریا چو چشم خیس من مرطوب نیست 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

گرفتم بود را نابود کردی ! 

از ین سودا گرفتم سود کردی ! 

 

نمی ترسی مگر از خشم مردم ؟! 

که کاری بدتر از نمرود کردی !

 

از آن ساعت که خشمت شد فراگیر 

فسادی واضح و مشهود کردی !

 

نمی دانی مگر انسان عزیز است ؟!

که پای چشم ما را رود کردی !

 

نمی ترسی مگر از خشم خالق ؟! 

که رسم عشق را نابود کردی ! 

 

چو نامت بر زبان مردم افتاد 

میان آه و آتش دود کردی !!

 

به نابودی کشاندی مهر خود را 

گلوی عشق را مسدود کردی !

 

ازین مردم فریبی حاصلت چیست ؟! 

که این نامردمی را زود کردی !!

 

عجب درد غریبی دارد این کار 

هزاران فتنه با معبود کردی ! 

 

مرا هم با هزاران حیله و مکر 

به درس عاشقی مردود کردی ! 

 

ز رسوایان عالم بشنو این پند 

گرفتم بود را نابود کردی !!

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

به زیبا ترین لذت آغاز کردم ترا

پر از عشق با سینه دمساز کردم ترا

 

شدم یکنفر زیر صد ها نیاز ...

چو صبح بهاری ورانداز کردم ترا 

 

تنت را سپردم به رویای دلواپسی

معما شدی و ، شبی باز کردم ترا 

 

کمی زندگی بر لب سرخ تو مانده بود 

و .. با اولین بوسه ، احراز کردم ترا 

 

چو شبنم چکیدم به روی لبت 

به طعم کمی بوسه همراز کردم ترا

 

از آن دور وقتی رسیدی به من

به لحن لب و بوسه ، ابراز کردم ترا

 

همان شب که تنها رسیدی به من 

در آن ابتدای سحر ، ناز کردم ترا 

 

به شیرینی ناب رویای وصل

چو آئینه با بوسه ، غماز کردم ترا

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

در من زندانی کوچکی ست 

که آزادی اش را 

نمی بخشند !!

من پشت سکوت قرن 

به خواب جهل جهان 

نظاره میکنم ... !! 

مرا به زندان همیشه میبرند 

این تفاله های اندوه 

این رجاله های بی شرم 

...

سفیهان فرهیخته در 

بیت های فرسوده 

شعر خام رهایی میسازند !! 

من به زندان جهان اندرم 

خاموشی ام پیک کوچکی ست 

که جهان را دوباره می کند !

نگاهم سکوت کوچکی ست 

به جهان شلیک می شود 

مانده ام میان بغضی که 

رگبار نمی شود 

حوصله ام سر رفته است 

بسکه خواب جهل جهان 

سنگین است 

پا به پای پایداری ام 

سکوت سرد لبانم را 

تحمل کرده ام 

من از زاویه ی چشم خود بیدارم 

و ... جهان در پریشانی وهم خود 

خفته است 

 

زندانی کوچک من 

آزادی ست 

و من 

به جهل کوچک جهان 

جواب نمی دهم 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

مثل دل گه گاه می گیرم هنوز 

راه را کوتاه می گیرم هنوز

 

مقصودم را در خودم گم کرده ام

خانه بین راه می گیرم هنوز

 

آسمان ابری پاییزی ام 

مثل روی ماه می گیرم هنوز

 

از مسیر عاشقی بر گشته ام

هر قدم یک آه می گیرم هنوز

 

آرزو هایم پر از بیگانه اند

کوچه را همراه می گیرم هنوز

 

خسته ام از روزگار لعنتی

مثل دل ناگاه می گیرم هنوز

 

از سفر بر گشته می داند که من 

بوی گل از چاه می گیرم هنوز

 

دردم از درمان نمی جوید سراغ

مرهمی دلخواه می گیرم هنوز

 

رهزن دلهای عاشق پیشه ام

گاه گاهی راه می گیرم هنوز

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

زیر خط فقر گیر افتاده ایم 

پیش دست و پای شیر افتاده ایم

 

این نفس می گیرد ، آن جان از بشر 

بین این و آن اسیر افتاده ایم

 

سالها پیش از نداری مرده ایم

بر زمین مرگ و میر افتاده ایم

 

این طرف فریاد شادی ، آنطرف 

از خجالت سر به زیر افتاده ایم

 

کوشش بیهوده کردیم و نشد

خسته و خرد و خمیر افتاده ایم

 

آنقدر خوردیم غصه نیمه شب

با دلی از غصه سیر ، افتاده ایم

 

گر چه ما افتاده ، از روی ادب 

روی خطی دلپذیر افتاده ایم

 

در کمال حیرت از روی غرور 

روی خط فقر گیر افتاده ایم

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

یوسف_رحمانی

بساط عقل را تعطیل کرد ند

سیاست را به ما تحمیل کردند

 

برای آنکه راحت دل بدزدند 

حماقت را به حق تبدیل کردند

 

صداقت را به گمراهی کشاندند

دروغ و خدعه را تسهیل کردند

 

چو جان بی گناهی در میان بود

برای کشتنش تعجیل کردند

 

خدا را هم ز دست ما گرفتند

به نزد اهرمن تحصیل کردند

 

بنا را بر تملق داده بودند

هنر را با ریا تکمیل کردند

 

تمام وعده ها را پس گرفتند

حریم گفته را تعدیل کردند

 

کرامت را به شرط گریه دادند

تقلب در ره تمثیل کردند

 

برای کسب میز و منصب و زور

بساط عقل را تعطیل کرد ند

 

 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

چشمها را شستم و روی طناب انداختم

 

پته ی گندم نمایان را به آب انداختم

 

دیدم آن چیزی که پیش از این نمی دیدم درست

 

یک نفر بر شهر ویران و خراب انداختم

 

یک خیابان دیدم و صد چاله در اطراف آن

 

چشم دل بر صد سوال بی جواب انداختم

 

جور دیگر دیدم و حیران و سرگردان شدم

 

تا نظر بر شهر ویران و خراب انداختم

 

گفتم این بیچاره دل میسوزد از درد و عذاب

 

از رخ حق و حقیقت بس نقاب انداختم

 

سرنوشت شهر خود را میدهی دست چه کس ؟

 

این سوال از منظر خیر و ثواب انداختم

 

چشمهای خسته را تا خانه بردم با خودم 

 

با هزاران زحمت آنها را به خواب انداختم

 

بینوایان یادم آمد، قصه ی ویکتور هوگو

 

ناجی ماریوس را در فاضلاب انداختم

 

یاد شورا کردم و خواب از سر دنیا پرید

 

ناگهان یادی به روز انتخاب انداختم

 

با خودم گفتم تو از شورا چه میخواهی مگر؟

 

خویش را در چالشی پر التهاب انداختم

 

شور خدمت برده عقل و هوش این ایرانیان

 

اشک حسرت بر سر سیخ و کباب انداختم

 

خاطرات این خیابان ها ندارد حرمتی 

 

پته ی شورای قبلی را به آب انداختم

 

چشمهای شسته ام را پشت عینک بردم و...

 

جور دیگر دیدنم را بر شتاب انداختم

 

زحمت آن قشر زحمت کش هویدا شد ، ولی...

 

تف به روی صورت شهر خراب انداختم

 

چشمها را شستم از دیدن پشیمانم هنوز

 

تشنه را در حسرت آب و سراب انداختم

 

 

یوسف رحمانی«رسوا

 

وصل تو از دست عقب می کشد

 

مهر تو هر روز به شب می کشد

 

دست طلب طره ی زلف ترا 

 

بر سر و روی تو عجب می کشد

 

شهد همین بوس که بر گونه رفت 

 

نیمه شب آهسته به لب می کشد

 

شرح جدایی چو بیافتد به جان 

 

کار به تسلیم و طلب می کشد

 

اول شب لرزه چو افتد به جان

 

آخر شب کار به تب میکشد

 

دلخوشی از نیمه ی شعبان رسد 

 

خنده خودش را به رجب می کشد

 

گریه اگر رخنه به شعبان کند 

 

کار به شادی و طرب می کشد

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

یوسف_رحمانی

تنها ننشسته ام ، تو هم اینجائی !

برگرد بیا ، وسوسه ی هر جائی !

 

زین پس هم ، اگر چه اتفاقی باشد 

تعریف نمی کنم ، از آن زیبائی !

 

دور از نظری و ، در پس رویائی !

در فکر ، چه می کنی ، خودت تنهائی ؟!

 

اینجا که بجز ته ، هیچکس ، غایب نیست 

تا چند ، بگویم عاقبت ، می آئی ؟!

 

برگرد بیا ، که دلخوشی برگردد !

با یک دو هزار وعده ی رویائی !

 

هر چند درین دیده ، نداری جائی !

در خاطره های تلخ من ، پیدائی !

 

در منطق من هماره در ، پروازی 

این راه نرفته را ، تو ، می پیمائی !

 

تنها تو درین زمانه ، با حق بودی 

حق با تو نبود ، در زمان هر جائی !

 

تنهائی تو برای مردم خوب است

افتاده ای و ، فروتن و ، برپائی !

 

با چشم نمی شود ترا هر جا دید !

یک دایره برتر از همین ، دنیائی !

 

قدری به حقیقت خودت ، نزدیکی 

امروز نمانده ای و در ، فردائی !

 

با دست نمی شود ترا بازی داد !

یک ثانیه از قید زمان ، بالائی !

 

تنهائی ما ترا کنارش دارد !

هرجا برویم ، ما همه ، با مائی !

 

هستی و ، نمی شود ترا با خود برد

می ترسم اگر گمان کنم ، آقائی !

 

تابوت مرا به سمت خود خواهی برد

هر جا که خیال می ترم ، آنجائی !

 

با کودک ذهن من تبانی کردی 

محصول حضور من درین ، آوائی !

 

تنهایی تو پر از حضور تن هاست

با طرز سکوت ، سخن آرائی !

 

در اصل به ریشه های ما می آئی 

هر جا که میان قطره با ، دریائی !

 

در هیچ تو باز ، یک جهان زیبائی ست

در هست تو این جهان ندارد ، جائی !

 

هستیم که با نبودنت خوش باشیم

در هیچ همیشه بی صدا ، می پائی !

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

دلم گرفته است 

و آسمان دریچه های رستگاری را 

به چشم های خسته ام 

... بسته است !

 

دلم گرفته است 

و می دانم درین همسایگی های دروغ 

زندگی ، تهدید بزرگی ست 

و ... عمر کوتاهم امان نمی دهم 

به زوال نزدیک ریا 

... خوش باشم !

 

می دانم برف می بارد 

باران می بارد 

و آسمان دروغ می گوید 

ابر سخاوت نزدیکی با 

آبهای روان دارد !

 

زندگی روال پوچ خود را بر شانه های خدا نمی نهد !

این آفتاب نیست که می تابد 

بر تن عریان زمین !

این عرق ریزان از 

هجوم آوار بی کسی ست

که زمین را گرم می کند !

 

دلم مثل 

راه های طوفان دیده از برف ...

گرفته است !

و من شاهد رویش ترانه های وحشتم !

 

آی زندگی 

یکنفر دارد از نبود عاطفه 

در رهگذر زمان 

به زمین لعنت می فرستد !

و خوب می داند 

همه ی انسان های ساکن این 

زمین تنها ، تنها هستند !

 

دلم به حال نهال تشنه ی رویا 

در ذهن کودکان فردا 

... می سوزد !

و خوب می دانم 

آنکه دارد از رویش دوباره ی اعتماد 

می گوید 

هرگز به عقب بر نمی گردد 

که پژمردن غنچه های امید را 

نظاره کند ! 

 

سفر خسته ی چشم در 

گذر بی امان زمان 

و زوال رگه های روشن اعتماد 

در کوره های مذاب روبرو 

فردا را به تعویق می اندازد !

 

روزن روشن دلخوشی 

از دور پر می شود از حجم 

آماسیده ی غم !

و ... روز ، هر روز ، روز 

پیش از خود است !

و در روز های نیامده تکرار می شود !

و من چسبیده ام به صدای نازک خیالی که 

روزی برای خوشی های در راه 

ترانه می خواند !

 

آری ، آری زندگی جوانه می خواهد 

و کبوتر بچه ی ناتوان آشیانه 

و ... مرغ همسایه ، لانه !!

 

بر می گردم و چشم امیدم را بر میدارم 

و ... از تمامی بعد های بعید می گریزم 

و خودم را 

در جسمی که دیگر از جهان هیچ نمی فهمد 

رها می کنم !

 

رهائی ام روزنه ی امیدی ست که 

هر روز از غم دوری می جوید 

 

در اطراف من 

آسمان حماقت می بارد و ... 

مردم پن پرور و تنبل 

زیر بار حماقت دوران 

مرگ خود را زندگی می کنند !

 

باید بروم 

و از افقهای دور و تاریک آن سوی آبها

کور سوی امیدم را پیدا کنم !

آنان که رفته اند ، رستگاری را 

با دو چشم حیرت زا ، دیده اند !

و برای فردای نداشته ی ما 

عکس ماه را دوباره می کشند 

ماهی که در آن پیغمبران دروغین عصر 

ریشه اش را با ریش تراشیده اند !

و در قصر زمینی اش مرده است!

 

هوش مصنوعی مردم مطیع 

هر جمعه به دنبال را نجات

بیشتر از پیش 

آنها را 

به عذاب زمینی می نشاند !

 

من رخت بر می بندم 

و از دار فانی 

به دار مکافات زمین بدرود می کنم ! 

و حواسم هست از اینجا که رفتم 

پل های بین راه را 

برای هرگز نیامدن ، خراب کنم ! 

 

رفتن در پاهای من است 

و من از ماندن می گریزم !

 

از مرگ ترسیده ام 

و ایمان آورده ام به ترس 

و به هراس مومن شده ام !

و به خون پناهنده ام !

 

یادم باشد 

هر بند بند از این ریسمان گره خورده 

قسمتهایی ست که 

از اول خورده اند 

توبه کرده ایم 

شکسته ایم 

و هر بار توبه کرده ایم !

که : 

قالو بلی را 

منکر شویم و هر بار 

از ترس 

پذیرفته ایم !!

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

چشم می بندم و در چشم ترم می خندی !

به تماشای تو می افتم و ، دل می بندی !

 

نه امیدی ست که از دام تو بیرون افتم !

نه خلاصی ست مرا از تو به هر ترفندی !

 

کارم این است ، برقصم به نوای سازت !

دیدی آخر تو مرا در غم خود افکندی ؟!

 

زنده ام ، زنده به روزی که اسیرت باشم !

به غروری که دهد عشق به هر ، پابندی !

 

با تو هستم ، همه جا ، گرچه تو غافل باشی !

همچو چشم پدری پشت سر فرزندی !

 

نیست جائی که تو باشی و نباشم آنجا ! همه ی هستی من را ز خودت آکندی !

 

مقصدم نقطه ی آغاز حضور لب توست !

جز وجود تو مرا نیست ، به کس پیوندی !

 

نازک آرای خیال تو مرا سخت فشرد !

خاصه آندم که فتد بر لب تو لبخندی !

 

چشم دل بسته ام و مهر تو در پیش من است !

تو اسیر منی و ، باز چنین خرسندی ؟!

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

جز فرو پاشی عذابی سهم این دیوار نیست !

از خرافات کهن پرهیزگاری ، عار نیست !

 

دم بدم نو می شود اندیشه همراه زمان !

امتیاز کهنه بر نو ، موجب ادبار ، نیست ؟

 

خنده ی دیوانه بر عاقل ، ندارد درد و غم ؟!

برتری دادن به مجنون ، غصه ای خونبار نیست ؟!

 

امر ممکن می شود ممکن ، چو حکم روز و شب !

در نبود هیچ چیزی ، حاجت انکار نیست !

 

جانمان می سوزد آنجا که خرد را رد کنند ! 

آنچه می خواهی بماند ، صاحب این کار نیست !

 

رفتنی خود می رود ، بی سعی و کوشش ، دیر تر !

عامل امر خیانت ، خستگی بردار نیست ؟!

 

ساعت افتادن تندیس وحشت هم رسید !

وقت رفتن ، مستبد را ، فرصت اخطار نیست !

 

شام آخر را خودش ، با چنگ و دندان می خورد !

اهل بیت دیو وحشت ، با خود او ، یار نیست !

 

کس نمی فهمد ، چه می گوید ، خودش هم بی حیاست !

دفع ای دیو خشونت ، پیشه ی اغیار نیست !

 

او برای اینکه ، ممکن ، امر ناممکن شود !

در دل اندیشه می خوابد ، دمی بیدار نیست 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

جز فرو پاشی بر این بی بند و باری جور نیست !

هیچ پایانی به کفر و بی خدائی دور نیست ! 

 

اندک اندک جمع ما را نا خوشی برد از نفس !

از نفس افتاده را گامی دگر مقدور نیست !

 

سرو ها را سر بریدند ، بغض ها را خورده اند !

هیچکس بر سر نوشت هیچکس مامور نیست !

 

دست ما کوتاه اگر باشد درازی کوچک است 

هیچ موری در بزرگی شهره و مشهور نیست !

 

کاش میشد عکس او در ماه دل پیدا نبود !

چیز دیگر جز تماشا دیده را منظور نیست !

 

همنشینی با تبر دارد درخت بی ثمر !!

هیچ ماموری برای قتل خود ، معذور نیست !

 

پرده افتاد و نمیان شد قضایای عجیب !

چشم تا وقتی ببیند فاسقی مستور نیست !

 

آنکه می گوید بگو ، آگه نشد از حرف ما !

دیدن و گفتن برای چشم و لب دستور نیست !

 

چشم تا وقتی ببیند لب پی تفسیر اوست 

خامه ی رسوا بجز گفتار حق مجبور نیست ! 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

غصه ای نیست که ما مردم ایران نخوریم 

فاش و پنهان غم ویرانی ایمان نخوریم !

 

از بد حادثه اخلاق فرو پاشیده ست !

نیست روزی که غم دشت و بیابان نخوریم 

 

سفره ها خالی و در شهر پر از نامردی ست

باکمان نیست که ده سال دگر نان نخوریم 

 

آش آغشته به خون پخته شد از غفلت ما

لحظه ای نیست که بیخود غم زندان نخوریم !

 

رندی و دزدی و تزویر فراوان شده است

کاش می شد بشود نان خود ارزان نخوریم !

 

لگدی نیست که بر پشت و سر ما نخورد !

پشت پا نیست که از گردش دوران نخوریم !

 

رنج شلاق کشیدیم و هراسان نشدیم !

پس چرا طعنه ی لبخند خیابان نخوریم ؟

 

شیخ فهمیده اگر سخت بگیرد ، سهل است

بیش ازین مردم بی باک ، غم جان نخوریم 

 

کاش می شد نشود دشمن "می" شیخ مفید !

چونکه دیگر پس از این باده ی پنهان نخوریم !

 

شرح رسوائی ما رفته به آنسوی زمین

بهتر آنست که ما غصه ی پایان نخوریم 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

دست در دست جنون دادی و ویران کردی 

دست در سفره ی خالی فقیران کردی ! 

 

خاطری امن ندارد کسی از دست جنون 

شهر را با همه ی خاطره ویران کردی !

 

شرح ویرانی این خانه ندارد پایان ! 

شرط ویرانی این خانه چه آسان کردی !

 

رخت در خانه ی شیطان رجیم افکندی !

کوره راه هدف شرک ، خیابان کردی ؟

 

کاروان رفت و تو از راه سلامت دوری 

شهر را پشت سرت دشت و بیابان کردی!

 

دین و ایمانی اگر بود ، به یغما دادی !

ظلم و بیداد درین خانه فراوان کردی !

 

نیست در دامنه ی عشق و جنون چیز بدی !

حسن مستی و جنون از همه پنهان کردی 

 

از بد حادثه گر مهر تو در جائی بود !

آنهم از بی خردی زود پشیمان کردی !

 

کاخ امنیت این شهر فنا شد به خدا 

هر کجا شور و شری بود تو عصیان کردی 

 

شرح رسوائی ما را به جهان افکندی !

عشق را مفسده ی ملت ایران کردی ! 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

این رنجموره را در ناچاری دوری از استاد عباس طاهری و در سوگ جای خالی آن بزرگ مرد همیشه زنده و به صورت بداهه به روی کاغذ آورده ام 

 

 

 

 

موج می زد ، در نگاهش زندگی 

چشم می انداخت بر دیوانگی 

روز و شب را مثل هم 

طی کرد و ، رفت

با نگاهی که نمی شد ناامید !

 

دوستان را محترم می داشت ، سخت

با ادب بود 

از ادب بیرون نرفت !

تا مگر عرض ادب ، تزویر شد !

دیگر از ساکت شدن پرهیز داشت

 

در تماشا ، بی محابا بود و ، رک !

هیچ چیزی در نگاهش بد نبود !

روی موج سادگی افتاده بود 

حرفها را ساده بر لب می نشاند 

دوستی را در حریم خود 

رعایت می نمود !

مشکلش شهر سیادن بود و بس !

 

حرفهایش منطق امروز داشت

گر چه از دیروز چیزی کم نداشت !

در مسافرخانه ی گیتی دمی 

گرم استادی و شاگردی شد و ...

یاد دادن را مقدس می شمرد !

مثل اقیانوس آرام و عمیق 

بی نهایت بود و بی اندازه دور ...

 

لیک دست کودکی 

شوخ و بازیگوش را

کز سر تفریح بر آب گوارائی 

فرو می رفت ، راحت می گرفت !

دستهایش بی نهایت باز بود 

دست گیری را مقدس می شمرد 

در مسیر زندگی بخشنده بود 

 

دور دست خاطرش پر بود از شور و شعف 

در همین نزدیکی از لبخند 

ایرادی نداشت !

کارش از اندیشه بیرون رفته بود ! 

آبش اما 

در همین لیوان 

میشد سرد از های ایاز

از نشستن در تفکر سخت 

می شد ناامید !

 

خوابهایش را طلائی دیده بود !

آدمیت را 

بدست آورده بود !

از لجاجت سخت دوری می گزید !

احتیاطی ز بیان واژه داشت

حرفها را می زد ، اما با ادب

دل به تسکین شقایق داده بود !

 

ایستائی را مقدس می شمرد !

ایستائی بر سر حرف و عمل !

ور نه از ماندن خجالت می کشید !

میشد از انبان او حرفی کشید !

 

راه را همواره تنها رفته بود !

 

خوب میدانست همراهی نخواهد داشت 

در حرف و عمل ...

شانه اش حتی دمی 

با عبور مهربانی خم نشد !

 

حرفهایش را به کرسی می نشاند !

 

لیک ، حرف دیگران را می شنید !

گفتگو را محترم می داشت 

با صبری عظیم !

منطقش طعم حقیت داشت ، در وقت بیان 

لحن حرفش را به آرامی فهمیدن سپرد 

همدلی را همزبانی می نمود !

مهربانی را رعایت می نمود !

 

سخت گیری ، سخت ز او مانده بود !

 

در مقامات هنر رحمی نداشت

ریشه های تشنه را سیراب میکرد از بیان 

 

بین هر فاصله پل بود ، خودش !

 

پاسداری کرده بود یک عمر از علم و ادب

ریشه اش از دوستی پر گشته بود 

پای هر حرفش شعاعی گرم داشت

 

لبش دچار همیشه بود !

 

و دچار را عاشقانه زندگی بخشیده بود 

غمش ، غم نا فهمی معنا بود 

ناله اش از نگفتن حرفی بود 

که کسی زود نمی گرفت !

 

مانده بود که ناگاه برود !

 

مانده بود که دست فهمی ، هر چند کوچک را

به دستان سرد ما بدهد !

 

و ... حالا رفته است

که حسرتش بماند !

که جای خالی اش 

ته مانده ی اشکی که در مشک چشم 

مانده است

سر ریز شود !

 

و حالا دریغ و حسرت است که : 

صندلی خالی اش را 

در این روبروی سکوت

پر از حضور خاطره اش کند !

 

اشک چه می فهمد ؟!

صندلی خالی از او را

با چند قطره اشک پر کردن 

محال است !!

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

"رسوا"

 

دور شد اصل تو از وصل و ، پریشان نشدی 

دل به شیطان رجیم دادی و ، انسان نشدی 

 

هر چه کردند بیایی به ره و ، راست شوی

رفت ایمان تو از دست و ، پشیمان نشدی 

 

دیو هم دیده فرو بست به کردار بدش !

از بدی دور شد ابلیس و ، تو ، حیوان نشدی !

 

داد آدم به تو آزادی و شیطان خندید !

قدمی دور تو از خصلت شیطان نشدی !

 

دشت ها تشنه شد از آتش جور و هوس ت !

ریشه می خواست بباری ، که تو باران نشدی !

 

عشق و سر زندگی از حاصل عمر تو گذشت !

درد شد فاتح درمان و ، تو درمان نشدی !

 

راست می گفت غریبی که تو یارش بودی !

خاک می جوشد ازین غم ، تو خروشان نشدی !؟

 

آدم آورد " به این دیر خراب آبادت " !

شده از کرده پشیمان و ، پشیمان نشدی !

 

گفت : آدم شو و رسوا مشو از عادت بد !

چشم ها خون به کف آورد و ، مسلمان نشدی !

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

در نگاهم 

کلاغ سیاهی ست

که هر وقت 

به حیاط این خانه می روم 

مرا از شاخه های این نارون بزرگ

بالا می برد 

و به ابرها می رساند

 

نگاهم 

کلاغ سیاه کوچکی ست

که وقتی از پنجره ی این اطاق

به برفها خیره می شوم

سفیدی برف

حضور کوچک مرا 

اعلام میکند 

 

تا سردی و یخبندان این خانه را

که در آن 

عشق وظیفه ی کوچکی ست

گرم کند 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

راست گوئی هنر هیچ گرفتاری نیست

سادگی را که دگر هیچ خریداری نیست

 

ما گرفتار دروغ و دغل و تزویریم

در دل هیچ کسی رونق و بازاری نیست

 

صف صد مشکل بیهوده کنار در توست 

در زمانی که دگر هیچ ترا یاری نیست

 

نیست شرمنده ی فعل بد خود یک فاعل 

رشوه می گیرد و از کرده ی خود عاری نیست

 

گره ای کور میان همه ی ثانیه هاست

در صف خیر و خوشی هیچ طرفداری نیست !

 

دست و پای همه در کار گناهی گیر است

اصل شرمندگی از کرده و رفتاری نیست

 

فتنه گر ، فتنه گری می کند و ، آزاد است

روی دوش همه جز غصه و غم ، باری نیست !

 

هر که بد می کند آخر به خودش می بالد 

در هوا داری حق ، هیچ هوا داری نیست 

 

باطل از کثرت باطل شده معقول دگر !

نیک و بد را که دگر حایل و دیواری نیست !

 

شده وارونه دگر حاصل هر نیک و بدی !

غم زیاد است و دگر حاجت آزاری نیست

 

می شود دید که رای همه با گمراهی ست

لحظه ای فکر کس آزاد ز ادباری نیست !

 

 

 

یوسف رحمانی 

"رسوا"

 

برف شاخه ها را 

تکان می دهد و ... 

حرف مرا ... !

 

تو در من می باری 

خیابان ، کوچه ، خانه سرد می شود 

 

حرف هایت سرم را سفید کرده اند و ... 

برف کوچه را ...

دلم روشن است ... 

دلم گرم است ...

 

تو می باری و من آب می شوم !

و از چشمان خیس تو 

می لغزم ...

 

تقصیر تو نیست 

حضور تو 

خیالم را پر از گریه می کند !

 

حرف که می زنی

درد روی برف راه می رود !

یخ زمین آب می شود 

درد تمام زمین را می گیرد

و دشت ها از درد 

خشک می شوند     

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

"رسوا"

 

دست از سر اختیار من بردارید 

تقصیر مرا به حال خود بگذارید 

 

آزادی من برای من کافی نیست 

از دیدن آزادی من ، بیزارید ؟ !

 

تنهایی من غرور خود را دارد

چون برگ خزان دیده ، شما بسیارید 

 

من عاشق غصه های خالی بودم 

در خاطر این غصه حقیقت دارید 

 

در حافظه ی نگاه من بنشینید 

تقصیر مرا برای من بشمارید 

 

آسودگی از شما نفس می گیرد 

تنها فقط این وسط شما هشیارید ؟!

 

سر شاخه ی زندگی پر از خاموشی ست

ای غصه و غم ، شما فقط بیدارید 

 

هر آنچه نمی شود بگویی ، گفتم

دیگر پس از این مرا به خود بگذارید 

 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

این پنجره های بسته را باز کنید 

در حال و هوای تازه پرواز کنید

 

آن قصه ی عشق بی سر انجام گذشت

یک زندگی دوباره آغاز کنید !

 

لب خسته شد از غرور الفاظ قدیم 

معنای جدید و تازه احراز کنید !

 

از واژه به جمله های نو راه برید

با شهد سخن دوباره اعجاز کنید 

 

از صید معانی کهن برگردید !

معنای جدید و تازه ابراز کنید 

 

صد راه به سوی مقصد خود دارید 

پرهیز ز راه شبهه انداز کنید !

 

راهی که به غصه می رسد ، بی راه است

شور و شر و فتنه را ، ز سر باز کنید

 

با گام جدید راه دیگر پوئید !

از روح و روان ، آینه غماز کنید 

 

اکنون که نفس کشیدن اینجا سخت است

این پنجره های بسته را باز کنید 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

درد را دادند و ، درمان برده اند !

آنچه را نتوان بیان ، آن برده اند !

 

راز این غفلت ، نمی داند کسی 

هر چه مشکل بود ، آسان برده اند !

 

آنچه می باید بگویم ، گفته اند !

چشمهایم را به زندان برده اند !

 

لب اگر چیزی نمی گوید ، رواست !

باد آوردند و ، طوفان برده اند !

 

آنکه می گوید زبانش قاصر است

فاش آوردند و ، پنهان برده اند !

 

قلب انسانها تهی شد از وفا 

سفره ها را خالی از نان برده اند !

 

عاقلان را جا نهادند و ، بسی 

بهر دولت ، مرد نادان برده اند !

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

شده دل باز به آن حلقه گرفتار امشب

دور باد از تو فغان ای دل بیمار امشب

 

مدتی چند شدم عاشق چشم سیهی

قصد آن کرده دلم را دهد آزار امشب

 

ساکن چشم تو بودم که شدم عاشق او

باید آن قصه برایت کنم اظهار امشب !

 

خنده رویی که دلم برد و نشد عاشق من !

به گمانم شده بس طالب دیدار امشب

 

گر چه از فتنه ی چشمش به یقین افتادم

شده دل مشتری آن لب تبدار امشب !

 

تا کجا باز بیفتد دل زارم ز نفس

عکس چشمش زده ام بر در و دیوار امشب

 

طره ی موی سیاهش شده دروازه ی مرگ

عکس رویش شده یکباره دل آزار امشب

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

از صورت خود نقاب را بردارید !

بین دل و دین حساب را بردارید !

 

تا کی به امید زندگی خوابیدن ؟

از حافظه عشق خواب را بردارید !

 

اینجا همه با دروغ خود می خندند !

از جشن ریا ، شراب را بردارید !

 

مانند جهانیان به خود بر گردید !

از قسمت خود عذاب را بردارید !

 

دیگر به چه عشقی به دعا آمده اید ؟

از چشم دل این سراب را بردارید !

 

تا کی بی امید جام ساقی ماندن ؟

این جام شراب ناب را بردارید !

 

با دشمن جان خود دگر منشینید !

از دل غم و التهاب را بردارید !

 

با شعر و شراب و عاشقی خوش باشید 

جز این دو سه ، انتخاب را بردارید !

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

عزم آن داری وجودت را فدای غم کنی ؟

تا خدا را شاهد شهری پر از ماتم کنی ؟

 

سرو قامتهای عاشق را بیاور با خودت !

تا مگر با سجده بر شیطان ، مرا آدم کنی !

 

غمزه ی چشم سیاهی را بیاور در نظر 

تا سر عشاق را در زیر پایش ، خم کنی 

 

یک خیابان زندگی وقتی به من زل می زند !

از چه می خواهی مرا بازیچه ی عالم کنی ؟

 

وقتی از مجموعه ی گلها ، گلی پژمرده است !

عمر خود را سعی کن ، وقف گل مریم کنی 

 

باغبانان زیادی دل به مریم داده اند !

بوی مریم می دهی ، تا غصه را مرهم کنی !

 

بوی گلهای زیادی در چمن پیچیده است 

هر چه دارم می دهم ، ما را دمی با هم کنی !

 

بین مردم هستی و با اهل دل بیگانه ای ؟

باز می خواهی جهان را هم فدای غم کنی ؟ 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

هر چند عادت کرده ای بازنده باشی !

رنج دو عالم می کشی تا زنده باشی !

 

مرگ است پایان خزیدن در خیابان !

آخر چرا باید ز خود شرمنده باشی !؟

 

طول ارادت های ما ، عرض کمی داشت !

عرض ارادت کن ، که با آینده باشی !!!

 

با خفت و خواری خزیدن ، زندگی نیست !

پرواز کن ، تا خرم و پاینده باشی 

 

شوری به پا کن در تن فقر و متانت !

تحصیل معنا کن ، مگر سرزنده باشی 

 

ارزش ندارد از برای عمر کوته ؛ 

بهر زر و زیور ، غلام و بنده باشی !

 

باران بدبختی نمی گیرد ، توقف !

مادام کز بغض و بلا ، آکنده باشی !

 

تعطیل کردی لذت تنها شدن را ؟!

خورشید وش تنها ، ولی ، تابنده باشی !

 

مرغ سعادت می پرد از روی بامت !

کاری مکن در زندگی بازنده باشی !

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

با اینهمه خود سازی سلطان عقب گردیم

ناراضی و راضی را همراه خود آوردیم 

 

دشمن که بجای خود ، یاران همه بد بودند

دنیا همگی دیدند ، با خویش چه ها کردیم 

 

اول همه دنیا را همدست بدان کردیم 

بس کینه که در دلها با حوصله پروردیم 

 

دوم همه همراهان ، خود دشمن ما بودند 

با کل جهان گفتیم : ما مرد هماوردیم !

 

سوم به زنان خود ، نیرنگ و جفا کردیم 

گفتیم ، سخن موقوف ، خاموش ، که ما مردیم !

 

دیگر چه بگویم از ، برنامه ی این جنبش ؟!

یکبار دگر باید زین پیله رها گردیم !

 

از بسکه سخن گفتیم ، در سایه ی خاموشی !

دیدیم ز بی دردی ، ما ذات غم و دردیم 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

راضی مشو از چشم سیاه تو بیافتم 

چون قطره ی اشکی ز نگاه تو بیافتم

 

آنقدر مرا خوار مکن در بر مردم

تا خاک شوم بر سر راه تو بیافتم

 

پروانه صفت شمع حضور تو مرا سوخت !

سهل است که از صورت ماه تو بیافتم

 

خود کردم و از کرده ی خود نیست مرا غم

باید خودم از بار گناه تو بیافتم !

 

غیر از تو مرا نیست دگر همدم و یاری 

باید به تمنای پناه تو بیافتم !

 

کنکاش من ار باعث رسوائی من شد 

این بوده مقدر که به چاه تو بیافتم 

 

رسوا شده ام بسکه به دریا زده ام دل

ترسم که ز نفرین و ز آه تو بیافتم 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

دوست داری زنده باشم تا که معدومم کنی ؟

عکس میگیری بچسبانی به اعلامیه ، مرحومم کنی ؟ !

 

حکم صادر می کنی من مستم و عاقل توئی ؟

از حقوق شهروندی که ندارم ، باز محرومم کنی ؟ !

 

داستان میسازی از بار گناهانم به کذب !

تا در آن بیدادگه ، هر بار محکومم کنی ؟ !

 

رومی و زنگی توئی ، یا روم ، یا زنگی ، منم !

زنگی ام ، تکلیف داری روم ، معلومم کنی ؟ !

 

داخل پرونده ام را با دغل پر کرده ای ؟

سخت می گیری بترسم ، نرم چون مومم کنی ؟!

 

ظلم می ورزی ولی من بر نمی تابم ترا !

فیلم می گیری که با اقرار ، معصومم کنی !؟

 

از نفس می افتی از بس می زنی روی سرم !

زنگی مستم ، هدف داری که از رومم کنی ؟!

 

پاکباز شهر عشقم سخت می گیری به من ؟!

مشت می کوبی به فرقم ، تا که مظلومم کنی ؟!

 

من نمی ترسم ز مرگ و ، زنده ام تا پای گور !

دوست داری زنده باشم تا که معدومم کنی ؟!

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

"رسوا"

 

هر چه را باید ، نباید کرد و رفت

کینه ها در سینه ها پرورد و رفت

 

برد از مجموعه ی ما ، سرخوشی

درد و ماتم با خودش آورد و رفت

 

رسم نامردی به مردم یاد داد 

مرد ها را کرد آخر سرد و رفت

 

زندگی رسم قشنگی داشت وقتی او نبود

خاک بر سر کرد هر چه مرد و رفت

 

سرخی آتش به مردم میرسید

چهره هامان عاقبت شد زرد و رفت

 

اتحاد سرخوشان ، در هم شکست

داد بر ما یک جهانی درد و رفت

 

هر چه ممکن بود ، ناممکن شده 

ملت ما را روانی کرد و رفت

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

روزگاری در جوانی ، روزگاری داشتم

در دل لبخند و شادی اعتباری داشتم

 

غم نمی آمد سراغم ، هر چه غمگین می شدم

در زمستان حوادث ، برگ و باری داشتم

 

در گذشت روزگاران ، روزگارم تیره شد 

منکه در فصل زمستان هم بهاری داشتم

 

صورتم را سرنوشتم خط ناکامی کشید 

مادرم تا بود من صبر قراری داشتم 

 

رفت و ما را روزگار بی وفا از هم گرفت

شب که می شد در فراغش حال زاری داشتم

 

پیری و دوران هجران و غرور یار بد

تاکنون حال بد و اندوهباری داشتم

 

بعد از این هم زندگی ناسازگاری می کند

من که عمری چشم خیس و اشکباری داشتم

 

زندگی ناسازگاری می کند با صادقان

بی صداقت با غم و زاری چه کاری داشتم ؟

 

دستهایم بسته اند و چشمهایم باز باز

منکه روزی دست باز و ، اقتداری داشتم

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

حرف از دهنش فقط سوالی می شد

از دایره ی وجود خالی می شد !

 

خاموشی اگر خودش به او می چسبید

هر گوشه ی صورتش زغالی می شد

 

بغضی که گلوی خسته اش را می بست

از پای نمی فکند ، عالی می شد

 

با مرگ اگر کسی تجارت می کرد

افسانه ی مرگ هم ریالی می شد

 

تا مرگ اگر نبود ، شوری ، ذوقی 

سر تا سر زندگی خیالی می شد

 

معنا که نمی شود نباشد ، در حرف

ور بود که عطف حرف ، مالی می شد 

 

دانش به کنار ، در غیاب معنا

این شعر طناب دار قالی می شد

 

ای کاش میان حرف من تا حرفش

معنا همه گونه انتقالی می شد

 

من از همه ی جهان سخن می گفتم

او با همه ی وجود ، حالی می شد

 

شمشیر به سینه ام اصابت می کرد

اندوه من از وجود خالی می شد

 

 

    

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

تنها به بهانه های واهی ، گاهی

افتاده ام از چشم سیاهی ، گاهی 

 

تکرار نمی شود ، ولو در رویا

شاهی کند افتاده به چاهی ، گاهی

 

هر چند نمی شود به چشمی عبرت

افتاده کسی بر سر راهی ، گاهی 

 

از دل چو بر آید آتش افروزست ، آن

سوز دل و بی کرانه آهی ، گاهی 

 

صد رستم پهلوان بلرزد ، پایش

.از غمزه ی تیر یک نگاهی ، گاهی 

 

یک آه جگر سوز شود ویرانگر ؛ 

ظلمی رسد از دست سپاهی ، گاهی

 

یک پند گر جانب پیری باشد 

بر خسته دلی شود پناهی ، گاهی

 

جو فروشی کرده ای ، گندم نمائی میکنی !؟

این چه دریائی ست در آن نا خدائی میکنی ؟!

 

" گوی تزویر و ریا را در میان افکنده ای ؟ " 

بهره بر میداری از ما ، خود ستائی میکنی ؟!

 

یک سپر در دست با باتوم به مردم میزنی ؟

با نوای دزد و قاتل همصدائی میکنی ؟!

 

می نشینی عکس برمیداری از فریاد خلق ؟

با دو چشم باز بر مردم خدائی میکنی ؟!

 

سفره های خالی ملت ندارد نان خشک !

تو سوار پورشه داری خود نمائی میکنی ؟!

 

ملت اینک دارد از تبعیض می نالد ، بدان !

خلق ما را فتنه گر می خوانی از آنها جدائی میکنی ؟!

 

اینکه می بینی خروش مردم یک کشور است ؟!

باز هم با دشمن ما همنوائی میکنی ؟!

 

منکه دارم شاخ در می آورم زین ماجرا ؟!

روز و شب راز و نیازت را ریائی میکنی ؟!

 

ننگ و رسوائی نمی فهمی مگر در زندگی ؟

جو فروشی کرده ای ، گندم نمائی میکنی ؟!

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

زورم به غزل نمی رسد 

نو گفتم !

با هیچکسی میانه ام خوب نبود 

بامن همه قهرند ... ولی 

رفتم در خانه ی خدای قادر 

از هیچکسی نگفتم 

از تو گفتم !

این جا همه جو فروش و 

گندم خواهند !

من کوله ی گندمم به دوش اما باز

تا اینکه 

اگر دروغ هم می گویم 

اینبار دروغ مثبتی نو باشد !

زینرو همه جا بجای گندم ،

با عشق !

گندم به همه دادم و ... 

از جو گفتم !

این بود که با تمایل 

از روی حساب 

زورم به غزل نمی رسد 

نو گفتم !

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا " 

 

(بداهه )

 

فرض کن ملت ایران همه شیطان هستند !

از عملکرد خود این خلق پشیمان هستند !

 

تو چرا عامل قرآن و شریعت نشدی ؟!

فکر کردی همه اعمال تو ، پنهان هستند ؟

 

دزدی و رشوه که امروز ندارد عیبی !

فرض کن رشوه و دزدی همه بهتان هستند !

 

دشمنی با همی ی خلق جهان ، یعنی چه !؟

همه ی مردم اعراب ، مسلمان هستند !

 

چهل سالی ست که مرگ همه را می خواهید !

فکر کردی که همه مثل تو انسان هستند ؟!

 

قبله گاه همه تان کشور امریکا شد !!

بچه های همه تان ساکن آلمان هستند !

 

انگلستان شده برنامه ی هر روز شما !

ساکن آن طرف آب ، مدیران هستند !

 

شهر ها یکسره از دود و ترافیک ، مستند !

روستا ها که نگو ، یکسره ویران هستند !

 

آنقدر غره به عمامه و نعلین نشوید !

طرف صحبت تان ملت ایران هستند !

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

دل بردنت را دیده ام ، دل دادنت را هم 

از دل ربودن های گه گاه تو آگاهم 

 

وقتی که می گویم بیا ، عمدا نمی آئی 

نا گفته می گوئی ترا دیگر نمی خواهم 

 

یک روز با شکل غرور من نبودی جفت

منهم دمی از درد و اندوهت نمی کاهم 

 

راهت پر از بی راهه های بی سرانجامی ست

من جز نگاه گرم و گیرایت چه می خواهم ؟

 

هر جا که هستی باش ، بی دلخسته گانت 

من هر کجا باشم ترا آنجا هوا خواهم 

 

بسیار در رفتی و من ، بسیار وا ماندم 

هر جای دنیا هم که باشی با تو همراهم 

 

زیبا ترین شکل پرستیدن ، هوا خواهی ست

من با تمام آسمانها ، در تو ، گمراهم !

 

من را به پای آرزو های تو آوردند 

افسوس دیدم من ازین دیوار ، کوتاهم !

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

وعده دادند آب و برق و گاز مجانی شود 

معنویت وارد فرهنگ ایرانی شود !

 

مسکن و کار از حقوق هر جوان میهن است 

پول نفت و گاز صرف امر انسانی شود 

 

رشوه گیری حذف می گردد ز ارکان امور

ازدواج هر جوان راحت به آسانی شود 

 

مالک این کشور و این خاک ، مردم می شوند 

قدرت افتد دست ما ، هر سال ارزانی شود 

 

بین مردم هیچ فرقی نیست در بازار کار 

پول نفت و گاز تسلیم هر ایرانی شود !

 

ما همه خدمتگزار مردم این کشوریم !

روح اسلامی اگر باشد ، فراوانی شود 

 

لاف استقلال و آزادی و جمهوری زدند !

نیست ممکن یک نفر مسئول ، روحانی شود !!

 

افتخار ما فقط خدمتگزاری است و بس !

کارها گر دست ما افتد ، مسلمانی شود ! 

 

حال بعد از سی و اندی سال ما خود شاهدیم 

نیست کار مانده ای تا فاش و پنهانی شود 

 

 

 

 

یوسف رحمانی "رسوا"

 

تنهائی ام را با کسی قسمت نکردم 

اما به این تنهائی ام عادت نکردم ! 

 

پشت حجاب شیشه ای خود نشستم ! 

با هیچکس غیر از خودم خلوت نکردم 

 

ماندم میان بستر تنهائی خود !

بیرون نرفتم از خودم ، جرات نکردم ! 

 

تنهائی ام را با خودم هر جا کشاندم 

تنها به هر جا رفتم و ، غیبت نکردم 

 

در جشن تنهائی خود ، تنها نشستم !

کس را به این خلوت سرا دعوت نکردم 

 

دیوار تنهائی من ، بی انتها بود !

گفتم که بگریزم ز خود ، همت نکردم !

 

تنها نشستم با خودم ، تنهای تنها !

یک لحظه حتی با خودم صحبت نکردم 

 

بودم ، ولی تنها ، نه همرنگ جماعت !

رسوا شدم ، اما ازین وحشت نکردم !

 

گفتم بیاسایم ، دمی از رنج و زحمت ! 

وقت آنقدر کم بود ، که فرصت نکردم 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

دیدی که آخر با خودم پرواز کردم ؟

رقصی دگر با خویشتن آغاز کردم ؟

 

دیدی نماندم در حصار تنگ چشمت ؟

دیدی خودم هم با خودم پرواز کردم ؟

 

حالا تماشا کن غبار رفتنم را 

با رقص خود خاک زمین را ساز کردم !

 

از پشت سر نام مرا آواز کردی 

نام ترا از روبرو آواز کردم !

 

با برگ برگ این درختان حرف دارم 

یکبار دیگر با زبان اعجاز کردم 

 

دست زمین از دست و بال من رها شد 

درد دلم را با اجل ابراز کردم 

 

راه عبورم را گشودم تا قیامت 

تا مرگ راه زندگی را باز کردم 

 

بودم و نبودم را به پای دل نهادم 

دنیای بعد از چشم خود را خاز "۱"کردم

 

ترک بدن کردم ، نماندم با وجودم ! 

ترک حقیقت با همین ارماز "۲" کردم ! 

 

از پیش پای آرزو ها پا کشیدم 

جنگ و جدل در امتداد ناز کردم 

 

از خاطرات زندگی پا پس کشیدم 

معنای دیگر از خودم احراز کردم !

 

نا گفتنی ها گفتم از طرز سکوتم !

عشق و جنون را با خودم همراز کردم 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا " 

 

خاز = جستجو

 

از چاله در آمدیم و در چاه شدیم 

خوردیم به ناچاری و آگاه شدیم

 

رو راست ترین مردم دنیا بودیم ! 

از فرط دروغ مثل روباه شدیم 

 

کوروش به ما درس جهانداری داد 

در چنبر قادسیه گمراه شدیم 

 

فهماند که از دروغ دوری جوئیم 

افسوس که با دروغ همراه شدیم 

 

سر فصل تمدن جهان ایران است 

با فکر جهان وطن جهان خواه شدیم 

 

ما را که به دین دیگران کاری نیست !

مهتاب ترین شمع همین راه شدیم 

 

شمشیر عرب به ما خیانت آموخت 

زان زخم به بعد هماره خود خواه شدیم

 

چون کوه برابر حوادث بودیم !

زان قصه به بعد سبکتر از کاه شدیم 

 

فرهنگ بزرگمان وفا داری بود 

از یمن جفا کوچک و کوتاه شدیم

یوسف_رحمانی

به زیبا ترین لذت آغاز کردم ترا

پر از عشق با سینه دمساز کردم ترا

 

شدم یکنفر زیر صد ها نیاز ...

چو صبح بهاری ورانداز کردم ترا 

 

تنت را سپردم به رویای دلواپسی

معما شدی و ، شبی باز کردم ترا 

 

کمی زندگی بر لب سرخ تو مانده بود 

و .. با اولین بوسه ، احراز کردم ترا 

 

چو شبنم چکیدم به روی لبت 

به طعم کمی بوسه همراز کردم ترا

 

از آن دور وقتی رسیدی به من

به لحن لب و بوسه ، ابراز کردم ترا

 

همان شب که تنها رسیدی به من 

در آن ابتدای سحر ، ناز کردم ترا 

 

به شیرینی ناب رویای وصل

چو آئینه با بوسه ، غماز کردم ترا

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

در من زندانی کوچکی ست 

که آزادی اش را 

نمی بخشند !!

من پشت سکوت قرن 

به خواب جهل جهان 

نظاره میکنم ... !! 

مرا به زندان همیشه میبرند 

این تفاله های اندوه 

این رجاله های بی شرم 

...

سفیهان فرهیخته در 

بیت های فرسوده 

شعر خام رهایی میسازند !! 

من به زندان جهان اندرم 

خاموشی ام پیک کوچکی ست 

که جهان را دوباره می کند !

نگاهم سکوت کوچکی ست 

به جهان شلیک می شود 

مانده ام میان بغضی که 

رگبار نمی شود 

حوصله ام سر رفته است 

بسکه خواب جهل جهان 

سنگین است 

پا به پای پایداری ام 

سکوت سرد لبانم را 

تحمل کرده ام 

من از زاویه ی چشم خود بیدارم 

و ... جهان در پریشانی وهم خود 

خفته است 

 

زندانی کوچک من 

آزادی ست 

و من 

به جهل کوچک جهان 

جواب نمی دهم 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

مثل دل گه گاه می گیرم هنوز 

راه را کوتاه می گیرم هنوز

 

مقصودم را در خودم گم کرده ام

خانه بین راه می گیرم هنوز

 

آسمان ابری پاییزی ام 

مثل روی ماه می گیرم هنوز

 

از مسیر عاشقی بر گشته ام

هر قدم یک آه می گیرم هنوز

 

آرزو هایم پر از بیگانه اند

کوچه را همراه می گیرم هنوز

 

خسته ام از روزگار لعنتی

مثل دل ناگاه می گیرم هنوز

 

از سفر بر گشته می داند که من 

بوی گل از چاه می گیرم هنوز

 

دردم از درمان نمی جوید سراغ

مرهمی دلخواه می گیرم هنوز

 

رهزن دلهای عاشق پیشه ام

گاه گاهی راه می گیرم هنوز

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

زیر خط فقر گیر افتاده ایم 

پیش دست و پای شیر افتاده ایم

 

این نفس می گیرد ، آن جان از بشر 

بین این و آن اسیر افتاده ایم

 

سالها پیش از نداری مرده ایم

بر زمین مرگ و میر افتاده ایم

 

این طرف فریاد شادی ، آنطرف 

از خجالت سر به زیر افتاده ایم

 

کوشش بیهوده کردیم و نشد

خسته و خرد و خمیر افتاده ایم

 

آنقدر خوردیم غصه نیمه شب

با دلی از غصه سیر ، افتاده ایم

 

گر چه ما افتاده ، از روی ادب 

روی خطی دلپذیر افتاده ایم

 

در کمال حیرت از روی غرور 

روی خط فقر گیر افتاده ایم

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

بساط عقل را تعطیل کرد ند

سیاست را به ما تحمیل کردند

 

برای آنکه راحت دل بدزدند 

حماقت را به حق تبدیل کردند

 

صداقت را به گمراهی کشاندند

دروغ و خدعه را تسهیل کردند

 

چو جان بی گناهی در میان بود

برای کشتنش تعجیل کردند

 

خدا را هم ز دست ما گرفتند

به نزد اهرمن تحصیل کردند

 

بنا را بر تملق داده بودند

هنر را با ریا تکمیل کردند

 

تمام وعده ها را پس گرفتند

حریم گفته را تعدیل کردند

 

کرامت را به شرط گریه دادند

تقلب در ره تمثیل کردند

 

برای کسب میز و منصب و زور

بساط عقل را تعطیل کرد ند

 

 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

چشمها را شستم و روی طناب انداختم

 

پته ی گندم نمایان را به آب انداختم

 

دیدم آن چیزی که پیش از این نمی دیدم درست

 

یک نفر بر شهر ویران و خراب انداختم

 

یک خیابان دیدم و صد چاله در اطراف آن

 

چشم دل بر صد سوال بی جواب انداختم

 

جور دیگر دیدم و حیران و سرگردان شدم

 

تا نظر بر شهر ویران و خراب انداختم

 

گفتم این بیچاره دل میسوزد از درد و عذاب

 

از رخ حق و حقیقت بس نقاب انداختم

 

سرنوشت شهر خود را میدهی دست چه کس ؟

 

این سوال از منظر خیر و ثواب انداختم

 

چشمهای خسته را تا خانه بردم با خودم 

 

با هزاران زحمت آنها را به خواب انداختم

 

بینوایان یادم آمد، قصه ی ویکتور هوگو

 

ناجی ماریوس را در فاضلاب انداختم

 

یاد شورا کردم و خواب از سر دنیا پرید

 

ناگهان یادی به روز انتخاب انداختم

 

با خودم گفتم تو از شورا چه میخواهی مگر؟

 

خویش را در چالشی پر التهاب انداختم

 

شور خدمت برده عقل و هوش این ایرانیان

 

اشک حسرت بر سر سیخ و کباب انداختم

 

خاطرات این خیابان ها ندارد حرمتی 

 

پته ی شورای قبلی را به آب انداختم

 

چشمهای شسته ام را پشت عینک بردم و...

 

جور دیگر دیدنم را بر شتاب انداختم

 

زحمت آن قشر زحمت کش هویدا شد ، ولی...

 

تف به روی صورت شهر خراب انداختم

 

چشمها را شستم از دیدن پشیمانم هنوز

 

تشنه را در حسرت آب و سراب انداختم

 

 

یوسف رحمانی«رسوا

 

وصل تو از دست عقب می کشد

 

مهر تو هر روز به شب می کشد

 

دست طلب طره ی زلف ترا 

 

بر سر و روی تو عجب می کشد

 

شهد همین بوس که بر گونه رفت 

 

نیمه شب آهسته به لب می کشد

 

شرح جدایی چو بیافتد به جان 

 

کار به تسلیم و طلب می کشد

 

اول شب لرزه چو افتد به جان

 

آخر شب کار به تب میکشد

 

دلخوشی از نیمه ی شعبان رسد 

 

خنده خودش را به رجب می کشد

 

گریه اگر رخنه به شعبان کند 

 

کار به شادی و طرب می کشد

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

با سکوتم گریه کردم ، هیچکس باور نکرد

سیل اشک آمد ولی حال مرا بهتر نکرد 

 

میهنم در آب میسوزد. ، میان سیل اشک!

اریوبرزن نیامد ، نادری لب تر نکرد

 

بغض خاموشم سر آتشفشانی کرده است

هیچکس غیر از تماشا ، چاره ای دیگر نکرد

 

با سکوتم زندگی کردم ، کنار بغض و کین

این سکوت بی صدایم ، گوش کس را کر نکرد 

 

میهنم را آب دارد میبرد ، همراه خود

هیچکس یک لحظه هم با عشق میهن سر نکرد

 

واژه هم رم میکند ازلب ، چو معنا میرسد

باغ معنا را کسی مانند من ، پر پر نکرد

 

مرگ خود را زدگی کردم درین آمد شدن

.هیچکس مرگ خود ش را مثل من بستر نکرد

 

خواب راحت میکنم در بستر مرگ و سکوت

قصه ی رسوایی ام را هیچکس باور نکرد

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

دوستان ، شرح پریشانی من ، گم شده است

قصه ی بی سر و سامانی من ، گم شده است

 

دو سه روزیست به دنبال خودم میگردم

ای خدا ، یوسف رحمانی من ، گم شده است

 

در دلم زلزله شد ، دیشب و امشب ، به گمان

زیر آوار ، مسلمانی من، گم شده است

 

زیر و رو گشته دگر ریشه ی اخلاق و هنر 

راز های غم پنهانی من ، گم شده است

 

هر طرف می نگرم ، حیرت من پیدا نیست

پس از آن زلزله ، حیرانی من ، گم شده است

 

گشته ام ، یافت نشد معرفت نسل کهن

در همین قصه ، پشیمانی من ، گم شده است

 

سرم از وحشت زندان سکندر ، زده گیج

هموطن ، غیرت ایرانی من ، گم شده است

 

بگذارید برای دل خود گریه کنم

یی گمان گرگ بیابانی من ، گم شده است

 

جام لبریز سکوتم به صدا آمده است

جمله هم در سخن فانی من ، گم شده است

 

سخنم را به درازا مکش ای فهم بعید

که درین فاصله ، نادانی من ، گم شده است

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

حیات دوباره ی 

شاعر است ، شعر 

و توبه از شعر ؛ 

تعطیلی زندگی ست 

دست تو نیست 

عاشق باشی 

شعر ، 

دست از سرت نمی کشد 

تو که لب باز کنی 

زمستان بهار می شود 

تو که میخندی 

شکوفه ها 

باغچه را 

به زیبایی میسپارند 

و ...

گلها سر از سینه ریز تو 

در میآورند 

تو 

باشی 

زندگی در همین نزدیکی هاست

 

تا با من و این غرور من بد میشد

با حال بد از کنار من رد میشد

 

می دید اگر حواسم از او پرت است

کارش همه روز رفت و آمد میشد

 

بر صورت من اگر نظر می افکند

آن لحظه هزار لحظه ممتد میشد

 

یک روز اگر عبوس میدید مرا

یک لحظه به صورتم مردد میشد

 

با خنده ز من سوال واهی میکرد

هر چند ز چشم خلق مرتد میشد

 

یکبار به دنبال محمد می گشت

یکبار به جستجوی احمد میشد

 

القصه به هر بهانه تا تنگ غروب

می آمد و از کنار من رد میشد

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

دور ی ولی اینجا کنار منی 

کنار من از من دور است 

تواز دور میگویی 

صدایت در من میپیچد 

لحن صدایت به واژه میچسبد

و موسیقی فهم تو 

ریتم همدلی را 

در فضا به رقص میآورد 

بی صدا و با نگاه 

هم گفته هایت 

آشنای گوش هوش من اند 

متحیرم 

از آنکه زبانم را میداند 

و 

حرف مرا نمیفهمد 

همدلی از همزبانی مقدم است 

رنگ دلت درین شعر 

دیدنی ست 

و صدایت را 

باد ها و ثانیه ها 

با به من رسانده اند 

سکوت 

سرشار گفته هاست

 

مجلس شورای ملی بی تو منحل میشود

رفت و آمد های شهری بی تو مختل می شود

 

تا بگویی میروم ، از شهر شادی میرود

عشق ورزی از همین امروز معضل میشود

 

چشم تا وا کرده ام اینجا گرانی دیده ام

در گرانی کشور ما دارد اول میشود 

 

نا بلد دارد حکومت میکند ، روی زمین 

کار ها دارد به یک ناشی محول میشود

 

نسخه ی تاریخ ملت را به ناشی میدهند 

شرح این نابخردی دارد مفصل میشود

 

دست نامحرم به ما مردم محبت میکند 

منطق بی منطقی دارد مدلل می‌شود

 

خدعه و سالوس صادر میشود از این زبان 

حرف رسوا دارد اینجا وحی منزل میشود

 

رفتم از چشم و یقین از خانه ی دل میروم 

کوس رسوایی من ، کم کم مسجل میشود

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

آنچه در مملکت اجرا نشود قانون است

چشمهای همه در غیبت قانون خون است 

 

جای قانون همه چشمی به روابط دارند

چون ضوابط که ز برنامه ی ما بیرون است

 

دل به قانون ندهد کس چو درین ملک غریب  

هر که قانون طلبی می کند او ، مجنون است 

 

نام لیلی میر و جامه ی مجنون بفروش ! 

آنکه عاشق شود از سحر جنون افسون است 

 

دوستی ها که نمی پاید و جای هوس است 

دوستی ها همه در حال و همین اکنون است

 

هر که شایسته ، ندارد ثمری از دولت

بی کفایت ز شمار صد و ده افزون است

 

گر به رسوایی «رسوا» شده ای مات ، بدان 

باعث شهرت او ، عشق همین قانون است

 

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

وقتی دلم 

برای شما 

تنگ می شود 

بین من و ...

فاصله ها 

جنگ می شود 

اینجا تو 

نشسته ای 

میان رویا ها 

بی تو یک پای 

این رابطه 

لنگ می شود 

کجا بجو یمت ؟ 

که در منی و ...

بی منی 

شبها 

کجا ببینمت ؟ 

که دلم 

بی تو 

سنگ می شود !

سنگ شده ام 

شبیه 

جادو گر ها !!

سنگ و دل و...

جادو گری 

قشنگ می شود ؟!!

چراغ رابطه 

خاموش نمی شود 

تا صبح !!

وقتی که رنگ

هم 

با تو 

دو رنگ میشود !! 

چگونه بگویم !؟ 

چگونه باید گفت !؟ 

وقتی 

خلوص واژه 

با تو 

زرنگ میشود !!

 حتی برای خودم 

غریبه خواهم شد 

وقتی که شعر و شاعری 

جفنگ میشود 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

آنقدر مستم که راه خانه را گم کرده ام

راه بیرون رفتن از میخانه را گم کرده ام

 

آنچنان می چرخد این میخانه بر دور سرم

کز کنار دست خود پیمانه را گم کرده ام

 

ساقی میخانه می پرسد بریزم جرعه ای ؟

من جواب این دل دیوانه را گم کرده ام

 

دست بالا میبرم تا او بداند مایلم

چون تفاوت های زلف و شانه را گم کرده ام

 

می زنم پیمانه ای و میروم از قید هوش

شمع خاموشم پر پروانه را گم کرده ام

 

پیش هر بیگانه میگویم ز راز اندرون

فرق بین دوست با بیگانه را گم کرده ام

 

این جهان میخانه و من مست یک پیمانه ام

در میان خانه راه خانه را گم کرده ام

 

پشت هم پیمانه خالی میکند رسوا ی شهر

من چراغ عشق ، آن افسانه را گم کرده ام

 

 

 

یوسف رحمانی«رسوا»

 

تشنه ام 

تشنه ی سیراب کردن

باران که میشوم 

سراغ ریشه ها را

از خاک میجویم 

میافتم به خاک 

راهی پستی ها میشوم 

با جویبار لحظه ها 

به دریای عطش روانه ام 

برای رویش جوانه ها نیست که میبارم

برای سرسبزی دامنه ها نیست که 

راهی ام 

دلم به سیرابی ریشه ها 

خوش است 

سر سبزس باغ 

زیبایی گلها 

آرایش دامنه ها 

به شور من 

به شوق من 

برای رفع تشنگی ست 

من به عشق بسنده کرده ام 

به سیرابی 

به رفع عطش 

من میبارم 

و ریشه ها 

و کاسه ها 

پر از رحمت الهی میکنم 

و به دستهایی که 

کاسه ها را 

گرفته اند 

کارم نیست 

و درختان را 

برای میوه ها 

و بار هایشان 

سیراب نمی کنم 

من عاشق باریدنم 

و نیازم 

به خاک رسیدن و 

رفع عطش ریشه هاست 

و درخت 

میوه اش 

از هیچ انسانی 

به خاطر کیش و مرامش 

دریغ نمی کند 

 

من با توام 

برای اینکه 

با تو بودن نیاز من است 

با تو بودن 

برای من یعنی 

عاشقانه زیستن 

تو از جنس بوسیدنی 

تو از جنس عاشق شدنی 

مرا برای تو 

وترا برای عاشقانه بودن 

و هر دو را برای هم 

و سبزه را برای خاک 

و خاک را برای رویش سبزه 

و شاخه را برای شکوفه 

و شکوفه را برای باروری 

و میوه برای زندگی و ....

 

دوستت دارم از ازل 

برای این بود 

که 

من از خود خواهی ام 

فاصله بگیرم 

و تو را دوست بدارم 

تا بیاموزم 

زنده بودن 

به دیگران اندیشیدن است 

و برای دیگران مردن است 

و عشق 

الفبای بقا شد 

الفبای دیگر خواهی 

و دیگر دوستی 

و دیگر هیچ 

 

من ترا دوست دارم 

چونکه از خود خواهی ام 

خسته ام 

و دنیا را برای تو 

زیبا میخواهم 

و کار را دوست دارم 

چرا که 

دوست دارم 

جهان بهتری 

از این که هست 

برایت بسازم

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا 

بداهه

 

تو آمدی و ...

قیامت شد 

و ...دست ها ی من 

شرمنده ی نوازشند 

 

تو آمدی و ...

جهنمی در من 

پدیدار شد !! 

و شراره های آتش سوزانش 

از چشمانم جهیدن گرفت 

و ... بر تن بی قرارت 

تکانه هایی 

جهان را به لرزه افکند 

در گور من 

نکیر عقل و منکر زندگی 

به انکار من آمدند

 

در ضمیر من 

زندگی نبود 

و ...انکار من 

انکار ظلمی بود 

که بر من ، بر ما رفته بود 

من پر از حرف شدم 

و .. باز جوی من ؛ لال!!! 

 

من محکوم 

بر مسند داوری نشستم 

و .... انکار گر من 

به قامت متهم در آمد 

،، تنها دمی 

و... تنها دمی 

بر آنچه بر من رفته بود را 

بر او آوار کردم 

از جا جهید 

و .. رفت و ... رفت و ...میرود !! 

 

و حالا من 

هر شب به بالین کسی میروم 

که از بدو تولد 

در من مرده بود 

در من دفن بود 

 

و... من چنگ میزنم 

و... او 

میرقصد 

 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا 

بداهه

 

آه که می کشم 

گلویم می سوزد

نفسم را که بیرون میدهم

گلویم پاره می شود

خون فواره می زند

دهانم بوی خون میدهد

 

حرف بوی خون می گیرد

و

گوش دیوار 

ترک بر می دارد

و ... هوش زمان 

به کار می افتد 

دهانم پاره میشود

زبانم زخم بر می دارد

و ... خون فواره میزند

 

سر سبزم بر باد می رود

با باد می رود

بوی تنم در هوا می پیچد

وطنم می سوزد

 

بوی خون با باد می رود

و

گرگ های گرسنه 

رد دهانم را میگیرند

زبانم بند می آید

دهانم باز می شود

و .، خون،

زمین و زمان را 

پر از جراحت می کند

 

گرگ های گرسنه

زبان سرخم را 

دنبال می کنند

و سر سبزم با باد می رود

 

سکوت خیابان را 

پر از اشاره می کند 

واژه ها در هوا معلق اند

دهان ها باز ...

و چشم ها پر از کلمات سکوت 

هوا را 

واژها را ...

روی ریل سکوت 

به خیابان می کشند

 

و ... تمام مردم شهر چشم می شوند

و تمام چشمها حرف می زنند

و گوشها

به تماشا مروند

 

کسی به دهان نیازی ندارد 

تنها با نگاه 

شاهنامه را حفظ می کنند

و با نگاه 

مثنوی معنوی می خوانند

سکوت حکومت مطلق خود را

به عالم روانه می کند

 

دوربین ها 

دهان باز می کنند

و ...

قتل عام مردم سوریه را ...

به هوش گوش عالم میرسانند

زبان سکوت پیشه می کند

و ... تصاویر

واژه ها را

یدک میکشند

 

حرف در دهن نمی چرخد

دژخیم نام تازه اش را

به دنیا هدیه می دهد

جلاد دوباره جان تازه می گیرد

و ... ظلم نام تازه می گیرد

و ... کشتن به جلوه می آید

زبان قاصر است

چشم ناظر است

و... گوش حاضر است

 

ذهن از نفس می افتد

فهم گیر می کند

حضور خالی حیرت

حرف میزند

تماشا به دهان میرسد

تعجب فرمانروائی میکند

و ... انسان به حیوان حسرت میبرد

یکی گاو میشود

یکی خر ...

و یکی دوست دارد

از اول خلقت 

به الست به ربکم 

لا

میگفت

و قالو بلی 

بلای عالم گردید

 

و مردم به انکار خود بر آمدند

آدم ای کاش 

موش بود و ، 

آدم نبود

 

بناگاه 

علف ها همه فهمیدند

یونجه ها 

سکوت زمین را

به حیوان ناطق 

حواله دادند

و انسان ناطق از نطق افتاد

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

با دست خالی از سر وجدان گذشتم

با دست و پای بسته از پیمان گذشتم

 

آماده بودم از خدا سبقت بگیرم

با آه و اشک و زاری از ایمان گذشتم

 

پیغمبر دزدان دوران جدیدی

همکار خود کردم و از شیطان گذشتم

 

افسار حق را بر کف باطل نهادم

پنهان به میدان آمدم ، پنهان گذشتم

 

یک مشت محکم بر دهان خود نهادم 

از خیر بینی و لب و دندان گذشتم

 

شوری به پا در عرصه ی قدرت نهادم

خندان به میدان آمدم ، خندان گذشتم

 

طومار بدنامی برای خود نوشتم 

با اشتیاقی بی بدیل از جان گذشتم

 

دیروز را شرط وفا بر حق نهادم 

با چرخ گاری از سر انسان گذشتم

 

شوری به پا در عرصه ی قدرت نمودم

با چنگ دندان آخر از میدان گذشتم

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

غمش را در دلم جا کرد و خود رفت 

مرا لبریز دریا کرد و خود رفت 

 

به من گفت این جهان ارزش ندارد

نگاهی تازه پیدا کرد و خود رفت

 

به جرم زندگی ، شلاقمان زد

کمی ما را تماشا کرد و خود رفت

 

دروغش را به ما گفت و سفر کرد

بساط خدعه بر پا کرد و خود رفت

 

به پای هر خرافاتی که می گفت

به اشک و ناله امضا کرد و خود رفت

 

از آن آموزه های نفرت انگیز

شبی یکباره پروا کرد و خود رفت

 

جهنم را به روی خاطراتش

شبی با دست خود وا کرد و خود رفت

 

 

یوسف رحمانی

رسوا

 

آمدم دستی بگیرم ، دست و پایم گیر کرد

حلقه ی وحدت مرا بر درد و غم زنجیر کرد

 

هر سنگ آمد به پای لنگ این بیچاره خورد

عاقبت دنیای غم ذهن مرا تسخیر کرد

 

مانده ام بین دو بازوی تنومند تضاد

جای خرسندی مرا این زندگی دلگیر کرد

 

گفته بودی می روم ، اما نه با موج هوس

این سخن را مدعی جور دگر تعبیر کرد

 

از ادب بیرون زدم وقتی ادب تحمیق شد

معنی الفاظ ناگه بین ما تغییر کرد

 

قید حق را می زنم با این تعابیر و تضاد

مدعی این مرا ، از بهر آن تفسیر کرد

 

مثل انسان زندگی کردم ، ولی حیوان شدم

درد همدردی مرا در نوجوانی پیر کرد

 

دست در دستان شادی دادم و غمگین شدم

هر چه با ما کرد ، آخر خدعه و تزویر کرد

 

 

 

 

 

 

یوسف رحمانی

رسوا

 

شعله ای نیست درین آه دمادم دیگر 

نیست بر زخم دل غمزده ، مرهم دیگر

 

تیر مزدور ندارد اثری بر جانم ...

می کشد رو به فنا ، قلب مرا غم دیگر

 

نیست در شهر مرا همنفس و همراهی

یک نفر نیست درین طایفه همدم دیگر

 

نغمه ی شادی ازین مردم دلمرده رمید

گوشمان پر از نوحه و ماتم دیگر

 

هر چه در شهر نظر کرده ام از چندی پیش

یکنفر نیز ندیدم ، دگر آدم دیگر

 

پشت این قافله از غصه و طاعت خم شد

پشت ما هم شده از طاعت شان خم دیگر

 

نخبه ها بار سفر بسته و ، رفتند ، افسوس

بار بستیم همه ، یکسره با هم ، دیگر

 

سیل اشک است که از صورت ما میریزد

همه را ، سیل ، فرو ریخته ، کم کم دیگر

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

منظورت را فهمیده ام

تو میخواهی

کور سوئی از جنون 

در کویری از تنهایی

پشت دریایی ترین 

چشمهای حسرت زا

لیلا ی زمانه اش را

بی هیچ خاطره ای 

به افسانه بسپارد

 

خواهی دید

ابرهای این حوالی 

بغض شان که بگیرد

باران نمی بارد

طوفان میشود 

جاری سیلاب 

تشنه های کویری را

سراب نمی فریبد

آب و سیلاب 

می هراسانند

 

حالا که چشم از هجوم واقعیت

مه و مهتاب را

بهانه می خواهد

حضور خالصانه لبخند

به ارتعاش جاری هوس

در جریان مداوم اشتیاق

به گرمی بوسه

رضایت خواهد داد

 

آب میایستد

عطش زبانه می کشد

و اشتیاق

به له له لبها

نوید بوسه می دهد

 

حالا ماه و مه 

به روشنایی صبح سجده می برند

و در افق 

زمین به آسمان می رسد

و دریا لب بر لب آسمان 

زایش و زایندگی را 

از خاک به به آسمان 

و از آب به ریشه 

و از برگ به شاخه 

و حالا 

به جدال لب دندان نظاره کن 

که زندگی را

به خوابگاه کودکی های

زمین 

حواله می دهد

 

 

 

 

یوسف رحمانی

رسوا

 

خبر از هیچ ندارد ، کسی از هیچ کسی

نیست در اینهمه آدم غم بی همنفسی

 

دیگران از تو جلو تر ، همه ناکام شدند

مده امید به خود ، بلکه به جایی برسی

 

داد و بی داد مکن ، هیچکسی فکر تو نیست

نیست اینجا بخدا ، غیر خدا داد رسی

 

خود ، به خود خواهی این مردم دیوانه مخند

هر را می نگری ، ساخته در خود قفسی

 

گل فراوان شده ، اما همگی مصنوعی

می شود دست به دست ، هدیه به هر خار و خسی

 

به فراوانی اندوه ، قسم خواهم خورد

که تفاوت نکند ، نزد خدا ، پیش و پسی

 

دیده ام شمر که دارد سر تکفیر ، حسین

کفر دیدم ، سر خونخواهی دیندار ، بسی

 

هیچ در جاذبه ی خنده ی این مردم ، نیست

ترسم این است درین راه به جایی نرسی

 

 

 

یوسف رحمانی

رسوا

 

دلخوش به حقیقت ، حقیقت بودیم

گر عشق کسی نبود ، راحت بودیم

 

خاموش به جمع آرزو پیوستیم

دلباخته ی کمی لیاقت بودیم

 

دامن به گناه زندگی نسپردیم

دلبسته به جرعه ای شرافت بودیم

 

چشم طمع از جهان فانی بستیم

دیوانه ی یک باده صداقت بودیم

 

دست از طلب و طمع کشیدیم بیرون

بیزار ز رسوایی عادت بودیم

 

امید به بودن حقیقت بستیم 

چون شیفته ی روز قیامت بودیم

 

دنبال کسی بجز خدا می گشتیم

مثل همه عاشق دیانت بودیم

 

اوهام زمانه مان خردمندی بود

دنبال فقط کمی سعادت بودیم

 

افسوس جهان ما به رویا پیوست

آلوده ی یک جهان خیانت بودیم

 

خوردیم به جرم زنده بودن ، شلاق

قربانی جهل یک جهالت بودیم

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

ریشه ام خشک است 

دلم زخمی ست

خجالت را کشیده ام

دزدی نمی دانم

کنایه نمی زنم

تماشا می کنم

با چشمان باز

در چار چوب تاراج

شاخ در نیاورده ام

با دو پای باد پا

در خود فرو رفته ام 

 

ظلم گستر شده اند

دادگستری ها...

حواسم از مقننه پرت میشود

به چار چوب قانون 

و ... اکنون صد سال می شود

که افتاده ام

مشروطه نامشروع است

چپ راست میشود

و راست قانونی ...

 

باز آش همان آش است و ...

کاسه را دزدیده اند

اولین قدم آخرین قدم است

عادتم بیداری ست

و کارم ناکامی ست

و بیهودگی زار می زند

آبرو ، بی آبرو ست

هیچکس یقه ندارد

در دهانم زهر است

آفتاب لب بامم سرد است

شانسم کم آورده است

شغلم تماشاست

شوق از سایه ی من میترسد

 

 

 

یوسف رحمانی

رسوا

 

نیست کس را هوس با تو گلاویز شدن

عشق دارد سر ، اخلاص تو ، سر ریز شدن

 

گفتگو نیست ، ولی بحث و جدل بسیارست

کاسه ی صبر تو دارد سر ، لبریز شدن

 

مهربانی و محبت چه متاعی ست در آن ،

جا که باشی تو در آن جاذبه ، تجهیز شدن

 

میل انسان زده هر روز به نابودی خویش

نیست میلی مگر آماده ی ، ناچیز شدن

 

به تفاهم نرسد بحث میان دو ملل

واژه دارد پس از این دغدغه ی تیز شدن

 

به دروغ و دغل و مفسده دل می بندند

کار مردم شده هر روز ، غم انگیز شدن

 

 

دست میخواهد اگر دست دهد ، مشت شود

نیست محصول چنین حادثه ، جز ریز شدن

 

شعر هم آمده تا فاش شهادت بدهد

گوش تو حیف امان داده به ، پرهیز شدن

 

دوری از هم شده برنامه ی هر روز عموم

هست اما سر من با تو گلاویز شدن

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

به اندوه سفر کرده ام 

به کناره های دلواپسی

چشم انداز دلم را 

به دامنه های بیداری کشانده ام

سری به سبزی چنار 

و دلی به فراخی دشت

به دلهرها امان دادم

ریشه هایشان را

به ابر سپردم 

و هشیاریم را

به چرا گاه چمن دغدغه آوردم 

دلی سیر غصه خوردم 

 

ماندم که بیایی

با دامنی پر از همدلی

و دستانی پر از مهربانی 

و چشمانی پر امید

دل به همراهی ات سپردم

از دور رسیدی

با دامنی از غرور

و ارتعاشاتی از تنفر

با گلویی پر از سرزنش

 

رهایم کردی 

در کویر تنهایی

در برهوت بی کسی

من و تو " ما " نگشتیم

ما

من و تو 

بی " ما" شدیم

و معنا هایمان مجرد شدند

هیچ حرفی از " من " از " تو " 

به ربط و تفاهم نپیوست

جزیره های تنها 

در بیکرانگی اقیانوس 

خالی از سکونت و ...

خالی از تفاهم و معنا

مستعمره ی منطق غالب زور شدند

 

ما 

من و تو 

و توده های تنهای 

حریف خویش هم نمی شویم 

و دهان دره هامان 

و دندان غروچه هامان را

و مشت هایمان را 

در هر زیارتی 

به هم حواله میدهیم

 

آوازمان بی صداست

و حضورمان ناپیدا

دلتنگی مان سنگین 

و حیرت بی دلیل مان زیاد

با چشمان باز 

خواب مان سنگین است

گفتگو که هیچ

بگو مگو یمان زیاد

سمت سویمان بی تفاهم ست

ایستاده ایم روی حرفی که

زمانه پاکش کرده است

و 

هنوز در اولین حرف خود

مردانه ایستاده ایم 

تا مثل علف سبز شویم

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

فرزانگی ات را دوست می دارم

ور نه درین دیر

چوبه ی دار می سازند

از درختی که بنام عشق کاشته ای

به خاطر دانایی ات 

به زیبایی ات بسنده میکنم

ور نه درین دیر

چوبه ی دار می سازند

از نهالی که بنام دانایی کاشته ای

مرا بخاطر بسپار

من از تبار جنونم

و 

با خرد بیگانه ام

که خردمندان را

جز به پای دار

جای دیگری نمی برند

به تماشای مرگ اندیشه عادت کرده ام

به تقاطع فلسطین

به چهار راه اندیشه

 

 

تردید در من زاده می شود

تبر به ریشه می زنم

 

به دانایی ات دلبسته ام 

ور نه 

توانایی ات

به صد ضربه شلاق 

محکومت میکند

 

به ایستگاه صبر تو آمده ام

به عشق سفر به رویا

سفر به عمق اولین سطر شعرت

مرا به گاو آهن بسته اند

این زمین لم یزرع

دیریست شخم نخورده است

 

با شاخک های حساسم

شاخ در آورده ام

این زمین به آسمان شباهت دارد

 

به یادت افتادم 

دست و پایم گم شد

غفلتی دوباره 

دامنم را گرفت

از فصل بی بازگشت عصیان

رسیده ام

با دامنی پر از انتظار

و با نگاهی ، پر از همدلی 

جهان ،

از زمانه بیرون است

 

به انتهای شقاوت که رسیدی

به پیچ به معرفت

به خیال خام ، اعتماند مکن

اینجا همه را ، 

با داغ حسرت ، پخته اند

بی خیال واژه ها

زبان ها دروغ می بافند

و 

گوش ها خفته اند

مرا بردار

با تبسم ...

با نگاه ...

با تو می آیم

 

تا بیایی ،

من اینجا ایستاده ام

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

یک فروغ رخ ساقی چو برین جام افتد

اهل این میکده در وسوسه ی خام افتد

 

پیر ما باز غزل خواند و به وحدت نرسید

بیم آن هست که از آنطرف بام افتد

 

رند ما مست و ، کسی نیست خیالش که ، چرا ؟

رسم و راهی که غلط نیست ، از ایام افتد

 

حافظ از واعظ پر رنگ و ریا گفت ، ولی

هر که دامی بنهد ، خویش دران دام افتد

 

باز طوفان زده از بغض نسیم سحری

به سیاهی رسد آن سایه که آرام افتد

 

مستی از راستی و صدق و صداقت گوید

چونکه با کذب ، بشر فاسد و بد نام افتد

 

عشق می داند و لبخند ملیح لب سرخ

عاشق آن است که از وصل تو ناکام افتد

 

مهربانی کن و از عاطفه غفلت منما

هر که خود خواه شود از نظر عام افتد

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

" ای نسیم از تو چه پنهان که به طوفان زده ام " 

با دلی سوخته بر دشت و بیابان زده ام

 

کرده ام باز تقاضای جنون چون ، مجنون

مستقیم با دل دیوانه به عصیان زده ام

 

خون دل خوردم و آرام نشستم ، چندی

چنگ بی حوصله بر زلف پریشان زده ام

 

.آنقدر با دل بیچاره چک و چانه زدم

با سر و صورت زخمی به خیابان زده ام

 

کاسه ی صبر مرا ضربه ی اندوه تو ریخت

دست رد بر ادب و دکتر و درمان زده ام

 

باورت نیست که از مرز ادب دورم من؟

دست بر قتل ادب با دل و ایمان زده ام

 

فصل دیدار غریبی ست هیاهوی خزان

از خزان زمزمه ای پیش بهاران زده ام

 

با خبر نیستم از خود که چرا رسوایم ؟

دست تاراج به سرمایه انسان زده ام

 

 

یوسف رحمانی " رسوا" 

مصرع اول این غزل از آقای علی مقدم است

 

مثل کالایی که هرساعت گرانتر میشود

ناتوان در این گرانی ، ناتوانتر میشود

 

برف پیری می نشیند در خیابان بر سرم

شیخ ما هر روز در پیری ، جوانتر میشود

 

سود بانکی در صعود و در نزولش ماجراست

وین عجب بین ، جیب مردم سخت جانتر میشود

 

هیچکس واقف ز نا امنی نا مریی نبود

آمر معروف هر دم ، پاسبانتر میشود

 

آب دارد می رود بالا ازین کوه خیال

مرگ هر دم با دل و جان ، مهربانتر میشود

 

اعتباری نیست بر حرف کسی در این دیار

در سخن بی اعتمادی ، داستانتر میشود

 

مثل لالایی برای خواب مردم خوانده اند 

این نواهایی که دارد جاودانتر میشود

 

خوابم از چشمان خواب آلوده ی مردم پرید

ای کمر مثل کمان ، دارد کمانتر میشود

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

آخرین سنگر را فتح کرده اند 

لاابالی ها 

روی ریل سکوت 

راه رفته اند و ...

اکنون به دانشگاه رسیده اند !

ما فقط تماشا کرده ایم 

 

روی ریل فقر که افتادند

ما بودیم و ... دو چشم حیرت زا

روی نعش اقتصاد افتادند 

ما فقط نظاره گر شدیم 

 

به اخلاق هجومی تازه بردند

هیچ نگفتیم ...!

ما را به پای منبر وضع برده بودند

لام تا کام ساکت نشسته بودیم

و هیچ خیال بر هم زدن هیچ کلیشه ای را

در سر نمی پروراندیم !

 

در راستای بگو تا بشنوم

یا بگو ، من که گوش نمیدهم !

به هیچ یاوه ای معترض نشدیم

با سکوت ممتد خود راه آمدیم

 

حافظه هامان را به بادهای همیشه داده بودیم

حرفی در میانه نبود!

و صاحب سخن

می گفت و می رفت

و بیم هیچ سوالی 

دلش را نمی لرزاند!

 

سوالی نبود 

پاسخی نبود

و ... شد آنچه که می باید !

 

بی خیال زمان و زمانه 

چشم بر سیاهی ...

سر بر دیوار ...

پا در یک کفش ... 

ماندیم که تاراجمان کنند!

 

سازهای بی صدای شبانه 

صبح ، گوش خراش به آوا در آمدند

خیره به تماشای غارت عادت کرده ایم

به دروغ راضی مان کرده اند

و دروغ ...

آرمان بی آرمانی مان را 

پاسخی مثبت است

 

و ما به تماشای جهان عادت کرده ایم

با چشمانی باز ایستاده ایم

و جهان با لبخندی شیرین میگذرد

 

دلخوش به وعده های دوباره ایم

به خنده های عروسکان کوکی!

به شیطان زل زده ایم

و اهریمن 

دست از سرمان بر نمیدارد

و باز 

سکوت 

و نشستن 

پناه ماست !!

 

 

 

یوسف رحمانی 

رسوا

 

دل بردنت را دیده ام ، دل دادنت را ، هم

از دل ربودن های گه گاه تو ، آگاهم

 

وقتی که می گویم بیا ، عمدا نمی آیی

نا گفته می گویی : ترا دیگر نمی خواهم

 

یک روز با شکل غرور من نبودی ، جفت!

من هم دمی از درد و اندوهت ، نمی کاهم

 

راهت پر از بی راهه های بی سرانجامی ست

من جز نگاه گرم و گیرایت ، چه می خواهم ؟

 

هر جا که هستی ، باش ، بی دلخسته گانت

من هر کجا باشم ترا تنها هوا خواهم

 

بسیار در رفتی و من ، بسیار وا ماندم

هر جای دنیا هم که باشی با تو همراهم

 

زیباترین شکل پرستیدن ، هوا خواهی ست

من با تمام آسمان ها ، در تو گمراهم

 

من را به پای آرزو های تو آوردند

افسوس دیدم من ازین دیوار ، کوتاهم

 

 

 

یوسف رحمانی رسوا

 

گوشه گیری پیشه خواهم کرد و ، تنها میشوم

ساده گی وا می نهم ، کم کم معما میشوم

 

جای آنکه پاک باشم چون کف دست خودم

مو به مو چون شانه در پیچ و شکن جا میشوم

 

از صراحت در بیان پرهیز می خواهم نمود

پا به پای مصلحت صد گونه ، معنا میشوم

 

از فضیلت های اخلاقی نمیگویم سخن

با رذیلت روز و شب اهل مدارا میشوم

 

بعد از این ظلمی اگر دیدم نمی جنبم ز جا

ظلم مشهود هم که باشد من ، تماشا میشوم

 

گوشه می گیرم ولی ، از متن می آیم برون

عرصه خالی باشد از هر گوشه پیدا میشوم

 

چونکه ارزشهای اخلاقی دگرگون گشت و من

دل ندادم بر رذایل ، زود رسوا میشوم

 

می روم هر جا که مردم کمتر آنجا رفته اند

قطره می مانم ، ولی ، آهسته دریا میشوم

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

 

با پا هایی پر از آبله 

و 

ریگی در کفش

راه را 

کوه بگو 

نه ریگی در کفش 

مسدود

میکند

در راه بودن شغل من است 

بی راه شدن 

نیمه ی راه برگشتن 

کار معشوق من است

افسوس رفیق نیمه راه 

سهم من شد...

 

از انجمن روح و روان می ترسم

دیوانه ام و ، زین هیجان می ترسم

 

در دایره ی قسمت اگر چیزی هست

فاش است ، من از راز نهان می ترسم

 

هر روز به قبله ای عبادت تا کی ؟!

هر روز من از این نوسان می ترسم

 

افتاده ام و خواب برایم زهر است

از خواب گران خواب گران می ترسم

 

از عقل فراری ام ، جنون می خواهم !

از عشق به وقت ناگهان می ترسم

 

گوشم به شما نیست ، ولی حرفم هست

من تلخم و ، از زخم زبان می ترسم

 

لبهای من از فرط عطش خشکیدند

در خواب هم از آب روان می ترسم

 

جانم پی جاودان رها شد ، دیدی ؟

من مرگ ترا دیدم ، از آن می ترسم

 

مرگ است حقیقت و ، بدان تسلیمم

فاش است که از مرگ جوان می ترسم

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

 

عمر تلف کردم و در ، خاک زمین جا شده ام

مرده ام و ، در طلبت ، همچو گلی وا شده ام

 

خاک شدم با هیجان ، ریشه زدم در دو جهان 

وصل شدم به آسمان ، عاشق و شیدا شده ام

 

نکته به نکته مو به مو ، وصل شدم به چشم او 

دره به دره کو به کو ، در همه احیا شده ام

 

از من خود شدم رها ، از تن دیگران جدا 

وصل شدم به ما سوا ، در دل خود جا شده ام

 

آب شدم چکیده ام ، تا به جهان رسیده ام

قطره شدم دویده ام ، راهی دریا شده ام

 

دل به کسی نبستم و ، از همه کس گسستم و ...

از همگان جدا شدم ، در همه پیدا شده ام

 

گوشه گرفته ام به بر ، رخت کشیدم از نظر

بی خبر از وجود خود ، آدم حوا شده ام

 

با همه کج نشستم و ، راست به جنت آمدم 

راست به جلوه آمدم ، یکه و تنها شده ام

 

گور به گور خود زدم ، باز به ریشه آمدم 

بهر طلب آمدم و ، طالب معنا شده ام

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"به زیبا ترین لذت آغاز کردم ترا

 

یوسف_رحمانی

این پنجره های بسته را باز کنید 

در حال و هوای تازه پرواز کنید

 

آن قصه ی عشق بی سر انجام گذشت

یک زندگی دوباره آغاز کنید !

 

لب خسته شد از غرور الفاظ قدیم 

معنای جدید و تازه احراز کنید !

 

از واژه به جمله های نو راه برید

با شهد سخن دوباره اعجاز کنید 

 

از صید معانی کهن برگردید !

معنای جدید و تازه ابراز کنید 

 

صد راه به سوی مقصد خود دارید 

پرهیز ز راه شبهه انداز کنید !

 

راهی که به غصه می رسد ، بی راه است

شور و شر و فتنه را ، ز سر باز کنید

 

با گام جدید راه دیگر پوئید !

از روح و روان ، آینه غماز کنید 

 

اکنون که نفس کشیدن اینجا سخت است

این پنجره های بسته را باز کنید 

 

 

 

یوسف_رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

دست در دست جنون دادی و ویران کردی 

دست در سفره ی خالی فقیران کردی ! 

 

خاطری امن ندارد کسی از دست جنون 

شهر را با همه ی خاطره ویران کردی !

 

شرح ویرانی این خانه ندارد پایان ! 

شرط ویرانی این خانه چه آسان کردی !

 

رخت در خانه ی شیطان رجیم افکندی !

کوره راه هدف شرک ، خیابان کردی ؟

 

کاروان رفت و تو از راه سلامت دوری 

شهر را پشت سرت دشت و بیابان کردی!

 

دین و ایمانی اگر بود ، به یغما دادی !

ظلم و بیداد درین خانه فراوان کردی !

 

نیست در دامنه ی عشق و جنون چیز بدی !

حسن مستی و جنون از همه پنهان کردی 

 

از بد حادثه گر مهر تو در جائی بود !

آنهم از بی خردی زود پشیمان کردی !

 

کاخ امنیت این شهر فنا شد به خدا 

هر کجا شور و شری بود تو عصیان کردی 

 

شرح رسوائی ما را به جهان افکندی !

عشق را مفسده ی ملت ایران کردی ! 

 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا"

یوسف_رحمانی

عزم آن داری وجودت را فدای غم کنی ؟

تا خدا را شاهد شهری پر از ماتم کنی ؟

 

سرو قامتهای عاشق را بیاور با خودت !

تا مگر با سجده بر شیطان ، مرا آدم کنی !

 

غمزه ی چشم سیاهی را بیاور در نظر 

تا سر عشاق را در زیر پایش ، خم کنی 

 

یک خیابان زندگی وقتی به من زل می زند !

از چه می خواهی مرا بازیچه ی عالم کنی ؟

 

وقتی از مجموعه ی گلها ، گلی پژمرده است !

عمر خود را سعی کن ، وقف گل مریم کنی 

 

باغبانان زیادی دل به مریم داده اند !

بوی مریم می دهی ، تا غصه را مرهم کنی !

 

بوی گلهای زیادی در چمن پیچیده است 

هر چه دارم می دهم ، ما را دمی با هم کنی !

 

بین مردم هستی و با اهل دل بیگانه ای ؟

باز می خواهی جهان را هم فدای غم کنی ؟ 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "

یوسف_رحمانی

این پنجره های بسته را باز کنید 

در حال و هوای تازه پرواز کنید

 

آن قصه ی عشق بی سر انجام گذشت

یک زندگی دوباره آغاز کنید !

 

لب خسته شد از غرور الفاظ قدیم 

معنای جدید و تازه احراز کنید !

 

از واژه به جمله های نو راه برید

با شهد سخن دوباره اعجاز کنید 

 

از صید معانی کهن برگردید !

معنای جدید و تازه ابراز کنید 

 

صد راه به سوی مقصد خود دارید 

پرهیز ز راه شبهه انداز کنید !

 

راهی که به غصه می رسد ، بی راه است

شور و شر و فتنه را ، ز سر باز کنید

 

با گام جدید راه دیگر پوئید !

از روح و روان ، آینه غماز کنید 

 

اکنون که نفس کشیدن اینجا سخت است

این پنجره های بسته را باز کنید 

 

 

 

یوسف رحمانی 

" رسوا "